والا، بلا، مردم سخت نمیگیرن. پس تو هم نگیر

از دخترخاله ام خونه اش رو برای یک روز قرض گرفتم که دوستم رو که 12 اردیبهشت داره میره کانادا برای ادامه تحصیل (شما بخونین برای همیشه) ببینم و خداحافظی کنم. 

ملکه مادر از موقعی که فهمید، شروع کرد آداب مهمون داری بهم یاد دادن: میوه هم ببر. اما چون سنگین میشه و نمیتونی زیاد ببری، دوتا پیشدستی بذار و میوه ها رو توش بچین که کم بودنش به چشم نیاد.

چایی هم براش دم کنی ها! نگی چون خودت نمیخوری، لابد بقیه هم نمیخورن. البته چایی که تو دم میکنی و میذاری جلوش حتما باید شکل آب زیپو باشه، بی رنگ و بیمزه! حواست باشه درست دم کنی‌ها! 

از این نخودچی کیشمیش ها هم ببر. بهتر از چیپس و پفکه. الان این در حکم طلا و کیمیاست براش، چونکه اونجا (کانادا) از این چیزا پیدا نمیشه که، اما تا دلت بخواد چیپس و پفک هست (من: هنوز نرفته که! ملکه مادر: هرچی!) 

غذا رو چی کار میکنی؟ (یه چیزی از بیرون میگیریم) نه! زشته! کاش ماشین داشتم، یه خورش درست میکردم براتون می‌آوردم. (نمیخواد، سالاد ماکارونی درست میکنم، میریزم توی ظرف و با خودم میبرم) کم نباشه یه وقت. کاش دوتا غذا میبردی. میخوای یه غذا هم از بیرون بگیری؟ 

بهش میگم: بابا مادر من! اینقدر استرس نداشته باش.اینقدر هم سخت نگیر. ساده باشه چی میشه مگه؟ من مطمئنم اون هم سخت نمیگیره. 

و اینکه الان یکساعته منتظرش نشستم و هنوز نیومده, هرچند وقت یکبار پیام عذرخواهی میفرسته و احتمالا تا یکساعت دیگه هم نمیاد، حرفم رو ثابت میکنه! :))) 

(مدیونین اگر فکر کنین چون حوصله ام سر رفته، اومدم پست گذاشتم! D:) 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۵ ارديبهشت ۰۱

story of my life, every $%&#@ day

درگیری های هر روز در ماه مبارک رمضان

1- گرم کردن غذا برای سحری

منطق درون: خب دیگه همینقدر بسه.

شکموی درون: نهههه! این چیه! بیشتر بریز. من با این سیر نمیشم.

واقعیت - هر روز بخشی از غذای گرم شده را به یخچال برمیگرداند.

 

2-آب خوردن، چند ثانیه مانده به اذان

بدن: به مولا دیگه جا ندارم آب بخوری، میترکم‌ها!

منطق بی منطق درون: هوا گرم شده، تا میتونم باید آب بخورم که در طول روز تشنه نشم. بدو 10 ثانیه مونده، این لیوان آخری رو بده بالا.

واقعیت - هر روز بعد از سحر از درد شدید مثانه بیدار میشود، تمام آب های مصرف شده بعد از تمیز کردن کلیه ها به خارج بدن هدایت شده و وی تا آخر روز تشنه میماند

 

3- خوابیدن بعد از سحری

بدن: خوبه هوا تاریکه. زود خوابم میبره.

واقعیت - گنجشک هایی که در مدح و ستایش خداوند کله سحر جیک جیک میکنند، خواب را از چشمانش می ربایند. سعی میکند زبانش را تمیز نگاه دارد و گنجشک روی درخت نزدیک پنجره را فحش ندهد. اما گاهی وقت ها گنجشگ روی درخت به شدت هایپر است و فحش خورش ملس...

 

4- پس از کل کل با ته تغاری

بخش بی منطق بدن: #$!@&! الله اکبر! ببین‌ها! نمیذاری دهنم تمیز بمونه‌ها! 

ته تغاری با لبخندی شیطانی دور میشود. وی جنگ را برده و خوشحال است. 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

نقش زولبیا بامیه در زندگی

نقش زولبیا بامیه توی ماه رمضون اینه که اگر خدایی نکرده چند گرم وزن کم کردی، همون رو بلافاصله بهت برگردونه و نذاره ریاضت هات نمود بصری پیدا کنه!

#نه_به_ستم_زولبیا_علیه_سنگین_وزن‌ها

#نه_به_دلبری_های_بامیه

#راجع_به_گوش‌فیل_حالا_با_هم_صحبت_میکنیم

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۷ فروردين ۰۱

رویای منو بافتی؟

وقتایی که دارم روی یک پروژه نفس گیر کار میکنم و حس میکنم که درحال مکیدن شیره وجودمه، این صفحه یوتیوب رو باز میکنم و به لیست چسبیده‌ی آهنگ‌های استودیو Ghibli گوش میدم و بعد دیگه دنیا اونقدرا هم تیره و تاریک به نظر نمیرسه و روحم به آرامش دست پیدا میکنه.

آهنگ تیتراژ پایانی "مهمونی" ایرج طهماسب رو خیلی دوست دارم. خیلییییی. مخصوصا اونجایی که خواننده راجع به "سیمرغ پشت کوه قاف، قله نشین رویا باف" حرف میزنه و ازش میپرسه" رویای منو بافتی؟" من عاشق این شعرم. برعکس، خود برنامه خیلی چنگی به دلم نمیزنه. نه اینکه بد باشه ها، نه! اما اینکه بخش زیادی از برنامه به حرف زدن با بازیگرها و خواننده ها میگذره رو دوست ندارم. درواقع تمام حرف زدن ها رو میزنم جلو و فقط بخش هایی که عروسک ها هستن رو نگاه میکنم. اینقدر برنامه هایی که از بازیگرها و خواننده ها دعوت میکنن بیان حرف بزنن (مثل دورهمی و خندوانه) زیاد شده که دیگه نمیکشم! نه اینکه حالا من خیلی هم اهلشون باشم. فقط یه کم ناراحتم که چرا بخش عروسک های برنامه به اندازه کافی پررنگ نیست! :)))

#حرفهای-یک-دختر-بزرگ-با 28-سال-سن-و-کودک-درون-فعال

(آهنگ تیتراژ پایانی مهمونی)

پ.ن: یعنی میشه سیمرغ پشت کوه قاف، امسال رویای من رو هم ببافه؟

  • سارا
  • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

غلبه بر ترس، یا به عبارت دیگر، دلیل ریختن موها توی صورت و تردد در خانه

به ته تغاری گفنم: میدونی، توی فیلم اول بتمن، بروس وین برای اینکه با ترسش مقابله کنه، زد به دل خطر و خودش رو گذاشت در معرض خفاش ها. بعد هم خودش تبدیل شد به خفاش که نشون بده ضعفی مقابل این ترسش نداره و درواقع ضعفش تبدیل به نقطه قوتش شده. منم از همین تکنیک استفاده کردم.

با یک جمله من رو در هم کوبید و باد غرورم رو خالی کرد. با هیجان گفت: یعنی میخوای سوسک بشی؟ (برای درک بهتر از میزان علاقه ام به این موجود چِندِش-پا به این پست ارجاعتون میدم)

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: نخیرم. منظورم اون یکی ترسمه. ساداکو رو میگم.

علاقه اش رو به مکالمه از دست داد و بی حوصله گفت: آهان. اون.

یه دونه زدم رو پاش و گفتم: یعنی چی آهان اون؟ بابا ساداکو خیلی ترسناکه! من تا همین چند وقت پیش، توهم یه دست بدون ناخن رو داشتم که از زیر تخت، از لای در باز حموم و از توی تلویزیون میاد بیرون و پشت بندش هم موهای بلند سیاه. اینقدر کول با قضیه برخورد نکن! من هنوزم که هنوزه، از چاه های تاریک میترسم! ولی خب دارم روش کار میکنم.

- چطوری مثلا؟

- نمیدونم تازگی ها دقت کردی یا نه، ولی الان که گذاشتم موهام بلند بشه، وقتی از حموم درمیام بیرون، عین ساداکو میریزمشون توی صورتم و در سطح خونه تردد میکنم و وانمود میکنم که ساداکو ام. مشکی هم هستن، مشابهت زیادی ایجاد میکنن. اینطوری سعی میکنم باهاش همذات پنداری کنم.

چپ چپ نگاهم کرد و بعد تا شب کاملا ایگنورم کرد.

 

+ بار اولی که فیلم حلقه رو دیدم، 9 سالم بود. شبکه چهار، آخر شب فیلم رو گذاشته بود و از اون شب به بعد زندگی من به دو نیمه قبل از دیدن ساداکو و بعد از دیدن ساداکو تبدیل شد. هنوزم که هنوزه ذهنم رو تسخیر کرده. چندوقت پیش تمام شجاعتم رو جمع کردم و رفتم که فیلم رو دوباره ببینم و همون قضیه مقابله با ترس رو پیاده کنم. البته فقط در حد دیدن تریلر فیلم دووم آوردم، اما خب دیدم که ساداکوی توی فیلم دیگه اوقدرا هم ترسناک نیست و در عوض، ساداکویی که من این سالها توی ذهنم از روی نسخه اصلی ساختم، خیلی خیلی ترسناک تر و پرابهت تره!!. پس دنبال یه روش دیگه گشتم که به عنوان یک بزرگسال، ترسم رو از هیولاهای زیر تختم کم کنم:))))

++در باب ساداکو-چان، شما رو به خوندن این قسمت از کمیک نان هائو و شان فنگ دعوت میکنم. 

  • سارا
  • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

عاشق پرسپولیس

چند سال پیش یه همکاری داشتم که عاشق پرسپولیس بود. یعنی عاشق ها! بعد میگفت هروقت که من میرم استادیوم، پرسپولیس میبازه یا مساوی میکنه. در عشق استادیو رفتن میسوخت، اما به خاطر تیمش که ببره، خویشتن داری میکرد و سعی میکرد استادیوم نره تا شانسش گریبان تیم محبوبش رو نگیره.

هیچی دیگه، فکر کنم این دفعه دیگه طاقت نیاورده بود، رفته بود استادیوم:))

 

#دربی-98

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

از این چهارشنبه سوری تا اون چهارشنبه سوری

داشتم این پستم رو که پارسال راجع به چهارشنبه سوری نوشته بودم میخوندم که دیدم خیلی چیزها واقعا فرق نکرده!

مثلا اینکه هرچندوقت یکبار یکی توی کوچه آهنگ میذاره و صداش از پنجره باز میاد تو، اینکه دلم میخواد برم بیرون، و اینکه باید یک پروژه رو امشب تحویل بدم و به خاطر همین سرم شلوغه.

اما خب یک فرق هایی هم داره. مثلا اینکه به مامان گفته بودم هفت رنگ بخره و طفلکی چون توی اینجور چیزا از من هم ناواردتره، فشفشه خریده بود:)

رفتیم توی بالکن و همه شون رو دونه دونه روشن کردیم.

بعد هم امسال همسایه های ساختمون روبه رویی که حیاط هم دارن یک ایونت ویژه برگزار کردن با انواع و اقسام عدوات نورانی. دیگه ما از پنجره همونا رو نگاه میکنیم و لذت میبریم!

 

+داشتم فکر میکردم امشب واقعا شبی هستش که ما از آدم ها میترسیم. از خودمون. از همسایه هامون. از بچه هایی که ممکنه هر روز موقع رد شدن بهشون لبخند بزنیم و محبت آمیز نگاهشون کنیم. من خودم به شخصه جرئت نمیکنم از 6 به بعد پامو بذارم توی کوچه چون میدونم امشب خیلی از عقل ها کار نمیکنه!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

و بالاخره دفاع!

وی بالاخره، پس از موانع بسیار و سنگ اندازی های دانشگاه ، دفاع کرد و رفت. 

(استاد داور، اول گفت کارت خیلی خوب بود و از تلاشم تشکر کرد، بعد یکسری ایرادات بنی اسرائیلی از پایان نامه گرفت و رفت)

(استاد مشاور 5 دقیقه از دو استاد دیگه تشکر کرد. 30 ثانیه از من. آخر هم گفت من هیچ نظری ندارم و رفت)

خیلی اسکارلت اوهارا_وار، امروز به ادیت ها فکر نمی‌کنم. فردا بهش فکر میکنم! سعی میکنم به اینکه باید فردا و پس فردا روی یک پروژه سخت کار کنم هم فکر نکنم. همه این فکر کردن ها رو میذارم برای فردا! 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

لگد به بخت زدن یا از خطر جستن؟ مساله این است!

1. دو هفته پیش برای مصاحبه استخدام رفتم به یک شرکتی که قبلا باهاشون فریلنس کار میکردم. نیرو میخواستن و گفتن اگر مایلین بیایین برای مصاحبه. 

رفتم. حقوقش عالی بود. مدیرش هم یه آدم کارآفرین بود که یک استارت آپ خیلی جالب رو راه اندازی کرده بود. از مصاحبه مون لذت بردم.

خیلی از مصاحبه های الان اینطوریه که یکی از افراد تیم منابع انسانی زنگ میزنه و باهات صحبت میکنه. ترجیحا آنلاین. یکسری سوالات تکراری ازت میپرسن. بهترین خصوصیتت چیه. بدترینش چیه. چی باعث میشه کارت رو ترک کنی. سوالات کاملا منابع انسانی وار. دقیقا همون هایی که توی درس منابع انسانی خونده بودم. بدون هیچ چیز اضافه ای. من هیچ وقت اینجور مصاحبه ها رو که یک گفتگوی جالب توش شکل نمیگیره رو قبول نشدم.

اما توی این مصاحبه آخر، حرف های خوبی زده شد و حرف های خوبی هم شنیده شد، نه فقط سوالات تکراری منابع انسانی، که یکسری سوالات جذاب هم مطرح شد و از مدل جواب دادنم یه جورایی من تونستم خودم، خودم رو بسنجم!

که چه قدر از آخرین دفعه ای که این مدلی مصاحبه کرده بودم میگذشت و تغییر رو حس میکردم. تغییر نوع فکر کردنم رو، تحلیل هام، و نوع برخورد با موضوعات رو. خلاصه که خیلی خوب بود. فرداش هم بهم زنگ زدن و گفتن ما اوکی هستیم. از فردا میتونین تشریف بیارین شرکت.

اما من نرفتم. 

این یکی از اون بهونه های قبلیم که آمادگی ندارم و این حرفا نبود. محیط شرکت بود که نمیتونستم قبولش کنم. حتی با اون حقوق بالا!

به محض اینکه وارد شدم، پا به سالنی گذاشتم که هیچ پنجره ای نداشت. هیچی! و تمام نور سالن از لامپ های کم نوری تامین میشد که نورشون اصلا کافی نبود. فضا دم داشت. گرم بود و خفه. و هیچ هوایی جریان نداشت. هر 4 تا میز کوچیک به هم چسبونده شده بودن که جای کمتری بگیرن و کارکنان عملا توی حلق همدیگه نشسته بودن. 

با فاصله خیلی خیلی نزدیک.

و همگی بدون ماسک.

تازه وقتی من رفتم، کسانی که باهاشون مصاحبه داشتم، معذرت خواهی کردن و فقط یکی شون ماسک زد. بعد که به روشون آوردم اینجا هیچکس ماسک نزده، نگاه خجالت زده ای به همدیگه انداختن و گفتن آره باید بزنیم. چرا نمیزنیم؟ میتونیم به عنوان فرهنگ سازمانی، بچه ها رو عادت بزنیم ماسک بزنن. مثل اون دفعه سر قضیه تفکیک زباله های خشک و تر که با جریمه از سه روز قبل از امروز(!) موفق شدیم عادتشون بدیم.

و من به این فکر میکنم که ماسک زدن جز پروتکل های بهداشتیه. اصول اولیه است. محض رضای خدا! شماها مثلا تحصیل کرده این. رعایت همچین چیزی حکم عقله، اونم توی این جای تنگ و تاریک، بدون پنجره، بدون هوا، با سقف کوتاه.

به محض اینکه مصاحبه تموم شد، دویدم بیرون تا هوای سرد و تازه به صورتم (یا اونچه که بالای ماسک مخفی نشده بود) بخوره و حالم رو عوض کنه. اونقدر حالم بد بود که تصمیم گرفتم تا خود خونه پیاده برم تا هوا به سرم بخوره و حس و حالم تغییر کنه. (و باید بگم اصلا مسیر کوتاهی نبود). همچنین وقت داشته باشم که فکر کنم.

خیلی با خودم کلنجار رفتم. خب حقوقش خیلی بالا بود و منم در شرایطی بودم که واقعا به اون پول نیاز داشتم. اما سلامتی مهم تره. به مامان فکر کردم که نباید بذاریم دوباره مریض بشه. پس محکم گفتم نه. میتونستم درک کنم که چرا ماسک نمیزدن. سالن اونجا افتضاح بود و اگر ماسک میزدن، خفه میشدن. اما من واقعا نمیتونستم اون شرایط رو تحمل کنم. به طور فیزیکی و روحی برام غیرممکن بود. 

2. امروز رفتم شرکت قبلیمون تا به بچه های باقی مونده توی شرکت سر بزنم. در رو که باز کردم، دیدم جز یک نفر، هیچ کدوم ماسک نزدن. البته فضای شرکت باز و نورگیر بود و همه با فاصله از هم نشسته بودن. اما بازم برام عجیب بود. مخصوصا اینکه میدونستم دو نفرشون قبلا سخت درگیر بیماری شده بودن.

این خیلی بده که توی شرکتها آدمها دیگه ماسک نمیزنن. دلی هم میگه شرکت اونا هم همینه و دلی گوسفند سیاهشونه. اینم میدونم که خب نگه داشتن ماسک روی صورت برای مدت زمان زیاد عذاب آوره. اما خب پای سلامتی مطرحه. نه فقط سلامتی خود فرد، بلکه خانواده هاشون. واکسن مصونیت کامل نمیاره و اگر توی هرکدوم از این شرکت ها یه نفر مریض بشه، نه فقط بقیه رو، که خانواده های اونها رو هم مریض میکنه. و این فاجعه است.

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

دژاوو

داشتم اخبار مربوط به اوکراین رو میخوندم که یک حس عجیب اومد سراغم. 

یاد زمانی افتادم که کرونا تازه توی ووهان چین شایع شده بود و مردم توی خونه هاشون قرنطینه شده بودن و کلی عکس و ویدئو از شهر و وضعیتشون پخش میشد. ما هم ویدئوها رو نگاه میکردیم و سر تکون میدادیم که آخی! طفلکی ها! مثل صحنه های آخر الزمانی میمونه. اخبار رو دنبال میکردیم که آروم آروم کل چین رو در بر میگرفت.

و بعد به خودمون رسید.

اگر اینبار هم همینطور باشه چی؟

داریم تصاویر و اخبار رو نگاه میکنیم، به خانه های مخروبه، آواره هایی که به مرزهای دور از روسیه پناه بردن، خانه هایی که برای استحکام بیشتر در مقابل انفجار به پنجره هاشون چسب های پهن ضربدری چسبوندن، تصاویر مردم عادی که تفنگ دستشون گرفتن تا از مرزها دفاع کنن ...

اگر مثل قضیه کرونا، جنگ آروم آروم پیشروی کنه و کل دنیا رو بگیره ...

به ته تغاری در مورد حسم گفتم. با حیرت نگاهم کرد و بعد گفت که اونم دقیقا حس مشابهی موقع دیدن اخبار داشته.

توی برباد رفته یه جایی هست که جرالد اوهارا به دخترش اسکارلت میگه با ارزش ترین چیز توی این دنیا، زمینه. به نظرم این دیدگاهیه که بقیه زورگوها و قدرتمندان دنیا دارن و باعث میشه جنگ به راه بندازن. زمین ارزش داره و با خودش قدرت میاره. به خاطر همینم میخوان تصاحبش کنن و خیلی وقت ها، اکثر جنگ ها هم سر همین زمین بوده. (نمونه خیلی بارزش، اسکندر و مغول ها و کشورگشایی هاشون)

یه جایی خوندم که در طول تاریخ فقط چند سال ناقابل روی زمین هیچ جنگی صورت نگرفته. عددش یادم نیست. ولی یه چیزی کمتر از 20 سال بود. یعنی از زمان به وجود اومدن خط و ثبت تاریخ تا به الان، به جز اون چندسال ناقابل، همیشه یه جایی از نقطه کره زمین یه عده داشتن به یک عده دیگه حمله میکردن و خونشون رو میریختن. و اکثرش هم به خاطر زمین بوده. این زمینی که در آخر ما رو در خودش دفن میکنه و همچنان تا هزاران سال بعد از ما پایدار میمونه...

  • سارا
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

چمدون کهنه قهوه‌ای رنگ زیر تخت

دیروز چمدون کهنه و قهوه ای رنگم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و درش رو باز کردم تا بچه های فامیل هر کتابی که دوست دارن از توش بردارن و ببرن بخونن. دفعه قبل، وقتی چمدون رو میبستم تا خرخره پرش کردم و رسما برای اولین بار اعلام کردم که دیگه حتی یک جای خالی برای یک کتاب دیگه نداره. اتفاق غم انگیزی بود. اینکه آدم برای کتاب های جدید جا نداشته باشه... چون کتابخونه کوچیکم هم عملا پره و اگر بخوام چیزی بخرم، نمیدونم کجا باید بذارمش.

در عین حال، تعداد کتاب های توی چمدون به چشم من زیاد نمیاد. شاید برای اینکه به تصویر چمدون و کتاب های توش عادت دارم.

اما الی با دیدنشون هینی کشید و رفت چندنفر رو آورد تا اون صحنه رو ببینن،

دختردایی بزرگه که تازه ازدواج کرده و بعد از یک لایف استایل پرخرج در زمان مجردی، حالا حساب قرون قرون هزینه هاش رو نگه میداره، با دیدنشون گفت که اینا الان حتما قیمت خیلی زیادی دارن (بهش گفتم "تو از از کی اینقدر پولکی شدی؟"، چون میدونستم کتاب ها ارزش مادی زیادی ندارن، اون هم جواب داد وقتی آدم ازدواج میکنه اینطوری میشه)

پسرخاله هم که داشت خداحافظی میکرد تا بره، با دیدن چمدون باز و کتاب هایی که بیرون ریخته بود، چشماش برق زد و درحالی که نور امید هر لحظه توی مردمک هاش بیشتر میشد، به صورتم زل زد تا اجازه بدم وارد اتاقم بشه و بشینه پای بساط! منم هی میگفتم "بیا تو بابا! غریبی نکن. هرچی میخوای بردار". آخر سر هم با 4 تا کتاب راهیش کردم.

الی رفت شوهرش رو آورد تا چمدون و کتاب ها رو نشونش بده و بگه شبیه زمانیه که داشتن اسباب کشی میکردن و کارگرها از بردن چمدون کتابشون که خیلی سنگین بود به شدت اجتناب میکردند.( شوهر الی، همونیه که کتاب زنان کوچک رو ازش برای ابد قرض گرفتم:))) از قضا، خیلی خیلی خیلی سال پیش یه کتاب دیگه هم ازش راجع به لیزرها گرفته بودم و اونقدر پسش نداده بودم که دیگه خجالت میکشیدم ببرم بهش پس بدم. موقعیت رو مناسب دیدم که پسش بدم و (بخشی از) بار روانی خیانت در امانت رو از روی ذهنم کم کنم. بهش گفتم: شما یه کتاب هم دست من دارین که توی چمدونه. 

بعد الی گفت: آهان. همون زنان کوچکی رو میگی که...

(الی پست مربوط به زنان کوچکم رو خونده بود و برام کامنت گذاشته بود که مال خودت:))) )

سریع پریدم وسط حرفش که بیشتر از اون ادامه نده، چون به هرحال من دیگه خودم رو صاحب کتاب میدونستم!! :))))))))) گفتم: نه نه! اون نه! یکی دیگه است.

و بعد هجوم بردم به ستونی از کتاب ها که میدونستم تهش کتاب مذبور قرار داره. بعد همه عجیب نگاهم میکردم که: عهههه! ببین حتی میدونه توی این خروار خروار کتاب چی کجاست. اما خب کتاب مذبور سالها بود که توی همون نقطه  قرار داشت و جاش رو عوض نکرده بودم، به خاطر همینم دقیقا میدونستم کجا رو باید نگاه کنم.

خلاصه که چندتا از بچه ها مو فرستادم به خونه های مردم تا خونده بشن و رسالتشون رو (که خونده شدن، قصه تعریف کردن و انتقال پیام های بی نظیره) به انجام برسونن، و درسته که به هرحال قرض دادمشون و بعدا پیشم برمیگردن، اما خب وقتی در چمدون رو میبستم و دوباره کلی جا دار شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. احساس اینکه بازم میتونم کتاب بخرم و براشون جا دارم!

 

پ.ن: پروژه خواندن کتاب های ناخوانده:

دیروز بالاخره the great gastby رو تموم کردم و باید بگم که از بعضی قسمت هاش واقعا لذت بردم. منی که از توصیفات بیزارم، بعضی قسمت هایی که فیتزجرالد با هنرمندی تمام با کلمات به تصویر کشیده بود رو چندبار میخوندم و معنی تمام کلمه های اون بخش رو درمیاوردم تا کامل بفهممش. و اینطوریه که جا داره یه بار دیگه بخونمش تا سمبل های به کار رفته توی متن رو بیشتر درک کنم. اما فعلا دوست دارم برم سراغ پروژه بعدیم، 1984 که ورژن انگلیسی اش رو توی نمایشگاه کتاب 4 سال پیش خریده بودم و از اون موقع عین آینه دق توی قفسه دوم کتابخونه نشسته.

  • سارا
  • شنبه ۷ اسفند ۰۰

این چند وقته...

+ امروز بعد از 6-7 ماه دوباره رفتم سراغ سایت typing club. اون موقع برای بالا بردن سرعت تایپ انگلیسیم، شروع کردم باهاش مرحله به مرحله پیش رفتم. و خب راستش اولش برای من که تایپ فارسی اصولی هم نداشتم سخت بود تا جای انگشت ها رو به خاطر بسپرم و مدل قدیمی و غلط خودم رو فراموش کنم. اما بعد کم‌کم بهتر شدم و تایپ اصولی رو یاد گرفتم و به طور عجیبی دیدم که همزمان، بدون هیچ تمرینی، تایپ فارسیم هم خیلی بهتر شده و به طور ناخودآگاه دارم از انگشت های درست برای تایپ کردن استفاده میکنم!!

وقتی به تمرین هایی رسیدم که سرعت تایپ 30 کلمه در ثانیه نیاز داشت، کم آوردم. اصلا به 30 تا نمیرسیدم. بارها و بارها یک تمرین رو انجام میدادم تا هر 5 تا ستاره امتیازش رو بگیرم. ولی روی 4 قفل کرده بودم. و اینقدر اعصابم رو به هم ریخته بود که دیگه کم‌کم ولش کردم. امروز رفتم یک سر کوچولو بزنم که دیدم خیلی راحت سرعتم رسید به 37 و تمام اون تمرین‌های 4 ستاره ای رو به پنج ستاره رسوندم. درحالی که 6 ماه پیش برام محال بود.

انگیزه گرفتم دوباره شروع کنم و سرعتم رو بالاتر ببرم.

 

++ تقریبا یک ماه و بیست روزه که اینستاگرامم رو پاک کردم. یعنی از اون موقعی که پست تعادل شخصی زهرا رو دیدم که نوشته بود یک چالش Instagram detox انجام داده و چه قدر از زندگی راحت و بدون هیاهوی اینستا لذت میبره... من اون موقع درست توی موقعیتی بودم که نیاز داشتم یک سم زدایی اساسی توی زندگیم انجام بدم. چون کاملا حس میکردم دارم قهقرا میرم. اعصابم داغون بود. دوباره شروع کرده بودم به گریه کردن و شاید بتونم بگم یکی از غمگین ترین دوران های زندگیمو سپری میکردم. افکار منفی، اخبار منفی، عادت به چک کردن مداوم استوری ها و پست هایی که فقط بعضی هاشون مفید بودن، و عدم تمرکز روی خودم و افکارم. اما وقتی حذفش کردم، دیدم که چه قدر حسم بهتره، و راستش سریعا خودم رو با نبودش وفق دادم. طوری که انگار بدنم منتظر بود که من اینستا رو حذف کنم و به آرامش برسه!

تمرکزم خیلی بالا رفت. زمان پیدا کردم تا افکارم رو طبقه بندی کنم و روی احساسات و تصمیمات و ایده های جدیدم فکر کنم. وقت پیدا کردم این خود جدیدم رو که توی یکسال گذشته شکل گرفته و تکامل پیدا کرده و مدت ها بود نرفته بودم سراغش بهتر بشناسم و بیشتر دوستش داشته باشم. 

فقط گاهی اوقات، هر سه چهار یک روز یکبار میرم با براوزر یک سر کوچولو میزنم، استوری های آیبک (که یک بلاگر قدیمیه) و یک روانشناس که به طور علمی یک سری مباحث رو توضیح میده، و استوری های نزدیکانم رو نگاه میکنم و زودی میام بیرون. و از اونجایی که تجربه اینستاگرام با مرورگر واقعا طاقت فرسا و کنده، خودش باعث میشه که زمان کمتری رو اونجا صرف کنم.

و باید بگم که خیلی راضی ام:)) 

 

+++ دفاعم به مشکل خورده. دچار یکسری مشکلات مسخره شدم و دانشگاه اجازه نمیده تا تشکیل کمیته بعدی و بررسی پرونده ام دفاع کنم. سر یه مشکل مسخره من الان دانشجوی بلاتکلیف محسوب میشم و باید درخواست بازگشت به تحصیل بدم (که تقصیر استادمه). الان هم سنوات خوردم و باید شهریه اضافه بدم. من قلبا راضی نیستم این پول رو بدم، چون کار من از آبان حاضر بود و اگر استادم بازم اینقدر اذیت نمیکرد، من خیلی زودتر میتونستم کار رو جمع کنم و به این مرحله ای برسم که الان هستم و دیگه پولی هم ندم. فقط امیدوارم همون بلایی که استادم سر من آورد، اونجا توی انگلیس سرش بیارن!

 

++++ یه پست پر و پیمون راجع به درس به دادن به لام و بیمارستان بهرامی و بخش دیالیز نوشته بودم. اما چون سیوش نکرده بودم و سیستمم هم بعد از اینکه یک ساعت به حال خودش رهاش کردم، تصمیم گرفت خودش رو آپدیت کنه و بعد هم ری استارت، متنم کلا پرید و خب دیگه حال نوشتن دوباره اش رو ندارم. اما به طور خلاصه اینکه دو جلسه اولمون حضوری بود و  عالی. «لام» آدم به شدت برون گرا و حسی هستش، به خاطر همینم کلاس حضوری رو خیلی دوست داره و با عشق و علاقه یاد میگیره و به منم کلی انرژی میده. اما از وقتی شیوع اومیکرون بیشتر شد، بیمارستان بهرامی ورود خاله ها، معلم ها و مددکارها رو ممنوع کرد و کلاس ها آنلاین شد.

از اون موقع تا حالا لام مدام بهونه میاره و توی کلاس ها شرکت نمیکنه. یا میگه سرم شلوغه و کار دارم، یا اینکه مریضیش رو بهونه میکنه، در صورتی که ما جلسه دوممون رو درحالی برگزار کردیم که لام تازه عمل قلب انجام داده بود! یعنی زبان یاد گرفتن رو دوست داره، اما فقط حضوری. خلاصه که فعلا با سوپروایزر در حال مکاتبه ام تا ببینم چه راه حلی میشه پیدا کرد. 

 

+++++ نبود اینستاگرام باعث شده تمرکزم بالا بره و حالا بیشتر برای کتاب خوندن وقت میذارم. اشتیاقم هم به کتاب داره کم کم برمیگرده. زنان کوچک رو که تموم کردم، رفتم سراغ همسران خوب، ولی به انگلیسی. متنش خیلی سخت نبود. اما خیلی موعظه داشت که حوصله ام رو سر میبرد. بعد هم رفتم سراغ the great gastby (ورژن انگلیسی) که از آخرین نمایشگاه کتاب حضوری خریده بودم. گتسبی متن سخت تری نسبت به همسران خوب داره و پر از کلمات جدید و قلنبه سلمبه است. به خاطر همینم سرعت خوندم کمتر از کتاب قبلیه. ولی خب به هرحال حجمش خیلی خیلی کمتر از همسران خوبه و تا الان هم نصفش رو خوندم. منتظرم تموم شه تا برم سراغ بعدی :) امسال از نمایشگاه کتاب هیچی نخریدم. تصمیم گرفتم عوضش کتاب های نخونده ام رو که توی کتابخونه دارن خاک میخورن بخونم و این لیست در انتظار طولانی رو کوتاهش کنم.

 

++++++ دو تا مصاحبه رفتم. هر دوتا حقوق و شرایطشون خیلی خوب بود. اما اولی، همونطور که توی سایت جاب اینجا زده، "به دلایل دیگر" ردم کرد و دومی که قرار بود این دوشنبه بهم خبر بده، هنوز جواب نداده که خب نشون میده احتمالا نشه. در عوض یه شرکت دیگه که قبلا رفته بودم مصاحبه و قبولم کرده بود و من بهشون جواب رد داده بودم، دوباره بهم پیشنهاد کار داد و منم چون شرایط الانم با اونجا جور نبود گفتم نه. 

بار اولی که نه گفتم واقعا نمیخواستم. اما بار دوم دلم میخواست برم، اما به خاطر یکسری دلایل نتونستم.

تا ببینیم خدا برامون چی میخواد...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

رفتن...

همین الان دوستم بهم پیام داد که ویزای کاناداش اوکی شده. خودم براش استادی پلن نوشتم. خودم ادیتش کردم. و میدونستم که ویزاش حتما اوکی میشه. 

اما دلم براش از حالا تنگه... 

میگه خودم هنوز توی شوکم. نمیدونم کی برم. خیلی مونده تا تصمیم بگیرم برم. 

میگم بذار ایده اش توی ذهنت چند روز خیس بخوره و خوب ورز بیاد، بعد میبینی که باورت شده. بهش میگم لیست بنویس. از تمام چیزهایی که باید بخری، چیزهایی که باید با خودت ببری، غذاهای مامان پزی که باید قبل رفتن بخوری، جاهایی که باید حتما بری و ببینی و تمام کارهایی که باید تمومشون کنی. همه رو بنویس.

اون وقت میبینی که واقعا باورت شده داری میری. 

آروم شد. 

وقتی بره، میدونم که حالا حالاها نمیاد. اما بهش میگم قرار نیست که تا ابد بری. کار خوب پیدا میکنی و دستت باز میشه، بعد میتونی هی بری و بیایی.

بهش میگم دیگه نهایتا تا 15 فروردین همه کارات رو اوکی بکن و برو. الان که مرزها بازه برو. فقط برو و زندگی جدیدت رو شروع کن.

و من دلم از همین حالا براش تنگه...

 

پ.ن1: منم مثل خیلی های دیگه به رفتن فکر میکنم. اما راستش، همین دیروز که اسکایپ روی گوشیم نصب کردم و از اتاق خودم به ته تغاری زنگ زدم تا تستش کنم، مامان و ته تغاری شوخی شون گرفت و از پذیرایی، شروع کردن به حرف زدن توی اسکایپ. خیلی دلم گرفت. گفتم اگه برم، همین قاب 4 گوش ساده میشه تنها پنجره ام رو به دنیای آدم هایی که دوستشون دارم. پذیرایی خیلی روشن و دلچسب به نظر می‌رسید. طوری که یک حس عجیبی داشتم که دلم میخواست بدوم و بروم اونجا. حس میکردم فرسنگ ها ازش دورم و دستم بهش نمیرسه (با اینکه دقیقا فقط یه دیوار باهاش فاصله داشتم!) احمقانه است. میدونم. اما بغضم گرفت و نزدیک بود بشینم های های گریه کنم. به خودم نهیب زدم خوبه حالا! هنوز دفاعم نکردی حتی! سر چی نشستی آبغوره میگیری؟ 

پ. ن 2: خلاصه که استادی پلن خواستین بیایین خودم براتون مینویسم. دستم شگون داره:))) 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

هفت خوان دفاع

فرآیند دفاع دانشگاه ما (تبریز) یک پروسه عجیبی داره، طوری که وقتی برای بار اول دستورالعملی رو که استادم توی سایتش گذاشته بود رو خوندم، حس کردم هر بندش یک سری سر نخ از یک معمای پیچیده است که باید دونه دونه حل بشن.

استادم در حال حاضر انگلیسه و از اونجایی که از اینجا تا شهر اونا خیلی راهه و وجود راه های ارتباطی آنلاین تاثیری در سرعت رسیدن پیام به دست استاد نداره (هر پیام بعد از یکی دو هفته جواب داده میشه!)، پرسیدن سوال مساویه با عقب موندن از کار. پس باید خودم کلی سرچ میکردم و زنگ میزدم به دانشگاه و پرس و جو میکردم تا به جواب می‌رسیدم.

فرآیند نفس گیری بود. و بعضی از روال ها واقعا مسخره بود یا با زمانی که استادم ایران بود، کلی فرق کرده بود. مثلا قبلا اینطوری بوده که خود دانشجو می بایست پایان نامه رو توی سیستم همانندجویی ایران داک ثبت میکرده و بعد نتیجه رو که سایت به صورت یه فایل پی دی اف رسمی ارسال میکنه رو به عنوان مدرک به دانشگاه نشون بده. الان این روال دستی شده.

یعنی شما فایل پایان نامه رو (بدون ریسورس ها) برای استاد میفرستی (1)، استاد برای یکی از مسؤولین دانشگاه ایمیل میکنه (2)، مسوول پایان نامه رو توی سایت همانندجو آپلود میکنه (3)، شما با یک حس ششم قوی باید حدس بزنی که کار شما کی انجام شده و زنگ بزنی به مسئول (4)، مسوول شماره کارتت، cvv2 و سایر اطلاعات لازم کارت بانکی ات رو میگیره تا پرداخت فرآیند رو انجام بده و اصلا هم مهم نیست که برخلاف قوانین امنیتیه و راه دیگه ای هم براش وجود نداره (5)، باید زنگ بزنی چک کنی آیا جواب اومده یا نه (6)، مسوول بهت شماره واتساپ میده تا بهش پیام بدی و با واتساپ فایل نتیجه همانندجویی رو برات بفرسته (7)، بعد فایلی رو که برات فرستادن رو خودت میبری توی سایت دانشگاه ثبت میکنی.(علامت پوکر فیس)

چرا خب؟ من خودم رو یه ترک اصیل میدونم (که دور از سرزمین آبا و اجدادی بزرگ شده)، ولی باید بگم این کار نهایت ترک بازیه! (پس حق دارم از این عبارت استفاده کنم:)))) ) چرا باید روند ساده ای که قبلا خیلی راحت انجام می‌شده رو به این شکل مزخرف به صورت دستی در بیارن و ملت رو زجر بدن؟ آخه چرا من باید شماره کارت و تاریخ انقضا و ccv2 رو بدم دست یه غریبه؟ دانشگاه چرا خودش موقت پول رو نمیزنه که بعدش من باهاشون تسویه کنم؟ اصلا مگه تا وقتی من تسویه نکنم، میذارن از دانشگاه فارغ التحصیل بشم؟

 

یا مثلا یه سایت thesis هست، که به طور عجیبی وقتی ثبت نام میکنی، بعد از ورود اول، دیگه پسورد رو به رسمیت نمیشناسه! بعد وقتی بازیابی رمز عبور رو میزنی، رمز رو عوض میکنه، اما به ایمیلت چیزی نمیفرسته! و درنتیجه هرگونه احتمال ورود به سایت توسط دانشجو از بین میره! 

بعد باید زنگ بزنی به دانشگاه که  «بگین من چه غلطی بکنم؟». اما عملا هیچ کس نمیدونه در این شرایط چه باید کرد. همه دانشجوی بدبخت رو به هم پاس میدن و اینطوری میشه که دانشجو بیش از 10 تا شماره میگیره و به همه شون زنگ میزنه و آخر بهش میگن باید به معاونت تحصیلات تکمیلی زنگ بزنی. ( دو روز سر این علاف بودم. به هرکسی هم که زنگ میزنی، هزاربار باید بگیری تا بالاخره جواب بده) 

معاون خیلی آدم خوب و دلسوزی از آب در اومد و سریع کارم رو راه انداخت. رفتم توی سایت و سوابقش رو چک کردم، دیدم طرف دکتری شو از فرانسه گرفته، بعد اینجا پشت میز نشسته، پسوردهای دانشجوها رو ریست میکنه و بهشون تلفنی اعلام میکنه. چرا آخه؟ 

خلاصه که بعد از یک ماه درگیری، بالاخره امروز تمام مدارک لازم جمع شد. همه رو توی سیستم ثبت کردم و حالا باید منتظر بشینم تا دانشگاه درخواستم رو بررسی کنه و بعد از هزارتا رفت و برگشت بین آدم های مختلف، تاریخ دفاع معلوم بشه.

جایی که الان هستم، خان پنجمه و دیگه چیزی نمونده تا برسم به غول مرحله آخر. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰

بیمارستان بهرامی، انتهای حیاط، بخش دیالیز

امروز رفتم بیمارستان بهرامی که یه بیمارستان فوق تخصصی برای کودکانه. قراره از این به بعد (اگر خدا بخواد) هر هفته برم و با یکی از بچه هایی که دیالیز میشه زبان کار کنم. اگرم موقعیتش نبود (مثلا شاگردم نیومده بود یا حالش خیلی بد بود) با بچه هایی که اونجا هستن بازی کنم. 

نیاز داشتم یه کاری انجام بدم توی زندگی. یه کاری که معنی داشته باشه. یه کاری که برای خودم نباشه. یه کاری که کمک کنه بقیه حس بهتری پیدا کنن. اگر نمیتونم به لحاظ مالی کمک کنم، حداقل وقتم رو برای ایجاد یک تغییر کوچیک میتونم صرف کنم.

به خاطر همینم عضو خیریه کودکان فرشته اند شدم که بیمارستان مفید، بیمارستان بهرامی و چندجای دیگه رو تحت پوشش دارن.

ولی خب باید بگم که روز عجیبی بود. لیدر تیم بهرامی نیومده بود، درصورتی که باید میومد چون من روز اولم بود و هفته قبل کار رو شروع نکردیم چون خودش یکشنبه نمیتونست بیاد. دفتر خیریه هم خالی بود و کسی نیومده بود. یعنی فقط من بودم. بعد بهم گفتن برو از حراست کلید انباری رو بگیر و وسایل بردار. و راستش هیچ کس از من نپرسید خانوم سرت رو کجا انداختی پایین داری میری! همه همکاری میکردن و لبخند میزدن و مهربون بودن. و خیلی خیلی عجیب بود! اونم برای این شهر ماتم زده که همیشه خدا همه عصبانی و غمگین اند و سعی میکنن کارشکنی کنن.

مساله عجیب دیگه این بود که خود خیریه با منی که روز اولم بود و کلا یه بار رفته بودم دیدن مسوول تیم آموزش، مثل یکی از اعضای قدیمی رفتار میکردن. میخوام بگم اگر من لیدر بودم، نه فقط روز اول کسی که قرار بود تازه بیاد حتما حاضر میشدم، بلکه به هیچ عنوان کلید رو دست کسی که نمی‌شناختم نمی‌دادم! 

 ولی خب برام شیرین بود. 

بعد هم که هزاربار دور خودم چرخ خودم تا دفتر خیریه، انباری و بعد بخش دیالیز رو پیدا کنم، حراست هربار با مهربونی کمک کرد. حراست اینقدر مهربون تاحالا ندیده بودم!

وقتی رسیدم بخش دیالیز، گفتن «لام»، شاگردم نیومده. چون کار پیوند کلیه اش درست شده، البته 6 ماه تا یکسال دیگه قراره انجام بشه و الان برای انجام یکسری آزمایش رفته یه بیمارستان دیگه.

و اون لحظه تمام بچه ها توی بخش هم خواب بودن و کسی نیاز به همبازی نداشت. اما دیدن اون همه لوله که توی دستای کوچولوشون فرو رفته بود، دلم رو ریش می‌کرد. صورت هاشون رنگ پریده و لب هاشون خشک بود که باعث می‌شد یه خنجر عمیق رو توی قلبم حس کنم.

اومدم بیرون و برگشتم انباری تا وسایل ها رو بذارم سرجاش. دیدم که کنارش اتاق  «سوگ» قرار داره. کسی توش نبود، اما وحشتناک بود. یه اتاق کوچیک با دوتا مبل سیاه رنگ با هاله سیاهی دورتا دور اتاق که از اندوه و اشک پدر و مادرانی تشکیل شده بود که عزیزترینشون رو از دست داده بودن. فکر کردم تا الان چند نفر روی این مبل ها نشستن و اشک ریختن؟ چندنفر بچه هاشون رو از دست دادن؟ چند نفر...

دیگه به تخیلم اجازه پرو و بال گرفتن ندادم و زدم بیرون.

اگر یه روز عادی بود، از اینکه هیچ چیز هماهنگ نشده بود خیلی عصبانی میشدم. از اینکه من تا اونجا رفتم و هیچکس خبر نداده بود که امروز لام قرار نیست بیاد. ولی وقتی رسیدم خونه، با اینکه راه رو گم کرده بودم و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم، و با اینکه اتوبوس با نیم ساعت تاخیر رسید و من تمام مدت توی دود و دم ایستاده بودم، خیلی هم ناراحت و عصبانی نبودم، و این برای منی که گاهی به عنوان خشم اژدها معرفی میشم، واقعا عجیب بود. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب