۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

اون دوست بی ادب که هر جمعی بهش نیاز داره

هر اکیپی، یه آدم بی ادب و شوخ و بامزه داره. نداشته باشه هم به هرحال لازم داره. چون خیلی وقتا نمیشه بعضی حرفا رو با کلمات مودبانه یا صمیمی بیان کرد. وقتی چاشنی فحش و خنده و شوخی قاطی اش میکنی، اون وقته که دقیقا میتونی منظور رو برسونی.

من هیچ وقت بی ادب جمع نبودم. همیشه دختر خجالتی خرخون و مودب و با پرستیژ جمع بودم. همیشه هم آدمایی بودن که نیاز نباشه من این نقش رو به عهده بگیرم.(اصولا عبارت «هیس، بچه اینجا نشسته» چه در دبیرستان و چه در دانشگاه به من اشاره داشت، در مواردی که میزان بی ادبی جمع میزد بالا و چشمان من از تعجب سه برابر حالت اولیه اش میشد) 

اما اکیپ سه نفره مون که شامل دلی و صدف میشه و تقریبا شش هفت سالیه که با همیم، دقیقا این عنصر حیاتی رو کم داره. و گاهی اوقات، من، با جان فشانی تمام، به عنوان یک عدد ambivert (نیمه درون گرا_نیمه برون‌گرا) بین دو عدد introvert (درونگرای کامل) مجبور میشم این نقش رو بر عهده بگیرم تا منظور رو قشنگ جا بندازم.

یعنی مثلا وقتی صدف چیزی رو با ما در میون میذاره که مطمئنا گفتنش براش سخته و حس میکنه که با گفتنش غرورش در معرض خطر قرار میگیره یا مثلا ممکنه فکر کنه که جایگاهش در ذهن ما با دونستن اون موضوع تنزل پیدا میکنه و بعد درحالی که به شدت داره با پیشنهادهای ما مخالفت میکنه و نمیخواد هیچ کمکی رو هم قبول کنه، فقط و فقط یک  «سه نقطه نخور بابا» میتونه اون رو سرجاش بنشونه و از تب و تاب بندازه که توسط بنده با لحنی کاملا بیخیال، اما در عین حال با صدای کاملا آهسته که فقط گوش خودش و دلی بشنوه عنوان شد و کارساز هم بود. تا حدی. البته امیدوارم...

 

+امروز دقیقا بعد از شش ماه و پانزده روز برای تفریح رفتم بیرون. به این صورت که دلی با ماشینش اومد منو برداشت، رفتیم سراغ صدف، بعد رفتیم بوک لندِ پالادیوم. بعدش صدف رو رسوندیم. بعدش دلی منو رسوند و دوساعت تمام دم در خونه ما توی ماشین نشستیم و با هم حرف زدیم. خداییش بدون دلی نمیدونم چه میکردم من. 

الان که دارم اینا رو مینویسم و اون بالا حرف از با ادب بودن و اینا زدم و گفتم که مثلا ما از اوناشیم که خیلی با ادبیم و اینا، یادم افتاد که توی این دوساعت که این بنده خدا دم خونه ما بود، من یه تعارف خشک و خالی به این بچه نزدم که بیاد بالا!!!

 

++ جنگجوی خسته درونم در مقابل وسوسه خوردن سیب زمینی با سس قارچ سربلند بیرون اومد و رژیم رو نشکست. جنگجوی خسته درون 22 روزه که پاک پاکه. 

  • سارا
  • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹

چند قدم مانده به خوب بودن؟

برای خودم آهنگ های شاد گذاشتم و رقصیدم. بعد فیلم The Apartment را که شنیده بودم خیلی قشنگ و جالب است گذاشتم و نشستم به سیب و سیب زمینی پوست کندن و فیلم دیدن. سیب زمینی ها را خرد کردم برای سرخ شدن و سیب ها را رنده کردم برای با آب پخته شدن.

بوی محشر سیب خانه را پر کرد. عطرش را با لذت تمام به درون ریه هایم فرو بردم. بهترین عصرانه برای معده دردناک من.

وسط فیلم میرفتم و می آمدم و به سیب زمینی هایم که درون تابه، نرم نرمک طلایی میشدند سر میزدم و جابه جایشان میکردم. جلوی خودم را گرفتم که ناخونک نزم. و سربلند و پیروز از این امتحان الهی بیرون آمدم. فکر کردن به آن یک کیلو گرم و خرده ای که این چند روز از خودم جدا کرده ام و سبک تر شده ام، باعث میشد به سمت سیب زمینی های طلایی یورش نبرم که قرار بود شام اهل خانواده، به جز من شوند. 

بعد نشستم به دیدن بقیه فیلم. آن وسط ها کمی حوصله ام سر رفت. آنقدرها هم دوستش نداشتم. ولی به آخر فیلم که رسید، شروع کردم به گریه کردن. زدم زیر گریه و اشک ریختم. اتفاقا فیلم پایان خوشی داشت. از آن دسته فیلم هایی بود که ملت را با لبخند از صندلی سینما به سمت خانه رهسپار میکرد. اصلا برای ایجاد همین حس خوب ساخته شده بود. به این فکر کردم که اگر فیلم را سال 1960 در سینما میدیدم و آخر فیلم میزدم زیر گریه، واکنش بقیه نسبت به این رفتار من چه بود؟

راستش دلم میخواست وقتی دختر جذاب داستان سرش به سنگ میخورد و برمیگشت طرف پسری که تمام مدت دوستش داشت، آپارتمان را بدون هیچ نشانی از پسرک، خالی پیدا کند. یا که وقتی صدای باز شدن در شامپاین را شنید و ترسید که یک وقت نکند پسرک خودش را خلاص کرده باشد، ترجیح میدادم به جای دیدن بطری در دست پسرک، اسلحه ای میدیدم که تازه از آن شلیک شده باشد. اصلا دلم نمیخواست آن دو به هم برسند. فیلم هم که تمام شد، نشستم یک دل سیر گریه کردم. برای پایان داستانی که ترجیحش میدادم. چرا؟

خودم هم نمیدانم. 

شاید چون برعکس آن چیزی که فکر میکردم، هنوز خوب نیستم. اما یک روز می آیم و مینویسم که حالم واقعا خوب است ...

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۷ مرداد ۹۹

سعی میکنم خوب باشم...

دلم نمیخواد بیام اینجا و بنویسم حالم خوب نیست. چون حالم خوب نیست، اما با تکرارش، چیزی نصیبم نمیشه. ولی حس میکنم دارم میترکم. باید بگم. باید با کسی حرف بزنم، و راستش رو بگم، حس میکنم تنها جایی رو که برای حرف زدن دارم اینجاست. چون اونقدر توی این مدت از آدمها فاصله گرفتم که دیگه نمیتونم مثل قبل باهاشون حرف بزنم. و درنهایت، پناه میارم به اینجا که شاید نوشتن احساساتم، فکرهام و نگرانی هام، باعث بشه حداقل ذهنم مرتب بشه و احساس بهتری پیدا کنم. 

+دلم تنگه. خیلی. برای خیلی چیزا.

اما بیشتر از همه، برای دخترخاله های عزیزم که جواب کرونا شون مثبت شده و توی قرنطینه اند و من آدم گریز، به جای اینکه باهاشون حرف بزنم و حالشون رو بهتر کنم، زدم زیر گریه و های های اشک ریختم و اونا منو از پشت تلفن سعی کردن منو آروم کنن.

++وقتی توی آینه نگاه میکردم، حالم از خودم به هم می‌خورد. طوری که حتی به این فکر میکردم که آینه رو بپوشونم. بیماری پوستی ام که اسفند رفته بودم دکتر و خوب شده بود، دوباره و با شدت بیشتر برگشته بود و خود دکتر هم توی اون سری پروازهای آخر از ایران رفته بود و دیگه در دسترس نبود. و موهام. موهای عزیزم. دارویی که برای ریزش شدید موهام داده بود، باعث سرعت گرفتن بیشترشون شده بود.

مامان یه دکتر دیگه رو پیدا کرد. بهم گفت بیماری پوستی ات چیزیه که تا آخر عمر باهات. باید همیشه دارو بزنی. اینکه خط لبخندم رنگ گرفته و روی قیافه ام تاثیر گذاشته و یه جاهایی از صورتم ملتهبه، قرار نیست هیج وقت درمان بشه. فقط میشه کنترلش کرد. دلیل بیماری رو هم اینطور ذکر کردن: بدشانسی! 

توی نت سرچ کردم. دیدم راست میگه. هنوز دلیل مشخصی واسه این بیماری کشف نشده... 

و موهام. بهم گفت که 40 درصد از موهامو از دست داده ام. به خاطر تغییرات هورمونی و همون بیماری پوستی لعنتی. گفت درمانش ماینوکسیدیله که من بهش حساسیت دارم و باعث ریزش بیشترش میشه. گفت کاری نمیتونه بکنه. گفت فقط میشه کنترلش کرد. 

یعنی درمان بیماری من چیزیه که به جای بهتر شدنش، در من تاثیر معکوس داره... 

اومدیم که خونه، به ته تغاری گفتم میخوام در حقت کاری کنم که هیچ کس دیگه ای توی زندگی این کار رو برات انجام نمیده. بهش گفتم بهت اجازه میدم موهامو بزنی. هرچه قدر دوست داشتی بزن و تمرین کن. چون بعدش میخوام با موزر همه رو بزنم. 

رفتیم توی حموم و یه کیسه زباله رو قیچی کردیم و روی سرامیک ها پهن کردیم. ته تغاری چندتا کلیپ کوتاه کردن دید و بعدش من شدم اولین مدلی که بعد از عروسک توییتی خودش و باگ بانی من بعد از 4 سالگی رویش کار کرده. 

خوب زد. اینقدر خوب که مامان که قبلش کلی از این تصمیم من حرص خورده بود، با ذوق اومد گفت چه قدر خوب شده. 

نگهش داشتم و دیگه سراغ کچل کردن نرفتم. 

سعی میکنم با دید مثبت به قضیه نگاه کنم. میگم که خب، این 40 درصد خوبه که برای موست و مثلا خدایی نکرده مال ریه یا هرچیز دیگه نیست. ولی با دیدن تصویر هر دختری که موهای طبیعی داره، اشک توی چشمام حلقه میزنه که ماشالله با وجود اینستاگرام و داشتن آشناهایی که توی این وضعیت عروسی گرفتن و موهاشون رو خیلی قشنگ درست کردن و عکس هاش رو منتشر میکنن تکرار میشه

+++ دستام. هیچ وفت فکرشم نمیکردم که والیبال بازی کردن برام آرزو بشه. هیچ وقت فکر نمیکردم از باز کردن در شیشه ترشی و مربا عاجز بشم. دوسالی میشه که تاندون دست چپم مشکل پیدا کرده. توی این دوسال، هی خوب میشه و با یه ظرف شستن دوباره دردش برمیگرده. دکتر رفتم. زیاد. ولی همه شون یه چیز رو تکرار میکنن بدون اینکه نتیجه ای حاصل بشه.

دوهفته است دست راستم هم همینطوری شده. بدون اینکه بهش فشار خاصی وارد بشه. هردوشون رو میبندم و درد میکشم. 

مامان از دستم عصبانیه. میگه تو اصلا کار نمیکنی و کمکم نمیکنی. فکر میکنه من لوس بازی درمیارم. ولی به خدا قسمم که خودمم خسته شدم. 

++++ دلم میخواد یه کار غیر فری لنسری پیدا کنم. چیزی که منو از خونه برای چند ساعت در روز دور کنه. چون با مامان به مشکل خوردم. حاضر نیست قبول کنه که خودش وقتی به سن بود، یه آدم مستقل بود که یه بچه هم داشت. ولی نمیتونم. چون میترسم. از این بیماری لعنتی میترسم. که بیاد و آروم آروم بدن ضعیف مامان رو از که آدم های دیگه به خاطر بیماریش ضعیف تره از پا دربیاره همه اش هم تقضیر من باشه... 

+++++ کار دارم. باید کتابی که به استادم قول دادم رو تموم کنم. ولی نای کار کردن رویش رو ندارم. به جاش دوباره دارم ناروتو میبینم. حس خوبی داره. اما مشکل اینجاست که هروقت استرس داستان میره بالا حس میکنم معده درد میگیرم! حتی جایی از داستان که قرار بود اسم های اعضا برای مسابقه دو به دو روی یه مانیتور به صورت رندوم نمایش داده بشه، به صورت ناخودآگاه اینقدر استرس گرفتم که به یه معده درد شدید منجر شد! از خودم میپرسم چرا. چرا مسابقه 10 تا شخصیت تخیلی یه انیمه اینقدر باید روی معده من تاثیر بذاره؟ چرا اینقدر حالم بده که کوچک ترین هیجان باعث صدمه دیدن ناخواسته بهم میشه؟

و مشکل اینجاست که جوابی براش ندارم. 

++++++وزنم خیلی رفته بالا. خیلی. دیگه مانتوهام تنم نمیره. یه رژیم گرفتم. کلی در موردش تحقیق کردم که مناسب باشه و باعث صدمه بیشتر به بدن نشه. امروز روز سوم بود. و من مثل یه جنگجوی پیر، خسته خسته ام. 

باید خودم برای خودم ناهار و شام درست کنم که شستن ظرفهاش و خورد کردن موادش با این دست ها عذابیه. مامان اولش مخالفت می‌کرد که نگیر. اما بعد فقط گفت که خودت میدونی و همه کاراش با خودته. حالا منم نگفته بودم که بیا برای من غذای جداگانه درست کن ها! کلا دلیل مخالفتش این بود که فکر می‌کرد برای خودش کار تراشیده میشه و از اون جایی که من یه موجود بی فکر بی عقل نادون هستم، رفتم سراغ چیزی که باعث صدمه زدن به خودم میشم و اینکه کلا من هیچی نمی‌فهمم.

بعد از سه روز، کمی همراه تر شده، اما حالا مثلا پیشهاد میده که بیا اینم بخور خوبه. بیا فلان چیزم بخور که نخوری از دستت رفته. کلا در نقش مشاور و شیطان وسوسه گر فعالیت میکنه. و من باید کلی انرژی صرف میکنم برای مقابله با وسوسه هاش و پیدا کردن روش های مودبانه برای رد پیشنهادها که مثلا روزی سه تا هویج رو باید در برنامه بگونجم یا اینکه دوقاشق برنج کنار سوپی که توش سیب زمینی داره و با نون خورده میشه بخورم!

هی میگه یه کاری نکنی عضله هات بسوزن. و من میخوام جواب بدم که مادرم من! عضله چیه! اینا همه اش چربی خالصه. ولی جلوی خودمو میگرم و به یک  «نه، خیالت راحت باسه» اکتفا میکنم. 

امشب یه کاراکتر دلسوز و یه کاراکتر حمایتگر هم ازش ظهور کرد. می‌گفت هر قاشقی که خودم غذا میخوردم، به این فکر میکردم که بچه ام (یعنی من) از غذای خوشمزه ای که درست کرده نتونسته بخوره و خلاصه که کلی ناراحت بود که قراره یه سوپ بدمزه و بد رنگ بخورم. (دست‌پخت منو به هیچ عنوان قبول نداره) 

از امروز با بابا هم باید مقابله کنم. اونم شروع کرده بود به گفتن اینکه این کارا چیه و «این» باید ورزش کنه و باید فلان چیز بخوره و.... و من فقط سکوت کردم. چون نای جنگیدن نداشتم. ولی در کمال تعجب مامان به دفاع از من برخاست و تاکید کرد که روزانه برای نیم ساعت پیاده روی میره و غیره و غیره و غیره.

+++++++ دیگه راجع به آرزوهام و رویام چیزی نمیگم. فقط اینکه سعی میکنم خیلی اخبار رو دنبال نکنم. و قدم های کوچیک و آهسته بردارم تا ببینیم چی میشه... 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

شوهر الیزابت > خود الیزابت > جنتی!

داشتم به یکسری موضوعات پراکنده فکر میکردم که یهویی این سوال خیلی مهم و حیاتی برام پیش اومد که جنتی چند سالشه؟

توی گوگل سرچ کردم و دیدم که بله. این عزیز دل نود و سه ساله شون تموم شده.

بعد به این فکر کردم که ملکه الیزابت چطور؟ جنتی ما دیگه باید از الیزابت اونا بزرگتر باشه!! باز هم در گوی سحرآمیز گوگل نگاه کردم و چنین جواب گرفتم که نه! الیزابت از جنتی ما یه سال بزرگتره!

بعد از اونجایی که گوی سحرآمیزم عادت داره همه چیز و همه کس رو بهم وصل کنه، شوهر الیزابت رو هم بهم نشون داد که دهن سرویس، تازه تولد 99 سالگیشو جشن گرفته و اگه نگاش کنی، اصلا هم شبیه 99 ساله ها به نظر نمیرسه. خیلی صاف و ثابت و سرحاله و اونقدرها هم که از یه 99 ساله انتظار میره، چروک نخورده.

ملکه الیزابت اول هم ماشالا 102 رو رد کردن و بعد عمرشون رو دادن به من و شما. یکی دو تا پرنسس رو هم چک کردم. آمار اونا هم بالا بود. کلا خانوادتا عمرشون به دنیاست.

هیچی دیگه. خلاصه که به خودم نهیب زدم دل به بزرگی عدد سن روسای حکومتی نبند. سن، برای آدم معمولیاست که کم کم به یه کابوس تبدیل میشه. وگرنه برای اونا فقط یه عدده عزیزم. و البته که مهم، دل آدمه.

(و صد البته مهم تر از اون، لایف استایلی که کلی پول خرجش میشه و برپایی نظام هایی که دم از عدالت و آزادی میزنن و دیگه گیوتینی برای زدن سر پادشاهان و ملکه ها و سران قدرت به دستشون برپا نمیکنن. مطمئنم که ماری آنتوانت از اون دنیا داره تمام قدرتمندانیکه سنشون از زمان گردن زدن اون بیشتره رو فحش میده)

  • سارا
  • دوشنبه ۶ مرداد ۹۹

رومن گاری، روز اول پس از مرگ

مطمئنم بعد از اینکه رومن گاری یک روز بلند شد و به این نتیجه رسید که دیگر کاری نمانده که انجام دهد و بهتر است این زندگی نکبتی را پایان دهد، مادرش در آن دنیا با عصای معروفش به استقبالش آمده و او را تا می‌توانسته به باد کتک گرفته است.

مادر که حالا دوباره با موی مشکی و چهره ای به غایت زیبا پیش چشمان پسرش ظاهر شده که هنوز اندکی خون خشک شده از سوراخ گلوله ی  پس سرش بیرون ریخته، او را بعد از کتک زدنش در آغوش می‌گیرد و می‌پرسد چرا.

رومن هم جواب می‌دهد به خاطر این نبود که تسلیم شدن آسان بود یا دیگر شاد و امیدوار نبودم. شهامت و اراده تو هنوز هم در من شعله می‌کشید.* قهرمان جنگ شدم، سفیرکبیر فرانسه بودم و تبدیل به نویسنده ای شدم که نامش را سراسر دنیا می‌شناختند. نه یکبار. بلکه دوبار. هم گاری بودم و هم آژار. 

نه. این کارم به این خاطر بود که هرچه را از من خواسته بودی انجام داده بودم. دیگر کاری نبود که انجام بدهم. دلم برایت تنگ شده بود مادر. بگذار دوباره بغلت کنم... 

 

*میعاد در سپیده دم. ترجمه مهدی غبرایی. کتابسرای تندیس. صص 321 و 322

 

  • سارا
  • شنبه ۴ مرداد ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب