۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بعضی خبرها رو نباید گفت ...

یادم میاد وقتی که برادر مادربزرگم ( مادر پدرم ) فوت شده بود،تا یکسال هیچ کس هیچی بهش نگفته بود.

این نگفتن دلیل داشت.

  • اول اینکه مادربزرگم با داداشش قطع رابطه کرده بود ( به دلایلی که خب دیگه واقعا الان مهم نیستند )
  • دوم اینکه مادربزرگم برادرش رو خیلی دوست داشت ( بالاخره آدم میتونه یک نفر رو دوست داشته و در عین حال از دستش هم عصبانی باشه، نمیتونه؟ )
  • سوم اینکه مادربزرگم 90 رو رد کرده بود! ( آمار موثقی از سن دقیقش وجود نداره، چون که خیلی دیر براش شناسنامه گرفته بودن. ولی ما با محاسبه حدودی وقایع تاریخی زندگی اش، تخمین می زدیم که شیرین، 90 رو داشته باشه )

استدلالمون هم این بود که : اینا که با هم قهربودند و از هم خبر نداشتند. چرا این پیرزن رو ناراحت کنیم و بریم بهش بگیم برادرش دیگه نیست. خب بذار فکر کنه که هنوز زنده است!! چه فرقی میکنه ...

اما خب بعد از یکسال که سر و کله فامیل های خیلی دوری که باهاشون در قطع رابطه به سر می بردیم، دوباره پیدا شد، خیلی راست و حسینی وار ( ارواح شکمشون ! ) رفتند گذاشتند کف دست ننه ی ما که ننه جان! برادرت یکساله که مرده . بهت نگفته بودن ؟؟؟

معلومه که نگفته بودیم. آقا جان، صلاح ندونسته بودیم.

 

مادربزرگم یه جورایی میشه گفت از هم پاشید. به یک هفته نکشید که اونم رفت. توی خواب ... 

خبر مرگ برادرش داغونش کرد ...


 

حالا همین قضیه یه جور دیگه تکرار شده.

رفتن به دایی بزرگه ی مامانم گفتن که برادرت مرده. نمیخواستن بهش بگن. پیرمردی که 90 رو رد کرده و قلبش اونقدر ضعیفه که دکترها جوابش کردند و نمیتونه پاش رو از خوه بذاره بیرون، از برادرش که توی آسایشگاه سالمندان با آلزایمر و مشکل بینایی و آرتروز و چه و چه و چه دست و پنجه نرم میکرد، خبر زیادی نداشت. تصمیم گرفته بودن بهش نگن که احمد رفته.

زنش بند رو آب داده بود. از دهنش در رفته بود. با شنیدنش، دایی بزرگ دو دستی زده بود توی سر خودش و گفته بود : احمد رفت ؟


 

آره دایی جان ... احمد هم رفت ... بعد از سالها درد و زجر کشیدن، اونم بالاخره رفت.

وقتی رفته بودیم بهشت زهرا که بهش سر بزنیم، سر خاک خواهرتون، مادربزرگمون هم رفتیم ( مادر مادرم )

به خدا قسم که هیچ وقت حضور مادربزرگم رو اینطوری کنارم حس نکرده بودم. انگار که ایستاده بود و ما رو تماشا میکرد. انگار که به خاطر برادرش اومده بود. جالب اینکه فقط من نبودم که این حس رو داشتم. بقیه هم همین حس رو داشتند ... 

دایی جان، از بین بزرگای فامیل، حالا فقط شما برای ما موندی ... کمی بیشتر پیشمون بمون

  • سارا
  • جمعه ۲۹ تیر ۹۷

جلبک - لول کن

بعضی چیزها از اوجب الواجبات هستند. یعنی اگر یه دونه ازش نداشته باشی، کلا دستت روی زمین میمونه.

مثل جلبک لول کن! 

اینقدر وجودش توی هر خونه ای و واجب و ضروریه که نگو !

بر فرض مثال، اگر شما یه روز هوس کردی که توی خونه کیمباپ درست کنی، اگر جلبک لول کن نداشته باشی که خب نمی تونی به ورژن نهایی کیمباپ دست پیدا کنی.

( کیمباپ یه جور سوشی کره ای محسوب میشه که به صورت رول درستش میکنن و در نهایت دورش یه جلبک میپیچن )

اصن منطقی تر از این استدلال توی دنیا پیدا نمیشه. به خاطر همینم اگر یهویی و کاملا اتفاقی یه جلبک لول کن با قیمت خداد تومنی دیدی، اصن اگر نخری آسمون به زمین میرسه و دنیا تموم میشه.

و باز به خاطر همینم توی این شرایط نا به سامان بد اقتصادی، مجبور شدم که دونه از این جلبک لول کن ها بخرم!

ناگفته نماند که برای استفاده از جلبک لول کن، خود جلبک رو هم خریدم :| فقط امیدوارم خوشمزه باشه :|

 

پ.ن : اسم واقعی جلبک لول-کن رو نمیدونم! به خاطر همینم اسم بهتری به ذهنم نمی رسه.

 

 

 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

تلفن های سر صبحی

تلفن های سر صبحی همیشه بدشگون اند.

وقتی یک نفر ساعت 5 یا 7 صبح زنگ میزنه، حتما میخواد خبر مهمی رو بده ... و معمولا این نوع خبرها از اون دسته ای هستند که باعث میشه بعد از پایان دادن به مکالمه تلفنی، بشینی روی صندلی و با صدای آروم هق هق کنی و اشک بریزی.

اونقدر آروم که بقیه اهل خونه از خواب بیدار نشن و هرچه دیر تر از مصیبتی که به سرمون اومده باخبر بشن. 

 

وقتی صدای زنگ اول صبح رو میشنوی تا زمانی که گوشی رو برداری و جواب بدی، همه اش به این فکر میکنی که خدایا! یعنی کی رفته؟ کی میتونه باشه؟ کی رو از دست دادیم...؟

و شروع میکنی اول از همه، آدم هایی که برات عزیز بودن و سن و سالی ازشون گذشته رو توی ذهنت لیست میکنی. 

و گوشی رو برمیداری و بهت خبر میدن که اینبار قرعه به نام کی افتاده ... بهت میگن که دنیا از دیدن لبخندهای چه کسی محروم شده ...

بعد از اینکه گوشی رو میذاری، به خاطراتت از اون آدم فکر میکنی. به زندگی اش فکر میکنی که توی اون چند سالی که خدا بهش فرصت داده بود، چطوری زندگی کرده ...

... و دعا میکنی که جاش خوب باشه ... از ته دل دعا میکنی که خدا تمام گناهاش رو ببخشه ... به خاطر تمام سختی هایی که توی این دنیا کشیده ...

 

تلفن های سر صبحی همیشه بدشگون اند. تن آدم رو میلرزونند.

بازم تلفن ساعت 7 صبح زنگ زد. تن و بدنمون رو لرزوند.

مامان تلفن رو برداشت. مدتی فقط گوش کرد و بعد گفت خدا رحمتش کنه... آره. ساعت ده میام بهشت زهرا...

گوشی رو که گذاشت، اومد نشست روی صندلی. آروم گریه میکرد. لباش می لرزید. 

 

تلفن های سر صبحی همیشه بدشگون اند ... صدای زنگشان بوی مرگ میدهد ...

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۶ تیر ۹۷

خاطرات سوسکی ( پارت 1 )

صبح وقتی از در شرکت اومدم تو، دیدم که یه "چیز" درشت قهوه ای ِ نسبتا براقی روی زمین کنار یکی از میزها افتاده.

آب دهنم رو قورت دادم. ترس برم داشت و پاهام شروع کرد به لرزیدن. خودش بود یعنی؟

آروم آروم رفتم جلو. با احتیاط قدم برمیداشتم که اگر تشخیصم درست بود، یهویی وحشی نشه و هجوم بیاره. یا خدای نکرده در بره و ...

نزدیک تر که شدم دیدم که آره، خود خودش بود. شاخک های درازش ... بدنه ی قهوه ای لیز و براقش ... دشمن خونیم!!

درحالی که سعی میکردم صدام نلرزه و خودم رو لو ندم، آقای پ رو صدا زدم : آقای پ توی آشپزخونه هستین؟

- بله؟ چیزی شده؟

- یه سوسک اینجاست. میشه لطفا بیایین برش دارین؟

جوابی نرسید. هی صبر کردم. هی صبر کردم و با دلشوره به دشمنم خیره شدم که مبادا تکون بخوره و بیفته به جونم. مبادا شاخک هاش رو تکون بده و با اون پاهای درازش شروع به حرکت کنه. مبادا ...

ثانیه ها کش می اومدن و اون یک دقیقه به اندازه ابدیت طول کشید تا اینکه بالاخره آقای پ با یک جارو خاک انداز از آشپزخونه اومد بیرون.

- کوش؟

با انگشت، سوسک خاطی رو نشون دادم : ایناهاش.

و بعد از اونجا فرار کردم که آتش تقابل لنگ های دراز پرسرعت و ضربه های رشته های جارو گریان منو نگیره.

با دقت زیر میز و روی میز و توی کشو و روی صندلی و پشت دفترهام و اینا رو همه رو با وسواس چک کردم. به هرحال از قدیم گفتن که اگر یه سوسک یه جایی پیدا شد بدون چندتا دیگه هم اون اطراف هستن!! ( و این کابوس زندگی منه !)

سوسک مزبور مرده بود. اقای پ با جارو اومد بندازتش توی خاک انداز. جسد سوسکه لابه لای رشته ها گیر کرده بود. آقای به دنبال سوسکه هر دور خودش می چرخید :|. گفتم : گیر کرده به جارو.

یه آهانی گفت و جارو رو تپ تپ به خاک انداز کوبید. بعد دیدم که اروم اروم به دستشویی نزدیک میشه تا جسد رو توی چاه سر به نیست بکنه!

توی دلم فریاد کشیدم نه! دست نگه دار!! اونجا نه! دستشویی نه! 

اما دیر شده بود. اونقدر دیر که حتی اگر هم بلند فریاد اعتراض آمیز سر میدادم، اتفاقی نمی افتاد ...

جسد در چاه دستشویی ناپدید شد.

با خودم گفتم عالی شد!! حالا حتی دستشویی هم نمی تونم برم :|

  • سارا
  • يكشنبه ۲۴ تیر ۹۷

سرزمین آزادگان

نیچه در کتاب حکمت شادان می گوید : 

" فراموش نکنیم که اسامی ملت ها عموما توهین آمیز هستند.

مثلا " تاتارها " طبق نامی که چینی ها به آنها داده اند، "سگ" معنی میدهد.

آلمانی Die Deutschen بدواً به معنی کافر بود و این نامی بود که گوتهایی که به مسیحیت گرویده بودند، به توده عظیم برادران نژادی خود که هنوز غسل تعمید نیافته بودند، دادند ... "

ایران به معنای سرزمین نجیب زادگان و آزادگان است ...

تمدن چندهزار ساله مان را به رخ کسی نمی کشم...

فقط میگویم که ما آزاده ایم ... همیشه آزاده بوده ایم و همیشه آزاده خواهیم بود ...

 

 

 

1- کتاب حکمت شادان، نوشته فردیش نیچه، ترجمه جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند

2- معنی کلمه ایران پیست ؟

  • سارا
  • شنبه ۲۳ تیر ۹۷

دیلاق پول پرست

با اعصاب خط خطی در رو پشت سرم بستم و راه افتادم.

چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که یهویی از پشت سرم صدای " پیس پیس " شنیدم.

من، کاملا بی اعصاب، با یه عالمه فکر و خیال توی ذهن، با شنیدن صدای پیس پیس سرم رو برگردوندم و به این فکر کردم که " خدایا این دیگه کیه؟ این کارا چیه؟ میشه بکشمش؟ میشه؟و بعدش هردو با هم بریم جهنم؟ میشه ؟" 

سرم رو که برگردوندم، دیدم منبع پیس پیس، آقای دیلاقِ ریغوی خودمونه.

اینقدر از دستش عصبانی بودم که وقتی سلام کرد هم فقط زل زدم توی جفت تخم جشماش بلکه یه کم خجالت بکشه.

 

گفت : میخواستم مثلا به قصد اینکه مزاحمم بهت نزدیک بشم که ببینم عکس العملت چیه.

من :   :|

اون : ببینم بالاخره فارغ شدی یا نه؟ ( از شوخی تکراری و بی مزه خودش کلی خندید. منظورش این بود که مدرکت رو گرفتی یا نه )

اون : چرا اینقدر پکری؟ ای بابا!! چرا از شرکت بیرون نمیایی خب؟ برو یه جای دیگه کار کن.

من :   :|

اون : بابا من از وقتی از اونجا دراومدم کلی پول درمیارم. اصن اینقدر در میارم که نمیدونم چطوری خرجش کنم.

دیدم دیگه کم کم داره روی اعصاب خط خطی من با ناخن خط های جدید میندازه. زین جهت سکوت رو جایز نشمردم و گفتم : بابا تو یه بار مثلا ما رو بردی بهمون شیرینی کار جدید و حقوق بالات رو بدی، آخرش اون سی تومن رو هم با بهره اش بهت برگردوندیم. چی چیو نمیدونم چطوری خرجش کنم!! البته اینم بگم که من و اونی (خواهر بزرگترم) این داستان رو برای همه تعریف کردیما!! خیالت را حت باشه، همه میدونن، همه! 

اون : بابا میذاشتین حداقل یه ذره آبرو برام میموند خب!

من : یعنی بیچاره اون بانکی که بهت زنگی میزنه!!

ریسه رفت از خنده. گفت : یعنی تو هم جریان بانک رو میدونی؟

من : خیالت راحت باشه، همه میدونن، همه!! وقتی دوست دختر آدم زنگ بزنه، عکسش روی گوشی بیفته بعد آدم بره بگه بانک با من تماس گرفته و یه کار فوری پیش اومده، باید یه سر تا بانک برم و برگردم، خداییش اونقدر تاریخیه که حتی تا چندین نسل بعد از کارمندای شرکت هم برای همدیگه تعریفش میکنن.

رسیدیم سر کوچه. اون باید میرفت بالایی، من هم جهت مخالفش.

اون (با لودگی) : ناراحتی که نمی تونم باهات تا میدون بیام؟ آره میدونم به هرحال. دوری من سخته برات.

حس میکردم که خداوند یه کیسه داده به من تا این بنده اش رو بسابم.

من : (قیافه ام رو یه جوری چروک کردم که قشنگ معلوم باشه حالم از حرفش بد شده ) خدا اون روز رو نیاره. خیلی خوشحالم که در این روز و در این ساعت مسیرمون بیشتر از این با هم تلاقی نداره. 

بازم خندید. ولی حس کردم یه ریزه ناراحت شد. به هرحال من باید انتقام اون سی تومنی که مثلا مهمونمون کرده بود و بعد از حلقوممون کشیده بود بیرون رو میگرفتم یا نه؟

خداحافظی که کردم، اصن حس کردم حالم خوب شده! 

یعنی میخوام بگم که تاثیر سابیدن بر روی احوالات انسان شاید به طور علمی ثابت نشده باشه، ولی کلا در اینجور مواقع، اگر کمی با حس انتقامجویی قاطی شده باشه و روی حد ملایم هم تنظیم شده باشه ها، تاثیر مثبت و خوبی داره ! دیده ام که میگم !

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!

در یک جلسه ای شرکت جسته بودیم که دو تا اورانگوتان شیک و پیک اومده بودن نشسته بودن اون طرف میز و داشتیم راجع به ابلهانه ترین موارد ممکن بحث میکردیم.

این کلمه " بحث " دقیقا شامل مواردی از جمله داد زدن و روی میز کوبیدن، صندلی رو با عصبانیت عقب دادن و فریاد زدن، تیکه انداختن و به زبون آوردن جملاتی طعنه دار در لفافه ی ادب بود. 

البته ما در "بحث" شرکت نمی جستیم، نگاه میکردیم و سعی در آروم کردن اوضاع داشتیم، اما اون ور میزی ها دست بردار نبودن که نبودن و از ساعت یک تا پنج و نیم بعد از ظهر که رفته بودیم توی اتاق جلسات و در رو به روی خودمون بسته بودیم که مثلا به یه نتیجه ای برسیم، با قدرت تمام روی میز میکوبیدن. 

خلاصه اوضاع طوری بود که به هیچ وجه نمیخواستی در اون زمان و مکان خاص، جای ما باشی ...

( بابا جلسه یه ساعت، دو ساعت، نه چهارساعت و نیم!! )

اینگونه بود که وقتی بالاخره در رو باز کردیم و مهمانان گرامی رو بدرقه نمودیم، مثل این بود که از غار اصحاب کهف دراومده باشیم. شوخی نمیکنم، به معنای واقعی کلمه از غار اومده بودیم بیرون!

یعنی وقتی در باز شد، یهویی دیدیم که کل شرکت رو بادکنک هایی در حال پرواز با سه رنگ اصلی سازمانی به تسخیر خودشون در آورده اند و یه کیک سوپر جاینت قرمز رنگ اون وسط گذاشته شده و همه درحال عکس و خندیدن و حرف زدن هستن. ما که هیچی، مهمانان گرام هم شکه شده بودن و می گفتن چی شده؟ نظام عوض شده؟؟ 

 

بچه ها گروه گروه نشسته بودن و حرف میزدن. اومدم نشستم پشت میزم که یهویی یه نفر یک بحث طولانی رو با یک جمله تموم کرد : اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!!

- بله ؟؟؟

- بعلــه!! شما نبودی، داشتیم حرف میزدیم.

و ما حیران و سرگردان اینطوری بودیم که : دقیقا اینجا چه اتفاقی افتاده ؟؟؟

تهش فهمیدیم که بدون حضور ما جشن افتتاح یک دپارتمان جدید گرفتن و جشن اینقدر مهم بوده که بدون ما شروع کردن :|

یعنی اینقدر دوسمون دارن !!!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷

ترس از صدای پره ها

ترس، چیز وحشتناکیه.

خیلی وقتا اون چیزی که ازش می ترسیم، به ترسناکی و وحشتناکی خود ترس نیست!!!!

ترس لابه لای عمیق ترین افکارت نفوذ میکنه، خواب هات رو کنترل میکنه و رویاها و آرزوهات رو دستخوش تغییر میکنه.

مثلا چیزهایی که من تا الان ازشون می ترسیدم

  • سوسکیه که وقتی ساعت 3 صبح پا شدی و داری درس میخونی، جلوی روت سبز میشه و ارامش رو ازت سلب میکنه و نمیذاره درس بخونی و تو نه میتونی بکشیش، نه میتونی ازش چشم برداری، و نه میتونی به امان خدا رهاش کنی تا آزادانه توی خونه برای خودش ول بچرخه.
  • پرده از موهای مشکی پرکلاغی که جلوی صورت یک دختر ریخته شده و ممکنه یهویی از توی تلویزیون خونه بیاد بیرون و ... دیگه بقیه اش هم که واضحه
  • جن! این دیگه نیاز چندانی به توضیحات نداره ... 

اینا خیلی مسخره به نظر میرسن، میدونم! اما وقتی که این ترس ها ایجاد میشن، یه بخشی از مغز رو به هرحال اشغال میکننن.

اما موردی که تازگی ها اضافه شده، ترس از جنگه ... ترس از مرگ عزیزانمه ... ترس از آواره شدن و از دست دادن حیثیت و شرف نه فقط خودم، بلکه تمام مردم سرزمینمه ...

این ترس اونقدر قدرتمنده که شبا خیس عرق از خواب بیدارم میکنه، آرزوهای دور و درازم رو از یادم برده، و داره کم کم منو به پرتگاه ناامیدی میرسونه ...

خلاصه که ترس، آدم ها رو بدجوری عوض میکنه...

دیروز صبح درحالی که از درد معده به خودم میپیچیدم، صدای یه هلی کوپتر رو از بیرون شنیدم که هی دور میزد و برگشت. از درد نمیتونستم پاشم و چک اش کنم، اما حسم میگفت این صدای وزوز پره ها خیلی امیدبخش نیست ...

و کل صبحم رو در درد و ترس مضاعف سپری کردم... حالا ترس از صدای پره ها هم به لیستم اضافه شده.

 

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

شاید هم فردا ...

گاهی وقت ها برای رسیدن به یه چیزی خیلی زحمت میکشی. از جون و دل مایه میذاری تا بتونی خروجی رو به بهترین نحو ممکن در بیاری.

و وقتی که تموم میشه، عاشق اش میشی، و مثل یک مادر، قربون صدقه ی تحفه ات میری که شش ماه تموم براش زحمت کشیدی و اگر یه نفر چپ نگاش کنه، با جفت پا میری تو دهنش!

خلاصه همه جوره از کاری که انجام دادی راضی هستی.

 

اما بعدش بهت میگن که نه! دیر رسیدی! باید یکی دو ماه زودتر میومدی!!

یا اینکه حداقل باید "فلانی" به ما خبر میداد که دارین روی این پروژه کار میکنین. ( و تو، روحت هم از این قضیه خبر نداره که "فلانی" خبر نداده! )

" نمی تونیم قبولش کنیم. نه نمیشه."

 

و اون موقع است که حس میکنی دنیا روی سرت خراب میشه ... 

مدت زمان خوب شدن این زخم عجیب که مثل یه سیاهچاله توی قفسه سینه، تموم حال خوبت رو میمکه و شکسته و افسرده ولت میکنه تا توی دنیا سرگردون بشی چه مدته؟

چه قدر باید صبر کنم تا این زخم چرکی به هم جوش بخوره تا بتونم دوباره یه کار جدید رو از اول شروع کنم؟

 

شاید یکسال دیگه - شاید یک ماه دیگه -شاید هم فردا ... 

شاید فردا دوباره بتونم سر پا شم و پر انرژی و با قدرت تمام، مدادم رو بردارم و از اول شروع کنم ...

( "فلانی" که در بالا بهت اشاره شد، تو روحت :| )

  • سارا
  • دوشنبه ۴ تیر ۹۷

مغزِ غلیطِ مایع

 هوا داره اونقدر گرم میشه که حس میکنم کم کم دارم انسانیتم رو از دست میدم!! 

یعنی اینکه آفتاب رسما چنان بر فرق سر می تابه که حس میکنم مغزم با اون همه تدابیر امنیتی که براش اندیشیده شده، آب میشه و به صورت یک مایع خاکستری نسبتا غلیظی در میاد که با راه رفتنم زیر آفتاب، در کاسه سرم از این ور به اون ور میره و باید مواظب باشم که از جمجمه بیرون نریزه، این فرآیند، قدرت تعقل و اندیشیدن رو به طور کامل ازم سلب میکنه.

امروز زیر نور بی رحمانه آفتاب راه میرفتم که یهویی حس کردم دیگه نمی تونم بیشتر از این ظلم و ستم این خورشید سلطه گر رو تحمل کنم و در همون لحظه، چشمم به یک یخ در بهشت فروشی (؟) افتاد که دو نوع پرتقالی و آلبالویی رو عرضه میکرد و دوان دوان به سمت آلبالویی هجوم بردم و یک دو تومنی عزیز رو فدای مقدار متنابهی یخ و شکر و رنگ کردم.

و فقط چسبوندمش به صورتم که خنک بشم. 

بعد از پنج دقیقه، چیزی جز شربت آلبالو توی لیوان نمونده بود.

 

 

  • سارا
  • شنبه ۲ تیر ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب