۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

همه چیز به همه چیز ربط داره. حتی به دنیا نیومدن آدم ها هم روی زندگی بقیه تاثیر میذاره!

به تمام معلم هایی فکر میکنم که به خاطر این نرخ رشد جمعیت نزدیک به صفر، تا 7 سال دیگه و بعد از اون بی کار میشن.

چون با سادگی تمام، دیگه کسی نیست که بخوان بهش درس بدن.

به تمام مدارس غیر انتفاعی فکر میکنم که نرخشون رو به خاطر جبران مافات کمبود دانش آموز، به طور خیلی وحشتناک بالا میکشن.

به اینکه تحصیل ممکنه کم کم به یه چیز اشرافی تبدیل بشه که فقط اشراف و موبدان (بخوانید روحانیون) بهش دسترسی دارن.

به مدرسه عزیز خودم فکر میکنم. یه مدرسه دولتی بزرگ و دوست داشتنی و قدیمی با آجرهای سه سانتی که احتمالا بعد از اینکه بچه ها کمتر و کمتر بشن، درش رو میبندن.

و اون وقت دیگه هیچ کسی که نیست که توی زنگ های تفریح توی حیاطش جیغ بنفش بکشه، هیچ راز مگوی دخترونه ای بین راهروهاش منتقل نمیشه، دیگه کسی نیست که از جن طبقه آخر مدرسه بترسه، هیچ کس با یه تیکه گچ، کف آسفالت حیاط رو با انواع لی لی های کج و معوج مزین نمیکنه، هیچ مسابقه والیبال، وسطی یا استپ هوایی برگزار نمیشه و دختر سرایدر مدرسه که سندورم دان داره، دنبال هیچکس نمیذاره تا بترسونتشون و لذت ببره و قاه قاه بخنده.

اون وقته که تک تک آجرهای مدرسه آه میکشن و به خودشون میلرزن، زودی پیر و فرسوده میشن و آدما تصمیم میگیرن همه چیز رو بکوبن و یه چی-چی سنتر یا یه چی-چی-مال به جای مدرسه قدیمی مون بسازن. جن طبقه آخر یه جای دیگه رو برای ترسوندن مردم پیدا میکنه و دختر سرایدر مدرسه هم سر از بهزیستی درمیاره.

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

شب قدر متفاوت

پروردگارا، این روزها خیلی به تو فکر میکنم.

و هر چه قدر که بیشتر فکر میکنم، سوالات بیشتری برام به وجود میاد که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکنم. و این سوالات بی جوابِ ناتمام، دونه دونه روی هم تلنبار میشن و یک تپه می سازن که میرم روشون می ایستم و یک قدم به تو نزدیک تر میشوم.

درسته که تپه زیر پایم هرچه قدر که بلندتر میشه، منو بیشتر به تو میرسونه، اما خب بدم نمیاد هر از چندگاهی جواب بعضی از این سوال ها رو با تقلب بهم برسونی! میدونی، فکر کردن دوباره و دوباره به تک تک این سوالات (که هر روز هم تعدادشون زیاد و زیادتر میشه) خیلی زمانبر و دردناکه.

بگذار یک مثال برایت بزنم از سوالاتی که در ذهنم چرخ میخورن و میزان دردناک بودنشون رو نشون بدم:

  • سارا
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

در کار خیر، صدر در صد حاجت استخاره هست!

میخواستیم سرنوشتمون رو با یک آدم جدید شریک بشیم. قرار بود یک کودک بی پناه به جمع خونوادمون اضافه بشه. قرار بود نون زیر کباب همه مون باشه. حتی مشخص کرده بودیم که هرکی رو چطور صدا بزنه. مثلا خاله ام به عنوان مادربزرگ بچه، اصلا دوست نداشت «مادربزرگ» صداش بکنن، به خاطر همینم همگی روی مامان مهشید توافق کرده بودیم. شوهرخاله ام باباجی بود، مامان من خاله بزرگ بود و آخر اسم من و ته تغاری هم فقط یه "جون" اضافه میشد.

همه خوشحال بودیم. همه فکر میکردیم که دخترخاله ام داره کار درستی انجام میده. قبول کردن سرپرستی یه بچه که مادرش نمیخوادتش و قرار بود بعد از به دنیا اومدن توی خیابون رهاش کنه، واقعا کار کمی نیست و فکر میکردیم پیش خدا حتما کلی ارج و قرب داره.

واسه محکم کاری، قرار شد برن پیش یه روحانی با درجه روحانیت خیلی زیاد که به طور معجزه آسایی با استخاره، آینده رو پیشگویی میکنه و با جزئیات میگه که قراره چه اتفاقی بیفته.

گفته بود این بچه صالحی نیست. پدر و مادر بچه بعدا میان و تا مرز جنون اذیتتون میکنن. ازتون اخاذی میکنن و تمام مدت تهدید میکنن که بچه رو ازتون بگیرن. اگر بچه رو قبول کنین، توی 20 سالگی اش به راه کج کشیده میشه و عذاب دنیا و آخرت رو براتون میاره. بهتره قبولش نکنین و خیالتون راحت باشه، چون مادر بچه اون رو بعد از دنیا اومدن توی خیابون رها نمیکنه. (البته من جملات رو تلطیف کردم، وگرنه جزئیات اصلی شده به شدت وحشتناک بود)

 

وقتی فهمیدیم نون زیر کبابمون قراره بشه آفت وجود فرشته مهربونمون، شوکه شدیم. یعنی آدم به طور پیشفرض میگه که خب قبول کردن یه بچه و نجات دادنش از خیابون خیلی کار درستیه دیگه، نه؟

نه!

مامان یک جمله گفت که خیلی جالب بود. گفت: اینکه میگن "در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست" فقط یه ضرب المثل بی معنیه.

شایدم ایراد از ما بود. زود اعتماد کردیم. بهتر تحقیق نکردیم. آدم شناس های خوبی نبویدم. نمیدونم...

این قضیه باعث شد با تمام وجود حس کنم چه قدر فشار انتخاب هایی که ما توی زندگی مون انجام میدیم زیاده. و هرچه قدر که بیشتر بهش فکر میکنم، این فشار بیشتر و بیشتر میشه.

+ برای فرشته مهربون ما دعا کنین ...

  • سارا
  • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹

زلزله خود را چگونه گذراندید

در جواب کسانی که از دیشب تاحالا ازم پرسیدند «زلزله خود را چگونه گذراندید؟» عرض کردم که من تمام طول زلزله را در دستشویی گذراندم!

و هیچی حس نکردم. هیچی هیچی! تو بگو حتی یه ویبره ریز. 

خیلی ریلکس، رفتم دستشویی، با آرامش دستامو شستم، یه کم توی آینه به صورتم خیره شدم و با نگاهی انتقادگر، جوش رو چونه ام رو بررسی کردم و توی دلم بهش فحش دادم. یه دوتا پیس از خوشبو کننده برای تلطیف هوا زدم و کاملا بیخیال بیرون اومدم.

و همون موقع بود که با قیافه ترسان و چشم های گرد شده ته تغاری مواجه شدم که چهارچوب در رو گرفته بود. خیلی سریع گفت: زلزله اومده. و شرح کوتاهی از وضعیت در کمد و کتابخونه داد که چطور میلرزیدن و و سر و صدا میکردن. 

و من درحالی که چارچوب دستشویی رو سفت چسبیده بودم بیشتر متعجب بودم تا وحشت زده. که چرا هیچیِ هیچی حس نکردم. 

و در تمام طول اون 5 دقیقه ای که توی چارچوب در دستشویی ایستاده بودم، به این فکر میکردم که اگه خدا یه کم شعله رو پایین نکشیده بود، امکان داشت من همونجا به سویش بشتابم.

و خب قطعا جان به جان آفرین تسلیم کردن توی دستشویی اولین انتخابی نیست که آدم داشته باشه.

واااااای! وقتی به این فکر میکنم که اگه واقعا مرده بودم و جنازه آش و لاشم رو بین بقایای هضم نشده غذای انسانی میدیدم، درحالی که هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم انجام بدم، چه حالی بهم دست می‌داد؟

و از خدا هزار بار بابت پایین کشیدن فتیله گدازه های زیر زمین تشکر کردم.

و به این فکر کردم که چه قدر دوستم داره... 

  • سارا
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹

جایگزین ارابه مرگ

رفتم قیمت الاغ رو چک کردم. نهایتش میشه 3 میلیون. حساب کردم اگه دوتا بگیرم، یه گاری چوبی هم سفارش بدم و الاغ ها رو ببندم بهش، کلش میشه ده میلیون. دوتا اسپیکر بلوتوثی هم بگیرم که سیستم صوتی اش به راه باشه.

جای ارابه مرگ، ارابه واقعی سوار میشم. کی گفته بازگشت به عقب خوب نیست؟ گاهی لازمه.

تازه مزیت هم داره. همه به دیوونگی ات احترام میذارن و راه رو برات باز میکنن تا رد بشی. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

نامه ای به ته تغاری

ته تغاری عزیزم،

یادمه وقتی که به دنیا اومدی، دغدغه اصلی ذهنی ام این بود که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. و در جایگاه دوم، اینکه کی بالاخره بزرگ میشی تا من بتونم باهات بازی کنم و دیگه محتاج اون دخترعموهای روانیمون برای همبازی شدن باهام نباشم.

تصور کردن یه ته تغاری بزرگ، وقتی که با پوست سرخ و سفید توی ملافه پیچیده شده بودی و نمیتونستی کاری بکنی به جز اینکه دست و پاهای کوچولوت رو توی هوا بگیری و تند تند تکونشون بدی، سخت بود. خیلی سخت!

کی فکرش رو میکرد که اون مشت های کوچولویی که توی هوا برای خودش تکون میخورد و میچرخید، 20 سال بعد اونقدر محکم و قوی بشه که حتی بابا هم ازشون فراری باشه؟ هان؟ کی واقعا فکرش رو میکرد؟ :|

 

اون موقع ها مثل الان نبود که زمان مثل برق و باد بگذره. اون موقع (حداقل برای من) یک عمر طول کشید تا تو بتونی بالاخره سینه خیز راه بری. هنوز بار اولی که سینه خیز رفتی رو یادمه. جمعه ظهر بود. من و مامان و بابا جلوی سفره و روبه تلویزیون نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. (دلت نخواد، قرمه سبزی داشتیم) و بعد، من دیدم تویی که قبل از ناهار اون طرف اتاق بودی، الان کنار منی و داری با نمکدون بازی میکنی و سر نمکدون رو با زبون کوچولوت لیس میزنی. یعنی ببین نمکدون چه جذابیتی برات داشت که خودت رو به خاطرش از اون طرف اتاق کشونده بودی این طرف.

(درسته که تف تو از نظر مامان همیشه گل بوده و هست، ولی این فکر که آیا مامان بعدا اون نمکدون رو شست یا نه، تا ابد به عنوان یک سوال بیجواب توی ذهنم چرخ خواهد زد!!)

راستش رو بگم توی عالم بچگی، هم عاشقت بودم و هم به ریزه بهت حسودی میکردم. به هرحال قبل از اینکه تو بیایی، من یکی یکدونه خونه بودم و تمام توجه مامان و بابا مال من بود. اما با ورود تو، این توجه باید نصف میشد. مخصوصا اون اولا که فقط بلد بودی ونگ بزنی و همه مون رو شبا بیدار نگه داری.

اما بعدا که بزرگ شدم، بعدا که بزرگ شدی، دیگه حسادتی نبود. قهر و آشتی بود. دعوا و کتک کاری و ماچ و بوسه بود. بازی و دویدن بود. ولی خبری از حسادت نبود.

و چه قدر خوشحالم که دیگه هیچ وقت حسادتی در کار نبود ...

قبلنا فرشته بودی. حتی کشتن حشره ها هم به نظرت دردناک بود و به خاطرشون اشک میریختی. الان هم فرشته هستیا. ولی یه کم درجه خشونتت رفته بالا و دستت سنگین شده. حس میکنم جامون برعکس شده و داری انتقام بچگی هامون رو میگیری! اون موقع (با اینکه از اعتراف بهش شرمم میاد و عمیقا بابتش بهت بدهکارم) من میزدم و تو که دفاعی نداشتی چنگ مینداختی. الان تو میزنی و من که دفاعی ندارم چنگ میندازم. البته خدا رو شکر که به دعوا منجر نمیشه. ولی بیا مسالمت آمیز رفتار کنیم. باشه؟

 

عاشق زمان هایی ام که دوتایی با هم وقت میگذرونیم. اون وقتایی که با هم میریم بیرون، یا تا نصف شب بیدار میمونیم و حرف میزنیم، یا وقتایی که عین دوتا پیرمرد میشینیم و ساعت ها هفت خبیث تحریف شده و چهاربرگ بازی میکنیم. قبلنا خیلی بیشتر باهم فیلم میدیدم. اما دیگه توی این مورد راهمون از هم جدا شده. چیزایی که من میبینم مورد علاقه تو نیست و منم دیگه مثل گذشته، توان و وقت انیمه دیدن رو ندارم. وریتی شو رو که دیگه نگو!

ولی کارتون onward رو که این تازگی ها با هم دیدیم خیلی دوست داشتم. عمیقا حس میکردم که تو برادر کوچیکه ای و من برادر بزرگه. خداییش بعضی از رفتارهای برادر بزرگه کپی خودم بود! اینکه دوتایی با هم کارتون رو دیدیم بهم خیلی بیشتر چسبید تا اگر تنهایی میدیدم.

بیا وقتی این ارائه های لعنتی من تموم شد، بیشتر با هم فیلم ببینیم. باشه؟

 

هرسال عاشق این بودم که موقع تولدت، برم و یه چیزی برات بخرم که بهت نشون بدم: هی آبجی کوچیکه، هنوزم جات درست وسط قلب منه. و بعد بیام و یه جوری باهاش سورپرایزت کنم. تا همین سه سال پیش هدیه ها رو توی بخش های مختلف خونه قایم میکردم و از روی مکان های مخفی، یه نقشه گنج درست میکردم و میدادم دستت و قدم به قدم میرفتیم دنبال شکار گنج. عاشق اینجور وقتا بودم.

شاید دیگه سنمون برای نقشه گنج جواب نده. ولی اگر شرایط عادی بود و کرونایی در کار نبود، به زور میکشوندمت و میبردمت کافه باکارا، توی هوای اردیبهشتی حیاط بزرگش می نشستیم و درحالی که داریم تلالو آفتاب لذتبخش رو روی حوض بزرگ آبی رنگش نگاه میکنیم و دوغ مشتی و غلیظمون رو با نعنا و گل سرخ توی لیوان های روحی سر میکشیم و منتظر رسیدن سیب زمینی با سس قارچ مون هستیم، کادوت رو میذاشتم جلوت، بهت میگفتم تولد مبارک آبجی کوچیکه و دوتا بوس آبدارِ صدار دار، از همونایی که بدت میاد، میکاشتم روی لپات و بهت میگفتم : میدونی که چه قدر دوسِت دارم کثافت من!!

و بعد تو میخندیدی، با کمی انزجار جای تف من رو پاک میکردی و یه چیزی رو با محبت و با زبانی نه چندان شایسته حواله ام میکردی.

الان که بهت نگاه میکنم، میدونم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم اینشکلی بشی. مخصوصا اون موقع ها که ریزه میزه بودی و میذاشتمت روی پاهام و میبردمت هوا و سوپرمن بازی میکردیم. «خفن» کلمه ایه که به حق میتونم در موردت به کار ببرم، ولی خواهش میکنم خیلی جو گیر نشو:)

تولدت مبارک آبجی کوچیکه. عاشقتم تا آخر دنیا.

 

با سپاس فراوان

مخلص شما

آبجی بزرگه

 

پ.ن : تو رو خدا کمتر PubG بازی کن. صاف کردی!

دیشب وقتی دیدم ساعت سه نصف شب توی پذیرایی تاریک نشستی و داری بازی میکنی، یه سکته رو رد کردم. فکر کردم از ما بهترون نشسته! نکن خواهر من، نکن.

 

  • سارا
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹

واقعا چرا

* والا قبلنا که وارد ماه مبارک می‌شدیم، مثل باتلاق توش گیر میکردیم. هی دست و پا میزدیم و تلاش میکردیم و وقتی دیگه حس میکردیم اکسیژنی در کار نیست و کامل فرو رفتیم، هلال ماه رویت شده و جانی تازه در ما دمیده میشد. 

اما الان اوضاع فرق کرده. 

این هفت روز چنان مثل برق و باد گذشت که همه اش میشینم به فکر کردن و حساب کردن که این دقیقه های من به کجا پرواز کردن.

 

 ** قصه های جزیره، فرار از زندان، جومونگ، لیسانسه ها، مختار، دیوار به دیوار، یوسف پیامبر.

اینا فیلمایی هستند که صداوسیما در هر زمانی درحال پخش حداقل یکیشونه. به خدا اسم جومونگ و اسکافیلد هم تن و بدنم رو میلرزونه.

این مادر ما هم میشینه همه رو نگاه میکنه. هرچه قدر هم فیلم براش بریزم، زمان جومونگ و فرار از زندانش به قوت خودش باقیه...

به خدا دیگه نمیکشم...

  • سارا
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

بیخوابی: انیمیشن هایی به اسم کودکان که برای کودکان مناسب نیست

یک دوستی داشتم که می‌گفت فیلم های انیمیشنی رو برای بچه ها نمیسازن، میسازنشون که آدم بزرگ ها ببینن. و این روزها واقعا به درستی حرفش پی بردم. 

انیمیشن Spies in Disguise رو دیدین؟ جاسوسان نامحسوس. داستان راجع به یه جاسوس به شدت خفنه که با نامحتمل ترین آدم ممکن و به صورت اجباری یک تیم درست میکنن و به جنگ آدم بده داستان میرن. درواقع این حس به من دست داد که استخوان بندی و اسکلت داستان یک کلیشه به شدت تکراریه که اومدن با کلی رنگ و لعاب و ایده های جدید خوشگل و جذابش کردن.

و این قضیه بد نیست. اصلا هم بد نیست، به شرطی که داستان تا آخر جذابیتش رو حفظ کنه که تقریباً هم توی این کار موفقه. (ولی نه خیلی) 

اما مشکل کجاست؟ اینجاست که توی یه دیالوگی، وقتی یکی از کاراکتر های اصلی، به بمب رنگی خودش میگه :

fifty shades of yay

و خب قطعا فیفتی شیدز آو هر رنگی مناسب هیچ بچه ای نیست! و نمی‌فهمم که چرا همچین چیزی باید توی انیمیشنی که برای بچه ها ساخته شده استفاده بشه.

که بچه ها رو کنجکاو کنه برن ببینن جریان این طیف های رنگی یا خاکستری چیه؟ یا صرفا برای اون آدم بزرگ هاست که بکشونتشون سالن سینما. همونایی که پول بلیط رو پرداخت میکنن... نمیدونم. 

 

انیمیشن ترول ها رو چی؟ دیدین؟ عاشق قسمت اولش نشدین؟ من که خیلی دوستش داشتم. طراحی کاراکترها، دوبلورهایی که انتخاب شده بودن، داستان، آهنگ ها. به نظرم خیلی خوب بود. 

قسمت دومش تازه اومده و من با شور و شوق تمام دانلودش کردم و نشستم دیدم. و یه جورایی توی ذوقم خورد. 

بعضی کاراکترهای قسمت قبلی که توی داستان جدید نقشی نداشتن، اول و آخر داستان زورچپون شده بودن. مخاطب با یک داستان کاملا جدید و خارج از سبک داستان قبلی رو به رو بود که جنگ بین سبک های مختلف موسیقی رو نشون میداد. و اینکه یه جورایی پاپ و راک هر کدوم به سبک خودشون فکر میکنن فرمانروای دنیای موسیقی هستن و بقیه سبک ها خیلی مهم نیستن و شاید اصلا بهتره که کلا نباشن.

خب، داستان جدید بود. اما چیزی که توجهم رو جلب کرد، ورود صنعت موسیقی کره به یه انیمیشن آمریکایی بود. توی داستان، یه گروه دخترونه kpop هستن، با موهای پوش داده شده و رنگ و وارنگ که یه آهنگ کره ای میخونن.

و جای دیگه ای از داستان، شخصیت های اصلی آهنگ gangnam style از خواننده ای کره ای به نام psy رو میخونن و رقصش رو اجرا میکنن که صد در صد برای بچه ها مناسب نیست. نه رقص اش و نه لیریکش. طوری که حتی توی خود انیمیشن نشون میده یه مادر گوش های بچه اش رو گرفته.

این محتوا قطعا برای بچه ها مناسب نیست. شاید هم بشه گفت این محتوا قطعا برای بچه ها نیست. 

و واقعا دلیل وجود همچین چیزهایی رو توی انیمیشن هایی که هزاران ساعت برای ساختشون صرف میشه و هزاران دلار خرجشون میشه، متوجه نمیشم. یعنی صرفا برای جذب مخاطب بزرگساله که بیاد و پول خرج کنه و فیلم رو ببینه؟ یا تاثیر روی ذهن کودکه؟ یا دلیل دیگه ای داره؟ 

 

پ. ن1 : خوابم نمی‌بره. از وقتی ماه رمضون شروع شده عین جغد تا خود سحر و بعد از اون بیدارم. امشب خسته بودم. دراز کشیدم و چشمامو بستم. به محض اینکه چشمام رو بستم، خوابم پرید.  

به خاطر همینم نشستم به نوشتن که وقت بگذره و سحر شه... 

فردا ساعت 8 صبح کلاس محبوبم برگزار میشه. چشمام باد کرده و قرمز ‌‌شده و منگ و خسته ام، اما نمیتونم بخوابم تا برای کلاس آماده و سرحال باشم.  میترسم با این وضعیت تازه ساعت 10 صبح برم بخوابم. 

از این وضعیت متنفرم. 

 

پ. ن 2 : عنوان رو با  «بی خوابی:...» شروع کردم، چون حس میکنم این بی خوابی ها و تراوشات مغزی شبانه یک جغد شب زنده دار در طول ماه مبارک ادامه باشه... 

پ. ن 3 : در ماجرای صحبت با استادمون در مورد تی. ای و ارائه ها، شکست خوردیم. 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹

یک عدد دانشجوی دکترای عقده ای بدبخت

قشنگ معلومه که قبلا مراقب سر امتحان بوده. موقع گفتن  «دانشجویان عزیز توجه کنن» چنان رسمی حرف میزنه که میتونم ژست عصاقورت داده ا‌ش رو تصور کنم. 

5 جلسه مونده به اتمام ترم، استاد به عنوان تی. ای معرفی اش کرد. چنان جو گیر شده که توی این 5 جلسه که یکی اش هم فرداست، میخواد سه تا کوئیز بگیره، 5 یا 6 جلسه اضافه بذاره تا بچه ها ارائه بدن و برای خودش لیست تهیه کرده که هرکی چه زمانی ارائه بده و قوانین تعیین کرده که پاورپوینت هامون حتما فلان و بی سار باشه و غیره و غیره. 

توی واتس آپ بنا به خواست استاد،قبلا یه گروه تشکیل داده بودیم تا برنامه ارائه هامون رو اونجا برگزار کنیم. به محض اینکه لیست زمان بندی مون رو برای استاد فرستادیم، آبجی مون رو اد کرد و گفت این تی. ای تونه. و برنامه عوض شد و دیگه توی واتس آپ ارائه هاتون رو تحویل نمیگیریم و سیستمی میشه. 

دختره بدون اجازه ما، یه گروه دیگه زد و ادمون کرد ( که استاد توش نباشه) ، و از دیروز تاحالا بالغ بر 40 تا پیام صوتی و متنی از کارهایی که باید انجام بشه فرستاده. 

و حال همه ما اینطوری بود که با حیرت تمام پیام هاش رو چک میکردیم و با خودمون می‌گفتیم هی آبجی! پیاده شو با هم بریم. ته ترمه و قرار ما هم با استاد یه چیز دیگه است. 

تصمیم گرفتیم ایگنورش کنیم. جری شد. برای خودش لیست زمان بندی ارائه درست کرد و فرستاد و تهدید کرد که هرکس توی این تایم ارائه نده، فلان و بیسار میشه. بازم ایگنورش کردیم. فردا قراره با استاد حرف بزنیم. 

اگه استاد طرفش رو بگیره، وای به حال ما... 

و این موضوع که توی این جنگ اعصاب اون برنده بشه و حرفش رو به کرسی بنشونه، چنان ذهنم رو درگیر کرده و عصبی شدم که حد نداره. میدونم نباید خودم رو سر همچین چیزی تحت فشار بذارم، اما وقتی به این فکر میکنم که این وسط، پروژه های دیگه ام رو چه کار کنم و اون وقت نمیرسم کاملشون کنم، اون کمال‌گرای درونم که دوست داره همه چیز مرتب و منظم، طبق برنامه ای که از قبل چیده بوده بره جلو به جلز و ولز میفته و از درون، چنگم میندازه!

 

++شاید از بس توی خونه مونده حوصله اش سر رفته! و حالا داره خالی میکنه سر ما... شایدم controlling issue داره... هرچه که داره، امیدوارم خداوند از ما دور نگهش داره. 

  • سارا
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹

در اقلیت روزه داران

سالهاست که تنهایی روزه می گیرم. سالهاست که دیگر برای من خبری از سحری های دسته جمعی و افطارهای خانوادگی نیست. مامان هرسال میگوید:

خدا رو شکر کن که تنت سالمه و میتونی روزه بگیری.

و من هم از خدا در دلم تشکر میکنم.

سالهاست که عادت کرده ام در یک جمع، بین اقلیت اندک روزه داران باشم. و دوباره و دوباره شوخی های بی مزه شان و متلک های احمقانه شان را تحمل کنم.

سالهاست که در دنیای کوچک اطراف من، رمضان فقط برای من معنا دارد. 

 

راستش امروز اولین بار بود که وقت سحر پرده اتاق را کنار زدم و به ساختمان ها خیره شدم. چراغ بیشترشان خاموش بود. 

اما روشنایی تک و توک خانه هایی که آن وقت صبح در تاریکی می‌درخشیدند، ته دلم را قرص کرد... 

  • سارا
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹

کرونا: کینه خانوادگی

با اینکه یه چند میلیون سالی گذشته، اما همچنان همون خانواده ای که انسان های عصر حجر رو میکشتن، کمر به قتل آدم های قرن 21 بستن. کرونا اینارو میگم. اول سرماخوردگی و آنفولانزا شون، بعد هم کووید 19شون. به این میگن عزم راسخ خانوادگی! ببین چه کینه ای از آدما دارن که هنوز که هنوزه بعد دو میلیون سال فراموش نکردن!

ما هم همون انسان هایی هستیم که بودیم. گیرم که یه کم دستامون کوتاه تر، کمرمون صاف تر و میزان پشمالو بودنمون کمتر. اما به خدا که مغزهامون (جز مال انیشتین و سایر دوستان) از دو میلیون سال پیش رشد زیادی نکرده و همون گل و خشتی هستیم که بودیم! نشونه اش؟ تدابیر زیبای دولت.

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

سه تار(ه) امید

سه سال تموم به این فکر میکردم که آیا برم دنبال یاد گرفتن یک ساز موسیقی یا نه.

بعد که تصمیم گرفتم جواب این سوال بله باشه، یک سال تموم هم به این فکر کردم که چه سازی رو یاد بگیرم. و اونوقت بود که رسیدم به صدای سه تار. و نوای سحرانگیزش مسحورم کرد.

ولی از اونجایی که بازم در این امر، عجله به هیچ عنوان، حتی پس از 4 سال آزگار جایز نبود، یکسال دیگه هم به این فکر کردم که آیا واقعا میخواهم سه تار یاد بگیرم؟؟؟

وقتی جوابم به صورت قطعی بله شد، رفتم آموزشگاه و ثبت نام کردم.

این مصادف با زمان ترکیدن دنیا و شروع حکمفرمانی کرونا بر جهانیان بود.

 

پ.ن 1: خواستم از دیجی کالا سه تار بخرم و کلاس های آنلاین آموزشش رو نگاه کنم و یاد بگیرم. ولی ترسیدم که چون در وادی موسیقی بیش از حد آماتورم، یه ساز بی خود روی دستم بمونه و مجبور شم بعدا دوباره بخرم.

پ.ن 2: کلا موسیقی خیلی چیز گرونیه!! یکی از دلایل این دست دست کردنم همین گرونی ساز و کلاس هاش بود. راستش وقتی فهمیدم ساز مورد علاقه ام نسبت به پیانو و گیتار و ویولون خیلی به صرفه تر و اقتصادی تره، دیگه آتشفشان عزم راسخم فوران کرد!

پ.ن 3: آدمی به امید زنده است. اگه این تاج فرمانروایی کرونا تا تابستون شکسته بشه و بتونیم انقلاب کنیم و به خیابونا برگردیم، میرم دوباره ثبت نام میکنم (راوی لبخند زده و در رویا فرو میرود)

  • سارا
  • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب