۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

خود خود خود دوست‌داشتنی

این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.

و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم... 

 

کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره...(فقط همون بخش ول گشتن ها حس خوبی بهم میده) 

 

این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.

از این  « خودم» بدم میاد. من اون یکی  «خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.

و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم... یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته هام تلاش می‌کنم... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ بهمن ۹۸

باغ کتاب؟ نه، مرسی!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

گمشده

حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.

رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.

رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 

رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی رو بگردم. اما چشمم به کتاب  «خدمتکار و پروفسور» افتاد که به پاس زحمات زیادی که برای امتحانا کشیدم، برای خودم خریدم. خیلی وقت بود که دوست داشتم برای خودم بخرمش. فکر کنم بیشتر از یه سال. کتاب خیلی قشنگیه و خوندنش حس خوبی بهم میده. ولی کمکی به پیدا کردن گمشده ام نکرده. 

رفتم سر کار. کل روز ذهنم رو مشغول تسک های مختلف کردم. اما وقتی ساعت 6 زدم بیرون، نه تنها بهتر نشده بودم، بلکه حس میکردم، اون گمشده درونم، حالت گمگشته تری پیدا کرده... 

نمیدونم کجا رو باید بگردم تا پیداش کنم... 

  • سارا
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸

اندر باب خرافاتی بودن

چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:

مامان میگه فردا پوتین بپوش. 

من: نمیتونم. 

ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟

من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم. 

ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!

 

+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای لعنتی، شروع کردم به پوست انداختن! به معنای واقعی کلمه! صورتم تمام مدت پوست پوست میشه و این پوسته ها میریزه پایین و باید بگم خیلی چندش و اعصاب خرد کنه! خدا رو شکر که فردا آخرین امتحانم رو میدم و این عذاب تموم میشه...

++رفتم دکتر پوست، کلی دارو نوشت. فقط فکر کردن به تعداد آیتم هایی که توی اون نسخه نوشت، باعث میشه حالم بد شه! چون میدونم کلی باید پیاده بشم.

+++دکتر خیلی شیک و مجلسی، با یه لحن آروم و شمرده گفت: نباید استرس بشی. باعث میشه بدتر بشه.

دکترجان، یه چیزی بگو که ندونم! من آدمی ام که برای گرفتن آرامش قبل از امتحان، کفش شانس و جوراب شانس و مانتوی شانسم رو میپوشم میرم سرجلسه و با خودکار شانسم سوالا رو جواب میدم! اگه راهی واسه  «استرس نشدن» بلد بودم که این همه آیتم شانس ردیف نمیکردم برای خودم! 

  • سارا
  • پنجشنبه ۳ بهمن ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب