خود-خفن-پنداری به روایت مثال! (2)

موقعی که میخواستم نوشتن مقاله رو شروع کنم، با خودم گفتم کاری نداره که! تو که دست به نوشتنت خوب شده، روی مطالب پایان نامه هم که احاطه داری، پس دو روزه جمعش میکنی، حالا نهایتا 3 روزه.

روز اول فقط به مانیتور زل زدم و نصف خط نوشتم.

روز دوم باز هم زمان زیادی به مانیتور زل زدم و سه خط نوشتم.

روز سوم کمی دستم راه افتاد و اون سه خط رو تبدیل کردم به یک پاراگراف و نیم.

اما خب با این سرعت واقعا نمیدونم کی قراره تمومش کنم!

#تجربه-های-جدید

#نه-به-خود-هرکول-پنداری

#برنامه‌ریزی-غلط-به-خاطر-عدم-شناخت-دقیق-توانایی-های-لامصب

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

پس از کلی غم و غصه خوردن، گمگشته بازآمد به کنعان

چند سال بود گمش کرده بودم. همه جا رو دنبالش گشتم، تک تک کارتون های توی کمد دیواری رو که توشون پر از کتابه، چندین چندبار بیرون آوردم و محتویاتشون رو زیر و رو کردم، چمدون قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر تخت رو بیرون کشیدم و تمام کتاب هایی که توی دلش جا داده رو هزار بار چک کردم. حتی کارتون های کتاب ته تغاری رو هم گشتم. اما نبود که نبود.

انگار که بعد از اسباب کشی، آب شده بود و رفته بود زمین. هی با خودم فکر میکردم یعنی من به کسی قرضش دادم و یادم رفته پسش بگیرم؟ یعنی توی خونه قبلی جا مونده؟ یعنی جایی جا گذاشتمش و برای همیشه گم شده؟

خلاصه که بعد از 4 - 5 سال تقریبا قبول کرده بودم گم شده و تا ابد به خاطرات پیوسته.

 

مامان چندتا کارتون از زمان اسباب کشی رو توی بالکن نگه میداره. اون کارتن ها اصلا باز نشدن، اون اول‌ها به خاطر اینکه درگیر چیدن و جا پیدا کردن برای بقیه وسایل بودیم، بعدا هم صرفا به خاطر اینکه توی خونه جا نداشتیم. که البته این جا نداشتن صرفا نظر ملکه مادر خانواده است.

مامان یکسری عادت های خاصی داره، یعنی چون عادت میکنه که یکسری چیزا یک جای خاص باشن، سعی میکنه همیشه همونجا نگه شون داره. توی فکرش هم اینه که جا نداریم، ولی واقعا درست نیست و صدبار تا الان نشونش دادم اگر درست بچینیم، کلی جا باز میشه و خیلی از این کارتون ها رو که چندتاشون رو توی پذیرایی و چندتای دیگه رو توی اتاقشون نگه میداره رو میشه انداخت دور. من و ته تغاری یه بار برای اینکه از شر کارتون های توی بالکن خلاص بشیم، یه روز وقتی مامان نبود، حمله کردیم بهشون و اون هایی که روی بقیه بودن رو گشتیم و محتویاتشون رو جا به جا کردیم، بعضی از وسایل مفید رو بردیم توی خونه که استفاده کنیم و یکی از کارتون ها رو خالی کردیم.

 

بار دومی که رفتم سراغ کارتون های بالکن تا یواشکی محتویاتشون رو منتقل کنم به خونه (چون اگر مامان درحال ارتکاب جرم ببینتمون، به مرگ با گیوتین حکم میده و خودش شخصا اجراش میکنه)، یکی از اون کارتون هایی که زیر بقیه بود و دفعه اول نگشته بودیمش رو باز کردم و دیدم توش پر از کتاب های درسی دبیرستان من، یه عالمه جزوه فیزیک و شیمی (بازم)، کتاب های کنکور ته تغاری و چند تا دفتره. و زیر همه شون، زیر تمام اون کتاب ها و جزوه هایی که حالا به هیچ دردی نمیخورن، کتاب عزیزم بود.

جلد سیاه رنگش رو با اون چهارتا صورت که دیدم، خشکم زد. هیجوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش.

و ذوق کردم.

و اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.

این کتاب، یکی از گنجینه های مادی و معنوی منه. تاریخ چاپش مال 1359 هستش و من درواقع یه جورایی این کتاب رو از یه نفر دیگه دزدیدم! دزدی که نه، پسش ندادم. شاید حدود 18 سال پیش، وقتی که شوهر الی میخواست برای بابا یه چک بفرسته و خودش هم نمیتونست اون رو بیاره، چک رو گذاشته بودن لای این کتاب، کادوش کرده بودن و روش نوشته بودن : سارای عزیزم، تولدت مبارک!

حالا تولد من 6 ماه دیگه بود، و راستش من اصلا از جلد کتاب خوشم نمیومد (اون موقع 10 سالم بود و کتاب های پرماجرای تخیلی مثل هری پاتر رو ترجیح میدادم). مامان هم کتاب رو کنار گذاشت که به الی پسش بده. اما بعد از یه مدت که توی کمد موند، به دست فراموشی سپرده شد. دو سه سال بعد، یه روز گرم تابستونی که به شدت حوصله ام سر رفته بود و داشتم از سر بیکاری کمد رو مرتب میکردم، پیداش کردم. و بعد، از روی ناچاری. چون هیچ چیزی برای خوندن یا کاری برای انجام دادن نداشتم، و اون تنها کتاب نخونده ی خونه بود، بازش کردم.

باز کردن کتاب همانا و میخکوب شدن همانا. با تموم کردم فصل اول این حس رو داشتم که گنج پیدا کردم. و همینطور که به خوندن ادامه دادم، عاشق داستان های چهارتا خواهر شدم. و چه قدر که من جو رو دوست داشتم و حس همذات پنداری باهاش میکردم. هم شخصیت و اخلاق تند و تیزش شبیه من بود، هم علایقش. وقتی به فصل "جو آپولیون را ملاقات میکند" رسیدم، نشستم زار زار گریه کردم و با تمام وجودم احساس جو رو درک میکردم، چون همون موقع ها منم یه دعوای شدید با ته تغاری داشتم و دیو درونم پیروز شده بود و بعد از اون به خودم قول دادم که با ته تغاری بهتر رفتار کنم.

من اون کتاب رو بارها و بارها و بارها خوندم، طوری که جملاتش رو هم حفظ شده بودم و میتونستم تمام فصل هاش رو دونه دونه به ترتیب نام ببرم. راجع به طعم راحت الحلقوم هایی که جو از طرف مگ برای لاری توی فصل لارنس پسر برده بود، یا ترشی لیموهایی که ایمی سر کلاس برده و مجبور شده بود برای تنبیه مشت مشت به بیرون پرتابشون کنه، کلی خیالپردازی کرده بودم. موقعی که مادر دور از خونه است و بت مریض میشه، همراه مگ و جو شب زنده داری کرده بودم و همراهشون به صبحی میرسیدم که آخرش همه چیز قشنگ میشه.

من با این کتاب بارها و بارها زندگی کرده بودم. شمارش دفعاتی که کتاب رو خوندم از دستم رفته، اما تنها کتابیه که اینقدر زیاد خوندمش. (مقام بعدی مربوط به کتاب خواهران غریبه که اون هم یه ارثیه از طرف یه دخترخاله دیگه است، اما اون رو به طور رسمی صاحب شدم. چاپ کتاب مال سال 64 هستش. مقام بعدی هم میرسه به هری پاتر!).  با فکر کردن به اینکه "به هرحال کتاب رو به عنوان کادوی تولد برای من فرستاده بودن" دیگه به پس دادنش حتی فکر هم نکردم و هدیه ارسالی رو بعد از چندسال، با بزرگواری تمام پذیرفتم.

این چندوقت اصلا حوصله کتاب خوندن نداشتم. حتی موقعی که بعدِ هرگز، رفتم شهر کتاب و شروع کردم به گشتن بین کتابا تا شاید چیزی پیدا کنم که چشمم رو بگیره، هرکتابی رو که باز میکردم، حس میکردم اصلا دلم نمیخواد بخونمش. اما وقتی که کتاب گمشده باز آمد به کنعان، به سرعت دست به کار شدم و الانم وسطاشم.

خلاصه که کتاب عزیزم پیشم برگشته و راستش، خوندنش، صبح به صبح، موقع صبحونه، حالم رو بهتر میکنه و به روزم روشنی میده. طوری که حس میکنم زندگی بدجوری زیبا شده! اگر دقیقا بخوام حسم رو توصیف کنم، مثل این میمونه که توی یک روز سرد و یخ زده، درحالی که باد داره به صورتم میکوبه، یک لیوان شیرکاکائوی داغ و شیرین توی دستم داشته باشم و ذره ذره بخورمش، طوری که حسابی وجودم رو گرم و قلبم رو روشن کنه و در عین حال اجازه بده از سرما لذت ببرم!

از الان عزا گرفتم وقتی به تهش برسم، این شور و اشتیاق زندگی رو که مدت ها بود حسش نکرده بودم، دوباره باید از کجا پیدا کنم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

The more I learn, the more I enjoy

من واقعا زبان انگلیسی رو دوست دارم و از یادگیری کلمات و اصطلاحات جدیدش لذت میبرم. اما در بعضی مواقع به خصوص، از اینکه به یک کلمه یا یک اصطلاح جالب و خاص برخوردم، مغزم به مقادیر زیادی احساس شادی تولید میکنه، که غالبا 5 دسته هم هستن:

 

1- وقتی یه اصطلاحی رو پیدا میکنم که خیلی شبیه یکی از اصطلاحات فارسیه، واقعا از خود بی خود میشم! مثلا

وقتی فهمیدم که خارجی ها هم به اینکه "فلانی از دست کارای یک فلانی دیگه داره توی گور می لرزه" اعتقاد دارن، کلی خندیدم.

(He is turning in his grave / he is rolling over in his grave)

یا موقعی که فهمیدم دندون اسب پیش کشی رو هیچ جای دنیا نمیشمرن 

(Don't look a gift horse in the mouth)

یا زدن فلان چیز توی صورت یه نفر و پز دادن باهاش کاملا عمل رایجیه

(rub it to her/his face)

یا خیلی کشورها، مخصوصا انگلیسی ها به "بزنم به تخته" اعتقاد راسخی دارن

(knock on wood)

 

2- چیز دیگه ای که خوشحالم میکته، فکر کردن به واژه های هم خانواده است.

مثلا موقع نوشتن یک sop داشتم فکر میکردم برای "پیدایش" چی میتونم به کار ببرم که Genesis اومد توی ذهنم. از این واژه نمیشه برای پیدایش انقلاب صنعتی استفاده کرد! اما بعد فکر کردم که Generate هم ریشه genesis باید باشه و بعد به Generation  فکر کردم.

یعنی واژه هایی که توی فارسی کلمات کاملا متفاوتی براشون هست (پیدایش، تولید کردن، نسل)، در یک زبان دیگه همگی از یک ریشه و خانواده اند. و فکر کردن بهشون بامزه است. (و همه شون هم منو یاد یهودیت میندازن! کافیه یه "سفر" بذارین بغل پیدایش)

 

3- مورد دیگه، پیدا کردن واژه هاییه که توی فارسی و زبان های دیگه خیلی شبیه اند یا از یک ریشه اومدن. مثلا مادر (Mother). یا ننه (nana / nanny). چای (ocha یا cha در زبان های شرقی)، طلسم (Talisman)، پسته (Pistachio)، ظرف چینی (China) (اینکه همه دنیا این نوع ظرف رو به اسم کشور سازنده اش میشناسن، خیلی جالبه) و غیره.

 

4- یه چیز دیگه که خیلی دوستش دارم، فکر کردن به ریشه کلماته. منظورم اینه که به این فکر کنم چرا یک واژه برای رسوندن یک مفهوم به وجود اومده. واژه cross برای توضیح دادن منظورم عالیه.

cross (N) به معنای صلیبه. حالا به عنوان فعل اگر بخواییم ازش استفاده کنیم، برای عبور کردن استفاده میشه. دریا، خیابون، یا هرجای دیگه. به این صورت که شما وقتی دارین مستقیم به جلو حرکت میکنین، یک خطر فرضی عمودی رسم میکنین و اگر خیابون رو یک مسیر افقی در نظر بگیرم، با عبور کردن ازش دارین یک صلیب درست میکنین.

کراس کلا معانی زیادی توی دیکشنری داره. یکی دیگه اش به معنی دلخوره.

(Are you cross with me) و برحسب مدل صلیبی فکر کردن، تصویری که میاد توی ذهنم به این شکله که دوتا چوب داریم که حالت خلق و خو رو توصیف میکنن. وقتی که هردوتا چوب صاف نباشن و یکی از روی دیگری گذشته باشه، یعنی اوضاع من با طرف مقابل هم صاف و مستقیم نیست.

 

 5- پیدا کردن کلمات عجیب غریب، مثل  niminy-piminy (یه خانومی که زیادی خشک و مبادی آداب و ایرادگیر و اینا رفتار میکنه) یا کلماتی که یه جور cultural reference  محسوب میشن، مثل supercalifragilisticexpialidocious!!!

 

+ با این چیزا زمستونو سر میکنم!

  • سارا
  • سه شنبه ۷ دی ۰۰

استفاده ابزاری از خوشی ها

اینکه تمام مناسبت ها تبدیل به ابزارهای تبلیغاتی شدن رو دوست ندارم. اول مهر، شب یلدا، چهارشنبه سوری و عید. اون وسط، هالووین و کریسمس و ولنتاین هم هست. اینا قراره به آدم حس خوب بدن، اینکه یه شب یا یک مدتی رو وسط شلوغی های زندگی با حس و حال خوب بگذرونیم و تنوعی باشه برامون.

اما الان دوسه سالی میشه که هرجا میری، همه اش چشمت به تخفیف های مناسبت فلان و بهمان میخوره و حس اجباری که همه سعی دارن برای خرید محصولاتشون بهت القا کنن. مناسب ها تبدیل شدن به ابزارهای تبلیغاتی آزاردهنده که حس خوبی رو هم منتقل نمیکنن.

و من دلم اون خوشی های بی شیله و پیله گذشته رو میخواد...

  • سارا
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

از مصائب فریلنسری

بعضی از پروژه هایی که دستم میرسن رو خیلی دوست دارم. مثلا یه بار برای یه دختری انگیزه نامه نوشتم که مستر زبان فرانسه داشت و میخواست بره توی کبک دکترای فرانسه بخونه. اینکه چرا باید انگیزه نامه اش به زبان انگلیسی نوشته میشد جز قوانین دانشگاهشون بود. اما نوشتنش برام خیلی لذتبخش بود. باید به تحقیقاتش درباره ادبیات حوزه طبیعی گرایی، و نویسندگانی که توی این سبک نوشتن مثل امیل زولا اشاره میکردم. خود دختره عاشق ادبیات قرن 19 بود و میگفت توی ایران بیشتر اساتید تخصصشون توی قرن بیستمه و برای همین میخوام برم درس بخونم که بتونم این گپ قرن نوزدهم توی ایران رو تا حدی برطرف کنم. حتی رزومه اش هم به فرانسه بود و باید با گوگل ترنسلیت ترجمه اش میکردم. اینقدر برای نوشتن شوق و ذوق داشتم تا بتونم کمکش کنم پذیرش بگیره و بره به آرزوهاش برسه که حد نداشت.

 

یا مثلا برای یه بنده خدایی انگیزه نامه نوشتم که رشته دانشگاهیش از کارش خیلی متمایز بود. ادبیات خونده بود و فقط با کلاس هایی که بیرون شرکت کرده بود، تونسته بود تبدیل به یک حسابدار بشه و بعد از چندسال شده بود مدیر مالی یک شرکت. تصمیمش هم این بود که بره آنالیتیکس بخونه. پیدا کردن نقطه هایی که بتونم حسابداری رو به آنالیتیکس ربط بدم، برام لذتبخش بود و مثل یک مسیر قشنگ میموند که خودم باید کشفش میکردم و بعد از کشف کردنش، ازش لذت میبردم.

 

اما از یکسری پروژه های خاص خیلی بدم میاد. اونایی که صرفا و صرفا میخوان برن اونطرف و قشنگ معلومه قصد و نیتشون چیه. مثلا طرف دکترای مدیریت کسب و کار از یه کشور خارجی داره، بعد توی بنیانگذاری یک مرکز رشد همکاری داشته. به استارت آپ های زیادی مشاوره داده. خودش یه استارت اپ راه اندازی کرده و مدیر بازرگانی چندتا شرکت هم بوده. برای این آدم اصلا منطقی نیست که بخواد بره مستر مدیریت کارآفرینی و استارت آپ بگیره. منطقیه؟ نه فقط این کار برای کسی که دکتری هم داره غیر عقلانی به نظر میاد، خیلی هم سخت میشه براش دلیل آورد که چرا میخواد این رشته رو بخونه. دست و دلم هم نمیره براش بنویسم. به خاطر همینم کل روز لفتش میدم و ساعت های زیادی رو هدر میدم.

اما بعد از اینکه اون همه فکر کردم و یه دلیل منطقی و خوب براش آوردم که این کار احمقانه رو توجیه کنه و یه انگیزه نامه عالی از آب دربیاد، وقتی که صبح پامیشم میبینم آقا پیام دادن که از این ایده خوششون نیومده و اصلا متوجه نشده که من برای چی به فلان موضوع ربطش دادم، دلم میخواد برم از روی فایل پرینت بگیرم، بعد ببرم برگه ها رو توی صورتش پرت کنم و بگم بشین خودت بنویس ببینم چه گلی به سرمون میزنی. 

از صبح هم منو بلاتکلیف نگه داشتن که مثلا قراره بهم بگن چطوری بنویسم، ولی هنوز هیچی به هیچی!

  • سارا
  • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

فلفل شکن+سرماخوردگی

+ این روزا وقتی سرما میخوریم، یه خداکنه و شکر خدا هم کنارش میاد:

"خدا کنه سرماخوردگی باشه..."

" ایشالا که سرماخوردگیه!"

"خدارو شکر که فقط سرماخوردگیه!"

 

++ از دیروز دچار سرماخوردگی شدم (خدارو شکر!). مامان بهم یه استامینوفن با یه سرماخوردگی داد. و بعد چنان خواب آلودگی شدیدی بر من مستولی گشت که حد نداشت. اونقدر صورتم از شدت خواب آویزون شده بود که وقتی خودم رو توی آینه دیدم وحشت کردم. چشمام و گوشه های لبم و لپ هام به طرز عجیبی به سمت پایین کشیده شده بودن و تعادلمم نمیتونستم خوب حفظ کنم. ساعت 12 رفتم گرفتم خوابیدم تا دو. بعدش حالم بهتر شد و بقیه روز هم مشکل زیادی به جز خستگی ناشی از مریضی نداشتم. امروز صبح هم یه قرص سرماخوردگی خوردم، اما به قول مامان چنان کله ام کرد که حتی نمیتونستم وزن سرم رو تحمل کنم!

این دفعه اول نیست که اینطوری میشم. قبلا اینجوری نبودم که با یه استامینوفن و سرماخوردگی از پا دربیام! زپرتی شدم. نمیدونم چه تغییر و تحولی توی بدنم رخ داده. یعنی یه جورایی خفت باره! ملت میرن خداتومن پول میدن که برن توی هپروت. ما کارمون با استامینوفن و قرص سرماخوردگی هم راه میفته!! تازه اونم فقط یه دونه!

 

+++ در مورد فلفل شکن خوب، بچه ها لطف کردن و کلی اسم معرفی کردن. من تقریبا همه رو امتحان کردم (به جز سا.یف.ون). در مورد اندروید، راستش هیچ کدوم از موارد گفته شده برای من کار نکرد. اما برای کروم، افزونه های H.o.x.x و z.e.n.m.a.t.e که امیلی و yekidie erf معرفی کردن، عالین. حظ کردم از کارکردشون:)) مرسی. (البته سراغ نرم افزار ویندوز نرفتم و برای تمام گزینه ها، افزونه هاشون رو چک کردم.) بازم اگر بعدا به گزینه خوبی رسیدم، از طریق همین تریبون اعلام میکنم.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

چرا فلفل شکن های خوب از کار می افتند؟

من هیچوقت مشکل فلفل شکن نداشتم. همیشه یک چیزی بود که کارم رو راه بندازه. بعدش به یک گنج بزرگ رسیدم. یک نفر Ultra surf رو بهم معرفی کرد و زندگیم از این رو به اون رو شد. اولترا.سرف یک add on برای کروم‌ بود. آسون وصل میشد و عملکردش عالی بود. برای سه سال تمام من از موهبت این فلفل شکن برخوردار بودم.

تا اینکه از کار افتاد.

بعدش رفتم سراغ urban.v-p-n و خب اولش اون هم عالی بود. ولی بعد از چندماه اون هم از رده خارج شد. چندتا دیگه رو هم امتحان کردم. ولی هیچ کدوم خوب نیستن.

شما از چه فلفل شکنی استفاده میکنین؟

  • سارا
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

موضوع: زمان

هرکی میخواد یه داستان پیچیده و روشن فکرانه بسازه، میره سراغ مساله زمان.

اولش همه‌شون عالی شروع می‌شن، اما آخرش گند میزنن: مثل آمبرلا آکادمی، دارک، یا ساعت صفر. وقتی شروع شون میکنی، با کلی شور و علاقه حس میکنی یه چیز عالی پیدا کردی، تا یه جایی هم  واقعا عالی پیش میرن، بعد از یه جایی به بعد میبینی که داستان داره به طرز احمقانه ای میره جلو (آمبرلا آکادمی) یا داستان پر از باگه (ساعت صفر) و اعصابت رو به میریزه. 

فقط نولان میتونه با مساله زمان خوب کنار بیاد! 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

سیمون وی

یکی از بچه های سابق بیان که حالا به اینستاگرام روی آورده و همیشه مطالب جالبی در استوری هایش به اشتراک میگذارد (آیبک)، دیروز فیلسوفی را معرفی کرد که در نظرم بینهایت جذاب و جالب جلوه کرد: سیمون وی (Simone Weil).

نابغه دیوانه ای که در تلاش برای ترویج اندیشیدن بود. فردی از فرانسوی های یهودی که در تلاش برای رسیدن به خدا به مسیحیت روی آورد، اما همیشه هم با عقاید کاتولیک ها موافق نبود. در کودکی از خوردن شکر خودداری میکرد، چرا که میدانست سربازان در جبهه های جنگ جهانی اول به شکر دسترسی ندارند یا در بزرگسالی و در زمان بیماری اش از خوردن غذا بیش از آنچه که مردم فرانسه تحت حکومت آلمان نازی در اختیار داشتند، خودداری میکرد. یوناینی باستان و سانسکریت را خودش به تنهایی یاد گرفت تا اندیشه های فیلسوفان بخش های مختلف جهان را بی واسطه بخواند. سیمون وی آدمی بود که از خودش فکر و اندیشه داشت و این خصیصه کمتر در آدم ها پیدا میشود. شاید اگر حرف دکارت را (من می اندیشم، پس هستم) در موردش در نظر بگیریم، او بیش از همه ما "بود" و وجود داشت. یک مقاله از سایت ترجمان در موردش خواندم و عاشق حرف هایش شدم.

مثلا:

«هوشمندی دقیقاً زمانی از بین می‌رود که بیان اندیشه‌های فرد، به‌تلویح یا به‌تصریح، با واژۀ کوچکِ ’ما‘ آغاز شود»

یا این یکی که در مورد خودم کاملا حقیقت دارد:

«ترس و وحشت... چه به‌خاطر تهدید بیکاری باشند، چه دستگیری توسط پلیس، چه به‌خاطر حضور نیرویی خارجی در کشور یا امکان حمله»، باعث به‌وجودآمدن «نوعی فلج ذهنی می‌شود». من دچار فلج ذهنی شده ام و منشا این حالتم ترس هایی است که در اعماق ذهنم ریشه دوانده...

خلاصه که عاشق سیمون وی شدم و تصمیم گرفتم کتاب هایش را بخوانم. درواقع، میخواستم بعداز مدت ها یک کتاب به دست بگیرم و خودم را در لذت خواندن و کشف کردن غرق کنم. اما میدانید مشکل کجا بود؟ آنقدر که کتاب از نویسنده های دیگر در مورد سیمون وی هست، در مورد نوشته های اصلی خودش نیست! کلا دوکتاب ترجمه شده ازش پیدا کردم و راستش "در باب حذف احزاب سیاسی" آن جیزی نبود که به دنبالش میگشتم. دوست داشتم "صبر کردن برای خدا" و نیاز به ریشه ها"یش را بخوانم، اما فقط ورژن انگلیسی دردسترس است و برای منی که در کتاب خواندن تنبل شده ام، خواندن کتاب غیرداستانی، آن هم از نوعی فلسفی که هر جمله اش را باید ده بار خواند و درش تامل کرد، آن هم به زبان انگلیسی، مثل پیدا کردن کوه قاف و بالاتر رفتن از آن میماند. منظورم این است که خیلی غیرعملی و دور از دسترس جلوه میکند! اما به هرحال کتاب را دانلود کردم و دو صفحه اولش را که زندگی نامه وی بود خواندم.

به امید اینکه تنبلی برای چند روزی دست از سرمان بردارد و بگذارد کتابمان را بخوانیم. اگر توفیق یافتم، بخش هایی را که بیش از همه دوست داشتم اینجا ترجمه میکنم.

  • سارا
  • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

امروز فهمیدم که...

1. امروز فهمیدم که GTA فقط به Grand Theft auto نمیگن. مخفف Greater Torronto Area هم میشه. از این به بعد اگر مثلا یه نفر بیاد بگه من توی GTA زندگی میکنم، برنمیگردم چپ چپ نگاهش کنم.

2. امروز فهمیدم که تمام پودرهایی که توی نودل ها استفاده میشه، فقط نشاسته و اسانسه. یعنی اگر بسته طعم گوشت یا مرغش رو برداشتین، هیچ پودر گوشت یا مرغی توش استفاده نشده. به عبارت دیگه، موقع نودل خوردن، شما درواقع نشاسته رو روی نشاسته میریزین و میخورین.

3. امروز فهمیدم که توی این دوسال خیلی عوض شدم و دیگه خبری از اون سارایی که همیشه دوست داشت چیزهای جدید رو شروع بکنه نیست. قبلا با شجاعت تمام دست به کارهای تازه میزدم. اما الان میترسم. نمیدونم از چی. شاید از تغییر. این ترس دست و پام رو میبنده و نمیذاره کاری رو انجام بدم که دوست دارم یا فکر میکنم باید انجام بشه. توضیحش سخته. وقتی برای اولین بار توی این مدت قرار مصاحبه گذاشتم، نرفتم. یعنی نتونستم خودم رو راضی کنم که برم و کل اون روز حالت تحوع داشتم و همه اش به این فکر میکردم که چرا نباید کار رو قبول کنم! بار دوم دوتا قرار مصاحبه توی یک روز گذاشتم. هر دو رو رفتم. اولی خوب نبود. نه من خودم رو خوب پرزنت کردم و نه کار خوبی بود. یعنی بعد از توضیحات کارفرما متوجه شدم کاری نیست که به درد من بخوره.  اما دومی خوب پیش رفت و بهم اوکی هم دادن. حقوقش هم خوب بود. اما به هزار و یک دلیل فکر کردم که چرا نباید قبولش کنم، درحالی که قبل از قبول شدن هی خداخدا میکردم اوکی بشه. در آخر کفه منفی ترازوی ذهنم اونقدر سنگین شد که با سرعت پایین رفت و هرچه که توی کفه مثبت بود رو با شتاب هرچه تمامتر به هوا پرتاب کرد. به خاطر همینم به طرف گفتم نمیام. امیدوارم بتونم با این حالتم مبارزه کنم و این مرز ذهنی رو از بین ببرم. میدونم مبارزه سختی رو در پیش دارم!

4. امروز فهمیدم ته داستان فلوت زن هاملین چه قدر وحشتناکه. درصورتی که توی ذهنم آخر داستان اینقدر وحشتناک نبود و تمام بچه ها صحیح و سالم برمیگشتن پیش پدر و مادرهاشون، نه اینکه توی رودخونه غرق بشن یا توی یک غار زندانی بشن و بمیرن... این رو هم فهمیدم که داستان برگرفته از یک واقعه تاریخی در سده 1200 میلادیه که 130 تا از بچه های شهر هاملین درآلمان یه اتفاقی براشون میفته. دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی. یا قربانی مراسم پگان ها شدن، یا فروخته شدن، یا در اثر یه عامل طبیعی مردن، یا ... هرجای تاریخ رو که نگاه میکنی، خون میپاشه توی صورتت! البته یه فرضیه دیگه هم وجود داره که این 130 نفر درواقع "جوانانی" بودن که برای یک زندگی بهتر مهاجرت میکنن به جایی در شمال لهستان و نام فامیلی اونها بسیار شبیه به فامیلی مردم شهر هاملین هستش. که خب واقعا امیدوارم همین اتفاق افتاده باشه.

5. امروز فهمیدم درخت جلوی در ورودی خونه مون چه قدر زیباست. این درخت چندساله که همونجاست. ولی من تازه امروز به زیباییش پی بردم. درحالی که تمام برگ هاش زرد شده و مثل سکه های زرینی از شاخه های باریک آویزون شده اند، جلوی خونه همراه باد از این طرف به اون طرف میرفتند و هرازگاهی یکیشون هم دل به باد می سپرد و همراهش میرفت. در عصر دیجیتال، کوری فقط به معنای ندیدن به معنای واقعی کلمه نیست. بلکه به ندیدن در عین دیدن هم اطلاق میشه. ما اونقدر سرمون گرم خیلی چیزهای مهمتره که خیلی وقتا چیزهایی رو که باید ببینیم، نمیبینیم.

 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

آشپزی، بدون رسپی

چند سال پیش، هرچی میپختم به طور عجیبی مزه شیرین به خودش میگرفت. یعنی حتی اگر سطل نمک رو هم توی غذام خالی میکردم، آخر سر به طعم شیرین میرسیدم. این شد که تصمیم گرفتم مواد غذایی رو بیش از این هدر ندم و آشپزی رو ببوسم بذارم کنار. 

ولی بعد از چند سال که دوباره رفتم سمتش، دیگه اثری از اون مزه شیرینِ چسبنده‌ی حال به‌هم‌زن نبود. در عوض، گاهی اوقات خیلی هم طعم غذاهام خوب میشد و خورد کردن پیاز و هویج و سیب زمینی، برام دست کم از مدیتیشن نداشت.

اما راستش مدل آشپزی من اینطوریه که دوست دارم موقع کار، خلاقیت به خرج بدم. یعنی توی آشپزی، عرف مرف و رسپی مسپی حالیم نیست! من هرچیزی که فکر کنم خوب میشه رو انجام میدم، و پایه چندتا از غذاهای من درآوردی که درست میکنم هم کدوئه. درحالی که مامان فقط و فقط برای خورش کدو از این عزیز سبز استفاده میکنه. هروقت که یه چیز جدید درست میکنم، مامان اخماش میره توی هم، آخه خودش از اوناییه که خیلی به رسپی اهمیت میدن. ولی وقتی تستش میکنه و میبینه که خیلی هم بد نیست، گاهی حتی ایده هم میده که دفعه دیگه فلان چیز هم بهش اضافه کنیم یا مثلا فلان ماده اش رو یه طور دیگه بپزیم که بهتر بشه. البته چون غذاهای من رسپی ندارن و غذای رسمی محسوب نمیشن، خودش هیچ وقت اونا رو نمیپزه.

یکی از ترکیباتی که بهش رسیدم و همه جا هم کاربرد داره، کدو با سس گوجه است. اینطوری که اول سیر رو تا زمان قهوه ای شدن توی روغن تفت میدم. بعد پیاز داغ درست میکنم و میذارم خوب طلایی بشه. بعد گوجه های خرد شده رو بهش اضافه میکنم و میذارم با نمک و فلفل و آویشن بپزه و آبش کشیده بشه و یه سس غلیظ و خوشمزه به دست بیاد. حالا کدوهایی رو که با پوست حلقه حلقه بریدم رو بهش اضافه میکنم و میذارم در کنار هم مزه هاشون به خورد همدیگه بره. از این ترکیب عزیز هم توی عدس پلو استفاده کردم ( یعنی به جای کشمش و پیاز داغ که روغن خیلی زیادی داره، از این عزیز دل رونمایی کردم و مامان هم خیلی استقبال کرد و گفت خیلی روغن کمتری داره، نمیذاره برنج خشک باشه و طعم عدس پلو رو هم خوب میکنه.) و هم به عنوان پایه سالاد تخم مرغ به کار بردمش ( ترکیب عزیز رو به همراه تخم مرغ آبپز و هرچیز دیگه ای که دوست دارین میتونین مخلوط و میل کنین.) با کدو، انواع املت سبزیجات هم درست میکنم و عملا هرسبزیجاتی که باقی مونده غذاهای دیگه است و توی یخچال باقی مونده رو خورد میکنم و یه چیز خوشمزه دست میکنم.

همیشه هم به همه چیز آوزیشن میزنم. یعنی من حتی به عدسی هم آویشن زدم و طعمش عالی شد! آویشن روی همه چیز جوابه.

و امروز، یک غذای جدید اختراع کردم. مامان و ته تغاری خونه نبودن و قرار بود که کل صبح آشپزخونه تحت اختیار من باشه. اول خواستم عدس پلو بذارم با ترکیب عزیز کدو و گوجه. اما عدسمون کم بود. اما فکر میکنین این منو از گذاشتن عدس پلو برحذر داشت؟ باید بگم که خیر. محدودیت پیشرفت میاره و از این حرفا. 

عدس رو پیمونه کردم و کمبودش رو با لپه جبران کردم. گذاشتم با هم بپزن و نفخشون گرفته بشه. و بعد عدس و لپه رو با برنج قاطی کردم و گذاشتم که با نمک و یه کم روغن بپزه و بعدم دم زدم. درعین حال فکر کردم ممکنه مزه لپه خیلی غالب باشه، به خاطر همینم یه پیمونه زرشک و کمی هم کشمش رو با روغن کم تفت دادم و توی 5 دقیقه آخر پخت با غذا مخلوطش کردم. نتیجه رضایتبخش بود، فقط اشکال کارم این بود که باید میذاشتم لپه بیشتر از عدس بپزه تا نرمتر بشه و زرشک و میزان کشمشش رو هم کمی بیشتر میکردم. وگرنه در کل خیلی خوب شد. اسمش رو هم گذاشتم نگین پلو! (با اون همه فیبر، برای روده ها هم عالیه!)

البته درست کردن یه غذای جدید با حجم زیاد توی خانواده ما به مقدار زیادی شجاعت نیاز داره. چون اگر خوب درنیاد، این ملکه مادره که اول از همه خرمو میگیره و یادآور میشه که مواد غذایی رو حروم کردم، بعد ته تغاری رو از اون طرف داریم که میگه : شما لطف کن دیگه خلاقیت به خرج نده. و آخر هم بابا رو داریم که به زور غذا رو بدو جویدن میده پایین که فقط شکمش سیر بشه و مزه رو متوجه نشه. ولی خب، حالا که دیگه سارای دست‌شیرین به ابدیت پیوسته، خیلی کم پیش میاد که در ابعاد بزرگ گند بزنم. به خاطر همینم به غریزه ام برای ترکیب طعم ها اعتماد میکنم و voilà!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

از این‌ور اون‌ور (6)

+ برای استادم وویس فرستادم و دسته بندی های جدید کارم رو براش توضیح دادم. جواب که داد، توی پس زمینه حرفاش میشد صدای مرغ های دریایی رو شنید. میدونستم که برای فرصت مطالعاتی رفته انگلیس. اون لحظه منم دل مرغ دریایی خواست که توی پس زمینه حرفام جیک جیک و غارغار کنن. و کاملا خودم رو تصور کردم که نشسته ام روی یک نیمکت چوبی قشنگ، زیر یک چراغِ برقِ فانوس‌شکلِ قدیمیِ انگلیسی و دارم دریا رو تماشا میکنم که موقع غروب، رنگ یکدست نارنجی و طلایی به خودش گرفته و مرغان دریایی هم کمی دورتر زیر نور کم رمق خورشید درحال رقص و پروازند. پیام استادم که تموم شد، دوباره از اول پلی اش کردم، چون تمام مدت گوشم به صدای مرغ های دریایی بود و یک کلمه از حرف های خودش رو نفهمیده بودم.

 

++ به دوست والیبالم پیام دادم. خیلی ذوق کرد و خوشحال شد. قرار شد 5شنبه بعد از ظهر بریم پارک و با هم بازی کنیم. 5شنبه بارونی بود و قرارمون رو گذاشتیم جمعه.

جمعه هم بارون بند نیومد و افتاد شنبه. صبح زنگ زد. با خنده گفت سارا، امروزم بارونیه. فردا هم همینطور. گفتم باشه. هروقت بارون بند اومد میریم.

مشکلم این نیست که چرا بارون میاد. اصلا! من عاشق بارونم. و اگر قرار گذاشتن ما برای والیبال باعث میشه که آسمون تصمیم بگیره بباره، من هر روز سال قرار میذارم که برم بیرون و والیبال بازی کنم. 

ته تغاری نشسته بود پیشم و داشت میگفت امروز توی بارون رفت و آمد براش خیلی سخت بوده. بهم گفت میشه تصمیم بگیری که یه فردا رو نرین والیبال، بلکه فردا رو بارون بند بیاد؟ بهش گفتم باشه، قصدم رو از روی فردا برمیدارم. ولی چون تویی ها! کس دیگه ای بود براش از این فداکاری ها نمیکردم که یه روز بارونی محشر رو از دست بدم.

 

+++ به ته تغاری میگم بیا قرعه کشی کنیم، اسم هرکی دراومد، اون دستشویی رو بشوره. گفت باشه. یه برگه برداشت و دو قسمتش کرد. گفتم اولی رو بنویس کوزت. چپ چپ نگام کرد. گفت کوزت کیه دیگه؟ گفتم کوزت تویی. گفت آقا یعنی چی. من نمیخوام کوزت باشم. تو خودت چی هستی؟

گفتم: دابی، جن خانگی. 

غش غش خندید و به کوزت بودن راضی شد.

 

++++ خداییش هوای بارونی محشره. حس میکنم انرژی زندگی در من جریان پیدا کرده. 

  • سارا
  • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

هر دم از این باغ بری میرسد

رفتم دکتر. بازم حالم بد بود. گفت کولیت روده داری که درمان خاصی براش وجود نداره و بیشتر سبک زندگیه که روش تاثیر میذاره. دکتر عزیزم یه بسته قرص از توی کتش در آورد و بهم داد. گفت منم کولیت دارم، از همینا مصرف میکنم. ولی این قرص گرونیه. یه ورقش برای تو، یه ورقش هم برای من. پولم نمیگیرم.

حالا از من اصرار که آخه اینطوری نمیشه و باید پولش رو بگیرین و از دکتر انکار که نه، پولش رو نمیخوام. قشنگ معلوم بود دکتر مثل من زخم خورده است و میدونه توی چه حالی‌ام!

گفت ورزش میکنی؟ گفتم گاهی روزا میرم پیاده روی. گفت نه، پیاده روی دیگه به درد تو نمیخوره. یادته بچه بودی زنگ ورزش چطوری هی بالا و پایین میپریدی؟ باید اونطوری بالا و پایین بپری و فعالیت داشته باشی. 

اینه که فردا میخوام برم توپ والیبالم رو باد کنم و با دیوار پارک بازی کنم. شایدم به یار والیبالم بعد از سه سال یه پیام دادم ببینم درچه حاله و حوصله داره بیاد یا نه.

خلاصه که اوضاع خیلی خرابه...

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

استاد مثلا محترم

به استادی که پارسال براش یک کتاب نوشته بودم پیام دادم که ببینم چه کار کرده و کتاب چاپ شده یا نه.

در کمال وقاحت و پررویی جواب میده: نه. "تو" پیگیری نکردی. باید پیگیری میکردی. حالا "پیشنهادت" چیه؟ چه روزایی "میایی" دانشگاه؟

و من هاج و واج با صفحه گوشی خیره میشم. از کلمات و اصطلاحات مودبانه استفاده میکنم که بهش نشون بدم ارتباط ما هنوز روی دوم شخص جمع و استاد-دانشجوییه و قرار نیست پسرخاله بشه.

من 7 ماه از زندگیمو گذاشتم که برای آقا کتاب بنویسم. کتابی که قراره اسم خودش اول از همه بیاد و اسم من بعد از اون. آقا حتی به خودش زحمت نداده فایل رو باز کنه و بخونه ببینه چی نوشته شده! حالا قبل از اینکه کار رو تموم کنم، هی پیام میداد چی کار کردی، چی شد، کی تموم میشه. اما کار که تموم شد، چون من کتابی که نوشتم رو دو دستی تقدیمش کردم و بعد پیگیری نکردم، (چون توافقمون هم این نبود)، تقصیر منه که کار جلو نرفته.

بهش میگم من تا اوایل آذر درگیر دفاع و ادیت پایان نامه و یکی دوتا چیز دیگه هستم و نمیرسم کاری بکنم. تا اون موقع شما اگر لطف کنین متن رو بخونین تا بعد از این زمان با هم در مورد صحبت کنیم عالی میشه. 

منت سرم میذاره و قبول میکنه. من میتونستم اون زمانی رو که برای این کتاب گذاشتم، روی پایان نامه ام بذارم که در این صورت، اول امسال فارغ التحصیل میشدم، نه آذر! 

#میشه-خفه‌اش-کنم؟

  • سارا
  • جمعه ۷ آبان ۰۰

بیست و هشت سالگی

کاش امسالم پر از لبخند، پر از حرکت، پر از جنب و جوش و پر از نوشتن های دیوانه واری باشد که بهشان افتخار کنم.

امروز که کانتر سال های عمرم، هشت را کنار دو نشاند و شدم 28 ساله، به گذشته فکر کردم. 10 سال گذشته را چگونه سر کردم؟

راستش این من 28 ساله را از من 18 ساله بیشتر دوست دارم. خیلی رک بگویم، حماقت کمتری دارد. بیشتر فکر می‌کند و اشتباهاتش کمتر است. نه اینکه اشتباه نکند، نه! اما یاد گرفته اشتباه بخشی از روند است و نمی‌شود کاملا از آن اجتناب کرد. 

من 28 ساله کودک درونش را پرورش داده، درحالی که من 18 ساله خودش هنوز کودک بود. دنیای درونی ام حالا قشنگ تر از 10 سال پیش است. شاید غمگین تر. شاید پخته تر. شاید تنهاتر. اما شادی اش عمیق تر است. رنگ هایش پررنگ تر است و آسمانش آبی تر. 

من امروز هدف دارد. برایش تلاش کرده و درسته که هنوز به بار ننشسته، اما امیدش در دلش جوانه زده. من 18 ساله هیچ جهتی نداشت. مثل یک خمیر بازی دست نخورده که آماده است شکل هرچیزی را به خودش بگیرد. برای ساختن و شکل دادن این خمیر راه درازی را آمده ام و راه درازی هم در پیش دارم.

من 18 سالگی خودخواه و مغرور بود. اما نمی‌دانست. من 28 سالگی هم خودخواه و مغرور است! اما حداقل می‌داند در چه وضعی قرار دارد و سعی می‌کند کمرنگش کرده و ازخود گذشتگی بیشتری نشان دهد. 

من 18 ساله هنوز با آدم هایی که قرار است بهترین دوستان زندگی اش شوند آشنا نشده بود. من امروز 9 سال است آدم هایی را می‌شناسد که شده اند دلخوشی های روزهای تاریکش و حرف زدن با تک تک شان لبخند به لب هایش می آورد. 

برای من دیروز آدم های دور و برش نسبت به خودش در حاشیه بودند. من امروز، این جمله را می‌نویسد که آدم های دور و برش، الماس های زندگی و گرانبهاترین داشته هایش در کل دنیا هستند. 

 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب