۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

گمکرده راه

یه بار یه انیمه دیدم که شخصیت اصلی اش جمله قصاری رو به زبون آورد : " فقط احمقا توی تابستون سرما می خورن!!"

به خاطر همینم یه چند سالیه که حواسم رو جمع می کنم به آخرای تابستون که می رسیم، گلو درد های شایع آخر فصل سراغم نیاد.

درحالی که حواسم بود مریض نشم، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم بود.

مثلا، به اینکه باید از جایی که کار میکنم، بیرون بیام.


 

خیلی بهش فکر کردم. یادمه وبلاگ دکتر میم رو که میخوندم، یه جمله اش خیلی توجهم رو جلب کرد. مضمونش این بود که اگه خواستی یه کاری بکنی و دیدی فکر خوبیه، یه هفته از ذهنت بذارش کنار و بهش فکر نکن. بعد یه هفته دوباره برو سراغش ببین هنوزم فکر خوبیه یا نه.

همین کار رو کردم. یه هفته بعد که دوباره رفتم سراغش، دیدم که خیلی خیلی فکر خوبیه! 

وقتی میبینم که یه نفر مثل پتوی سربازی، دورو از آب درمیاد، دلم میخواد چند هزار سال نوری ازش فاصله بگیرم تا دیگه هیچ وقت صورتش رو نبینم و صداش رو نشنوم ...


 

+ طرف میگفت من کتاب تالیف میکنم. همه هم به به و چه چه کنان حرفش رو پذیرفته بودیم که بعله! آقا مولف کتاب های انگلیسیه. تا اینکه توی سرچ هام، به یه سایتی رسیدم که کلمات کتاب تالیفی اش رو عینا، بدون جا انداختن یک جمله از اونجا کپی کرده بود.

می گفت من میخوام با آکسفورد و کمریج رقابت کنم و بزنمشون کنار. چون روش آموزششون به درد نمی خوره، وگرنه تا الان همه ماهایی که کلاس زبان رفتیم باید انگلیسی یاد می گرفتیم. حرفای قشنگ قشنگ میزد، ولی خب، اون اولا نمی دونستم که اینا همه اش فقط صدای یه طبل تو خالیه ...

++ طرف کلاس های روان شناسی، خودشناسی و خداشناسی توی جاهای معتبر برگزار میکنه، و وقتی میخواستم نظرم رو راجع به چیزی بگم که به نظرم چیزی به جز لطف خدا نبود، داد و هوارش رفت هوا که پای خدا رو وسط نکش! خدا از اون بالا داره داد می زنه با من کاری نداشته باش!

 

+++ میگفت من برای رضای خدا کار میکنم و خیلی پولکی نیستم. به خاطر خدمت به خلق خداست که دارم اینطوری کار میکنم. ولی من بارها اون چرتکه ای که بعد از همه بحث ها و گفت و گو ها بیرون میکشید و شروع میکرد به حساب کردن یه قرون دوزار رو دیده بودم. نه اینکه حسابگر بودن بد باشه، نه! اما پتوی سربازی بودن چیز خوبی نیست!

 

خیلی چیزای دیگه هم هست. خیلی خیلی بیشتر. اینا فقط مواردی بودن که به خودم اجازه دادم بنویسمشون. بقیه قابل نوشتن نیست ...


 

وقتی کشیدم کنار، زمان و وقت هر روزم که توی این چندسال، همیشه خدا با کار یا دانشگاه، یا کار و دانشگاه به صورت همزمان پر شده بود، به شدت خالی شد و فقط دانشگاه موند.

راستش یه کمی افسردگی گرفتم. وقتی کسی که عادت به کار کردن داره و یهویی میکشه عقب، حس میکنه یه خلا بزرگی توی زندگی اش به وجود اومده که نمی دونه چجوری باید پرش کنه. و این خلا بزرگ، چند روزی تمام ذهنم افکارم، و روزهام رو پر کرده بود. 

به این فکر کردم که یه کار پاره وقت دست و پا کنم تا هم خیلی اذیت نشم و هم به درسام لطمه نخوره و وقت آزاد هم داشته باشم. رفتم برای یه آموزشگاه تست دادم و قبول شدم و قرار بود تدریس رو هفته بعدش شروع کنم. ولی پشیمون شدم و نرفتم. یک هفته قبل یه پیشنهاد کاری اومد سمتم که پروژه بزرگی هم هست و من اولش خوشحال شدم، اما وقتی قرارها رو گذاشتم و قرار شد که از آخر این هفته برم سر کار، دیدم همچنان نمی تونم.

وقتی به این فکر میکنم که باید توی راه باشم. دوباره اتوبوس سواری کنم و شلوغی و دود و دم ونک و ولیعصر به خوردم بره، باید بشینم کاری رو انجام بدم که دوست ندارم و هیچ چیزی هم بهم اضافه نمی کنه و هیچ یادگیری ای با این کار صورت نمی گیره و صرفا یه آب باریکه دستم رو می گیره، حس میکنم ارزش نداره. اینکه بخوام دوباره خودمو مجبور به اطاعت از قوانین کارفرما بکنم ( که خیلی وقتا قوانین مسخره شون رو قبول ندارم )، باعث میشه فکر کنم که دنیا تاریک و سیاهه! 

حتی فکر کردن به کار کردن، مخصوصا برای یه نفر دیگه، حالم رو بد میکنه ... و درحال حاضر هیچ چاره ای هم براش ندارم. فعلا نمیخوام هیچ کاری بکنم ... فقط میخوام استراحت کنم و درس بخونم.

 


 

از زمانی که از کار زدم بیرون، تا به حال دوبار مریض شدم و افتادم توی تخت. توی همین ماه اول. کسی که مراقب بود تابستونا مریض نشه تا مشمول اون اصطلاح ژاپنی نشه و به خودش می رسید و پارسال حتی یه بارم سرما نخورد، توی ماه اول دوبار مریض شده و افتاده توی تخت ...

نمیدونم اثر بیکاریه، افسردگیه، چه کوفتیه.

فقط میدونم که فعلا، خود همیشه ام نیستم و یه جورایی راهم رو گم کرده ام.

شایدم از همیشه به راه اصلی زندگی ام نزدیک ترم و هنوز نفهمیدم و کمی طول می کشه تا راهم رو پیدا کنم ...

تنها چیزی که میدونم اینه که یه مدت رو باید با خودم بگذرونم ...

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸

باید دوباره از نو بسازم

بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.

فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه ...

و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،

همه چی منفجر می شه.

نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.

همه شون دود میشه و میره هوا ...

همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه

و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست

و نه بیراهه ای...

و تو میمونی و خاکستر افکارت ...

و به این فکر میکنی که چرا؟

...

کلی "چرا" برای خودت می بافی.

کلی "شاید" کنار هم ردیف می کنی تا "شاید" بتونی توجیهش کنی.

اما ... اما توی این حالی که دنیا به نظرت وارونه میاد، باید همه چیز رو دوباره از نو شروع کرد.

باید یه راه دیگه پیدا کرد.

یه راهی که مطمئن تر از قبلی باشه.

راهی که بیراهه نباشه.

همینا رو میتونم به خودم و حال خرابم بگم بلکه حالم کمی بهتر بشه.

به این فکر میکنم که شاید راهی که می رفتم، راه من نبوده.

شاید یه چیزی اون وسط غلط بوده و ندیدمش و این مجازاتمه.

شاید باید بیشتر تلاش کنم.

آره، همینه. باید بیشتر تلاش کنم.

ولی اینبار قوی تر.

باید یک راه دیگه پیدا کنم.

باید دوباره از نو بسازم...

  • سارا
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸

What do I talk about when I talk about personal branding

وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 

یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:

 

من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.

معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:

الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟

یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.

هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.

من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام. 

( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)

این بود که وقتی نوبتم شد:

 

1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )

2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم

3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:

hello guys! my name is sarah...

 

از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و ... در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.

خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو تکون میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.

... و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.

زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.

آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.

بینگو :)

 

ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم. 

ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم. 

این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.

طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و  یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!) 

اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر تکون میدادن.

 

خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره! 

پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!

 

وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (منبع)

 

  • سارا
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟

ته تغاری:

توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برنامه درسی ام رو چک می کردم که ببینم بازم یکی از استادهامون رو عوض کرده اند یا نه. چون بعد از انتخاب واحد، تاحالا 2 تا از استادهام عوض شدن. بعد دیدم که آره! استاد استاتیک مون هم تغییر کرده و شده محرم قلی زاده. اینکه اساتید رو بعد از انتخاب واحد عوض میکنن خودش به اندازه کافی بد هست. مثل سایپا و ایراخودرو که میری ساندرو ثبت نام میکنی، در نهایت بهت پراید میدن. 

اما قضیه محرم فرق میکنه. 

قضیه اینجاست که محرم قلی زاده چند ساله که مرده! 

قبلنا انگار استاتیک درس میداده، ولی این دانشگاه آزاد همچنان بعد از مرگش هم دست از سرش بر نمیداره! حداقل نکردن اسمش رو عوض کنن، یه آدم زنده رو به جاش بذارن.

من:

هاگوارتزه مگه؟ یه پروفسوری بود به اسم بینز که تاریخ درس میداد؟ مال شما هم استاتیک درس میده.

فکر کنم دانشگاه آزاد توی فرم استخدامی که دست اساتید میده تا پرش کنن، یه سوالی هم داره که میگه :

آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟   بله         خیر

  • سارا
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

فرق دانشگاه آزاد با سراسری

یکی بزرگترین فرق های دانشگاه آزاد و سراسری میدونین توی چیه؟

اینکه اگر شما خدای نکرده روز اول مهر پاشین برین دانشگاه آزاد، تنها افرادی که میبینین اینها هستن :

ورودی ها جدید، آدم هایی که دیر برای ثبت نام اومدن، چندتا استاد دلسوز و فداکار و یه سری دانشجوی سال دوم تا سوم ( سال چهارمی ها و چه بسا بالاترها معمولا از سال های گذشته درس گرفتن و سر و کله شون پیدا نمیشه.)

و هیچ کلاسی هم تشکیل نمیشه.

یعنی یا استاد نیومده. یا بچه ها نمیان و کلاس تشکیل نمیشه. یا هم استاد و هم هم دانشجوها نمیان :|

اگر خوش شانس باشین. شاید یکی دوتا از کلاساتون توی هفته اول مهر تشکیل بشه که معمولا خیلی اتفاق نمی افته!!

+ این مربوط به تمام دانشگاه های آزاده و تهران جنوب و تهران شمال و علی آباد کتول هم نداره!

 

اما دانشگاه سراسری اینطوریه که علاوه بر اینکه تمام بچه های کلاس روز اول مهر حاضرن، استاد هم حاضره و کلاس تشکیل میشه. ممکنه استاد سرتون غرغر کنه که چرا اومدین و من هزارتا کار داشتم و اینا. ولی خب نکته حائز اهمیت اینجاست که نه فقط کلاس های اول مهر، بلکه کلاس ها توی شهریور هم برگزار میشه. یعنی بنده امروز فهمیدم که شنبه هم کلاس به صورت پر و پیمان برگزار شده و بنده جز معدود غایبین بودم :| 

و اینکه داشتم میرفتم دانشگاه، یه صف طولانی در خیابان منتهی به دانشگاه تشکیل شده بود و عده کثیری باهم داشتیم میرفتیم برای کسب علم و دانش! همه هم دانشجو!! و توی دانشگاه رو که دیگه نگم. نزدیک در شماره 2 که نزدیک دانشکده معماریه، باید برای خودت جمعیت رو بشکافی و راه باز کنی بری جلو. خداییش عجیبه دیگه، نه؟

+ این مورد صرفا مربوط به دانشگاه علم و صنعته که توسط اینجانب مورد مشاهده قرار گرفته و بنده از جاهای دیگه خبر ندارم.

  • سارا
  • دوشنبه ۱ مهر ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب