۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

چرا؟

گفت: این روزها خدا خیلی ساکت است.

خواستم با او مخالفت کنم. خواستم بگویم که نه، اصلا اینطور نیست.

اما بعد که تمام اتفاقات پیرامونم با سرعت از ذهنم گذشتند، دیدم راست میگوید.

این روزها خدا به طرز عجیبی ساکت است...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

درس آسیای خالدار

گاهی وقتا تصمیم درست رو گرفتن خیلی سخته.

این نوع تصمیم درست، تصمیمیه که ته قلبت میدونی درسته، اما تا جایی که بشه میخوای ازش اجتناب کنی و با کله شقی، تمام قد دربرابرش ایستادگی میکنی.

یه مثال سه قسمتی میزنم که منظورم کاملا مشخص بشه:

 

1. یه تکلیف سنگینی داشتم که استادمون سه شنبه هفته پیش مشخصش کرد و براش دو هفته زمان گذاشت. یعنی ددلاینش دقیقا میشد امشب، ساعت 11:59.

من با اینکه میدونستم از این آدمای لحظه آخری نیستم، برای انجام دادنش هی دست دست میکردم. البته که تمام مدت، عذاب انجام ندادنش همراهم بود، اما نمیشستم پاش که تمومش کنم. به خودم که اومدم، دیدم من یه هفته تمام رو توی استرس اون تکلیف گذروندم و الکی دارم به خودم عذاب میدم. خودمو با هزار بدبختی نشوندم پای کار و جمعه تحویلش دادم.

 

2. مامان برای امروز وقت دندونپزشکی گرفته بود. چند وقتی بود که دندون آسیای وسط سمت چپم شروع کرده بود به اذیت کردن و دردش در تمام گونه ام میپیچید. با گوشی از توی دهنم که عکس انداختم، دیدم یه خال قهوه ای بزرگ افتاده روی دندونم. ترسیدم و مامان گفت قبل از اینکه دندون به عصبکشی نیاز پیدا کنه، بهتره که بریم درستش کنیم. روال دندونپزشک قدیمی مون هم معمولا اینطوری بود که معاینه میکرد و بعد وقت میداد که چه روزی بیاین. یعنی من خودمو فقط برای معاینه آماده کرده بودم.

اما مامان به جای وقت گرفتن از دندونپزشک قبلی، از یکی دیگه وقت گرفته بود که میگفت کارش خیلی بهتره. و از اونجایی که آدما با بالا رفتن سنشون نسبت به تغییرات هم حساس میشن، نزدیک بود یه نیمچه الم شنگه ای به پا کنم که: چرا از همون دندون پزشک قبلی وقت نگرفتی. 

چون فکر میکردم اون کارش خوبه و حتما همون هم باید معاینه ام کنه. پارسال که رفته بودم پیشش و گفتم همون چپ بالایی درد میکنه، گفت برو از همون دندون یه عکس بگیر و بیار. عکس رو که آوردم، گفت همه اش یه خال کوچیکه. ما به اینا اصلا دست هم نمیزنیم. برو از خمیر دندون سنسوداین و آب نمک استفاده کن، حساسیتش درست میشه و دردش میخوابه. 

میخواستم جای جدید رو نرم. ولی گفتم حالا میریم یه معاینه میکنه دیگه. معاینه که چیزی نیست.

 

3. وقتی دکتر دندون پزشک جدید بهم گفت که این دندون عقلمه که پوسیده، نه آسیای وسط خالدارم، فکر کردم داره اشتباه میکنه و میخواد دندون آسیامو بکشه و وسط ردیف بالا رو خالی کنه. از جای خالی دندون خالدارم خیلی ترسیدم. دورنمای غذا خوردن با یه جای خالی بزرگ وسط ردیف چپ خیلی ترسناک بود!

 گفتم آقای دکتر، این دندون وسطمه که درد میکنه‌ها! نه دندون آخرم. اینی که میخوایین بکشین، دندون آخر نیست. پشتش دندون دارم.

سرم داد زد: خانوووم، شما دکتری یا من؟ وقتی میگم دندون عقلت پوسیده، یعنی دندون عقلت پوسیده! وسط چیه!

بعد هم گذاشت رفت به یه بیمار دیگه سرکشی کنه.

مامان که ترس منو دیده بود گفت: آروم باش. اگه نخواستی، میریم پیش همون قبلی معاینه‌ات کنه.

یه چندتا نفس عمیق کشیدم. میخواستم بگم بریم همون جای قبلی که خانم دستیار از کنارم رد شد. سریع از روی صندلی پریدم پایین، عکسی رو که خودم با گوشی از آسیای خالدارم گرفته بودم رو نشونش دادم و گفتم اینه که درد میکنه. نه دندون عقلم.

خانم دستیار خیلی با حوصله و مهربون توضیح داد که این دندون عقله که درد میکنه و دردش رو هم میده به آسیای خالدار و دکتر درست میگه و قراره این آخری رو بکشه. بعد که دکتر دید دارم با دستیارش حرف میزنم، اومد جلو و کمی مهربونتر، روی عکس سیاه و سفید رادیولوژی بهم توضیح داد و پوسیدگی رو نشونم داد.

وقتی بالاخره متوجه اشتباهم شدم و قبول کردم که آسیای خالدارم سالمه و دندون عقلم رو باید بکشم، گفت بخواب تا درش بیارم.

منو میگی، چشمام چهارتا شد. شروع کردم به لرزیدن. من خودمو برای دندون کشی آماده نکرده بودم. قرار بود فقط یه معاینه ساده باشه! یعنی من اینطور توی ذهنم تصور کرده بودم.

حالم بد شد. مرور خاطره کشیدن دندون عقل های پایینی توی هفده سالگی که یه دکتری که دیگه هرگز ندیدمش، با سه تا دستیار و یه اره برقی، نیم ساعت تمام دندونهام رو میسابید، باعث شد که اشک توی چشمام جمع بشه و درحالی که روی صندلی دندون پزشکی دراز کشیده بودم، خودمو محکم بغل کنم.

حس گوسفندی رو داشتم که دارن میبرنش قتلگاه تا سرش رو بزنن.

بعد از اینکه دکتر ظرف کمتر از 30 ثانیه دندون خیانتکارم رو بیرون کشید، از شدت عصبی بودن شروع کردم به خندیدن. دست خودم نبود. اینقدر اینکارم برای دستیار دکتر که در روز کلی بیمار میبینه عجیب بود که اونم با تعجب همراهم شد و شروع به خندیدن کرد.

دکتر دندون خیانتکار رو با پنس جلوی چشمم گرفت و مثل کاپیتان هوک که با قلابش همه چیز رو تکه پاره میکرد، با یکی از اون ابزارهای تیز و بلندش شروع کرد به دندون ضربه زدن و گفت: ببین، این دندون پوسیده است. اگه پوسیده نبود اینطوری سر قلاب داخل دندون فرو نمیرفت.

بعد هم با حرص دندون رو توی سطل انداخت. مخالفتم انگار خیلی روی اعصابش رفته بود! 

 

همه اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

اگه من تصمیم میگرفتم که برم پیش دندون پزشک قبلی که دفعه آخر به حرف خودم گوش کرده بود و به جای معاینه تمام دندون هام، همون آسیای خالدار رو چک کرده بود، احتمالا هنوز هم باید با آب نمک و سنسوداین دردمو رفع میکردم. ( و اگه همون پارسال رفته بودم پیش یه دکتر دیگه، دندون عقلم به این وضع نمی افتاد.)

و اگر هفته قبل به زور نمینشستم پای تکلیف دانشگاه و تمومش نمیکردم، امشب، به جای اینکه با درد جای خالی دندونم بشینم و اینا رو بنویسم، باید با اشک و آه و ناله و نفرین هایی که به سوی استاد روانه میکردم، میشستم پای تکلیفم تا تمومش کنم و قبل از ساعت 12 تحویلش بدم.

اینطوری میشه که جریان حوادث بهم میفهمونه:

یک. مقاومت کردن در برابر تصمیمات درست نتیجه خوبی نداره. هرچه سریعتر تصمیم بگیری و کار درست رو انجام بدی، برای خودت بهتره.

دوم اینکه نباید خیلی دربرابر تغییرات مقاومت کرد. نغییر ممکنه خوب باشه و چون فقط دورنماش با اون چیزی که ما بهش عادت داریم متفاوته، قرار نیست چیز بدی از آب در بیاد. برعکس میتونه خیلی هم مثبت و پرفایده باشه. 

سوم اینکه اگه تصمیم درست رو نگیری، و مهمتر اینکه اگه تصمیم درست رو  «به موقع» نگیری، عواقبش تا ابد همراهت میاد و زندگی آینده ات رو تسخیر میکنه!

 

راستش نمیدونم که چه قدر خوب تونستم حوادث رو تعریف کنم. چون یه چیزایی اون وسط جاموند و به خاطر همینم شاید تصویر درستی از این کلمات ترسیم نشده باشه. اما چه کنم که درد جای خالی دندون خیانتکارم امونم رو بریده و دیگه بیشتر از این نمیتونم بشینم ...

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

آرمان‌شهر دزدها

+کشور ما بهشت دزدهاست. آرمان شهر کلاهبردارها و هفت‌خط‌هاست. 

جایی که آدم هایش دزدی میکنند و راست‌راست در کوچه‌ها و خیابان‌هایش راه میروند و از کسی که مالش را دزدیده اند طلبکارند، به جز بهشت کجا میتواند باشد؟ جایی که دزد از مالباخته به خاطر پخش عکس هایش در هنگام دزدی اعاده حیثیت میکند و مالباخته محکوم میشود، برای دزدها بهشت است، بهشت برین!

برای هرکس این داستان را تعریف کنی، انگشت به دهان میماند که داری راستش را میگویی یا دستش انداخته‌ای و اگر برای یک غیر ایرانی تعریف کنی، احتمالا به "جوکی" که گفته‌ای میخندد.

 

++ دیروز دخترخالم در دادگاه محکوم شد.

آقای دزد از دخترخالم شکایت کرده بود که چرا عکسی رو که موقع برداشت پول از عابربانک با "کارت دزدی" ازش گرفته شده و "کلانتری" در اختیار مژده گذاشته، بین مردم پخش کرده.

آقا رفته اعاده حیثیت کرده. تو رو به خدا، قشنگ نیست؟

چند سال پیش که آقای دزد اومده بود و گاوصندوق رو خالی کرده بود و همه پول و طلاها رو توی کیسه‌اش ریخته و فرار کرده بود، کلانتری آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت ما نمیتونیم بگیریمش. فقط عکسش رو داده بود و گفته بود دزدتون اینه.

حالا که این همه سال گذشته، نه تنها هنوز دزدی رو که عکسش رو هم دارن، نگرفتن، بلکه با وجود پیدا شدن آقای دزد که رفته از دخترخالم شکایت کرده، همچنان قضیه دزدی مسکوت مونده. یعنی اصلا مهم نیست که طرف اومده دار و ندار دخترخالم رو به جیب زده و یه آبم روش. مهم اینه که چرا دخترخاله من رفته عکس دزد طلاهاش رو پخش کرده تا شاید بتونه خودش وظیفه پلیس رو انجام بده و دزد رو پیدا کنه.

اینجا بالاخره یه نفر باید جوابگوی آبروی ریخته شده آقای دزد باشه یا نه؟

وقتی مامان بهم گفت که مژده رو محکوم کردن، با دهن باز فقط به مامان خیره نگاه میکردم. نمیتونستم چیزی بگم یا حتی پلک بزنم. خشک شده بودم.

تا چند روز آینده باید منتظر حکمش بمونیم. و من همه اش جمله "الملک یبقی مع الکفر و لایبغی مع الظلم" در ذهنم تکرار میشه و از خودم میپرسم: واقعا؟

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

اثر انگشت

دیروز پیام اومد که بعد دوسال بیاین کارت ملی‌هاتون رو تحویل بگیرین. البته دقیقا از جمله «لطفا بعد از دوسال بیایین تحویل بگیرین» در متن پیام استفاده نشده بود. 

این مامان بود که متن پیام رو اینطوری برامون خوند و بعدش هم شروع کرد به بشکن زدن و هورا کشیدن. توی این دوسال اینقدر غصه کارت ملیِ نداشته‌‌ی خودم و خودش رو خورده بود که حد نداشت. به من سپرد :

شب زود بخوابیا!فردا صبح زود باید بلند شی که بتونیم بریم کارتمون رو تحویل بگیریم.

باشه ای گفتم و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم.

وقتی صبح ساعت ده از خواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، دیدم که شلوار بیرون پوشیده و درحال حاضر شدنه. فکر می‌کرد من بیدار نمیشم و تنهایی میخواست بره کارت عزیزش رو بگیره. میخواست منو جا بذاره. منم سریع حاضر شدم تا باهاش برم. 

وقتی رسیدیم، اول من کارتمو تحویل گرفتم. اما وقتی مامان انگشتش رو گذاشت روی دستگاه که کارت رو تحویلش بدن، خانم متصدی باجه گفت اثر انگششتون صفره. خوانا نیست.

مامان با تعجب گغت: یعنی چی؟

خانمه گفت: یعنی اثر انگششتون از بین رفته. 

مامان شکه شده بود. این از اثرات کار نکردن با دستکش و استفاده از شوینده های مختلف بود. مامان تا وقتی که ظرفها رو با پوست دستش نشوره، راضی نمیشه که ظرفها تمیزن و تا وقتی یه جایی رو با پوست دستش نسابه، حاضر نیست قبول کنه که اونجا تمیز شده. دستاش زبر زبر شده و هرچی کرم میزنه هم فایده ای نداره، اما همچنان در مقابل پوشیدن دستکش مقاومت میکنه. میگه پلاستیک دستکش اذیتم میکنه و یه جوری میشم وقتی میپوشمشون. 

خانم متصدی باجه بهش گفت انگشتات رو بمال به پیشونیت که چربی پیشونی رو بگیره. بعد که جواب نداد، گفت ماسکت رو بیار پایین و انگشتت رو ها کن تا گرم و مرطوب بشه شاید جواب بده. کلی امتحان کردن، ولی نتیجه‌ای نداشت. گفت برو بشین روی صندلی، 5 دقیقه دیگه بیا و تا اون موقع، انگشتت رو بمال به پیشونی تا خوب چرب بشه.

مامان زیر لب غرغر می‌کرد که پیشونی من هیچ وقت چربی نداشته و نداره. و من داشتم فکر میکردم که اون اطراف چی هست که برم بگیرم تا مامان دستش رو چرب کنه. فقط یه مغازه کوچیک بود که نون فانتزی و انواع شیرینی های خشک میفروخت. رفتم دو سه تا دونه کیک یزدی گرفتم، چون معمولا چربن و مامان میتونست به جای پیشونیش که هیچی چربی نداشت، دستشون رو به روغن کیک بماله. 

وقتی کیک رو بهش دادم، گفت این چیه دیگه. این که چربی نداره.

میگم: چرا نداره؟ تو انگشتت رو قشنگ و خوب روش بکش، چربی‌ش در میاد به دستت. 

انگشتش رو بفهمی نفهمی زد به کیک و بعد گفت دیدی نتیجه نداد و با صدای خانم متصدی، کیک رو چپوند توی دستم و گفت قایمش کنم که آبرومون نره و بعد دوباره رفت دم باجه. 

بازم فایده نداشت. خلاصه اونقدر امتحان کردن که کارت ملی مامان بهمون پیغام داد و تهدیدمون کرد اگه یه دوبار دیگه این کار رو انجام بدیم، خودش رو میسوزونه. 

از ترس اینکه کارت نسوزه و دوباره مجبور نشیم دوسال دیگه براش صبر کنیم، خانمه پیشنهاد داد که مامان بره خونه و تا شنبه یکشنبه، دستش رو با روغن زیتون چرب کنه و دستکش بپوشه و بعد برای بار آخر بیاد امتحان کنه.

توی راه خونه بهش میگم دیدی؟ این همه لجبازی میکنی و دستکش دستت نمیکنی، آخرش چی شد؟ دیگه بعد از این دستکش دستت کن. باشه؟ 

مامان جواب داد: نمیتونم این کار رو بکنم. اگه خیلی ناراحت منی، تمام ظرفا تا یکشنبه با تو! بشورشون که من دست به چیزی نزنم.

گفتم: باشه. تمام ظرفا با من. ولی بعدش دستکش دستت کن. باشه؟

مثل یه بچه تخس جواب داد: قول نمیدم!

 

آخرای روز، بعد از اینکه من همه ظرفا رو شستم، مامان تصمیم گرفت روی کابینت‌ها رو تمیز کنه و یه سری ظرفهایی که نمیدونم از کجا برای خودش جور کرده بود رو بشوره.

اما دیدیم که بالاخره تهدید به خودسوزی کارت ملی‌ش، کار خودش کرده و مامان دستکش دستش کرده. من و ته‌تغاری اونقدر براش دست زدیم و هورا کشیدیم تا شاید توی رودربایستی بمونه و دفعه بعد هم دستکش‌ها رو دستش کنه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

کره شمالی، دیکتاتوریه؟ واقعا؟

استاد مملکت سر کلاس برگشته میگه:  «میگن این کره شمالی هم دیکتاتوریه. این چیز... رهبرشون دیکتاتوره. اینطور میگن. من نمیدونم حالا.»

این «نمیدونم حالا» ش از اونایی بود که نشون میداد خودش اعتقادی به درستی جمله‌ش نداره و کیم جونگ اون و پدرانش رو دیکتاتور نمیدونه، اما چون بقیه میگن، مجبوره قبول کنه! 

لامصب، تو استاد دانشگاهی خیر سرت. مدیرگروهی خیر سرت. اینو راننده تاکسی‌ها هم میدونن که کره شمالی چه خبره. نمیدونی حرف نزن حداقل، بذار احترامت حفظ بشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو

+وقتی مرغ آمین رد میشد، من درخواست نودل کردم!

و وقتی 5 دقیقه بعد مشغول هورت کشیدن رشته های کرم رنگش بودم، به این فکر میکردم که چرا اون لحظه درخواست موهای پرپشت نکردم!

 

++ گوشواره‌های در-قابلمه‌ای بزرگِ توی گوشم رو خودم با کنف درست کرده بودم و فقط و فقط برای این انداخته بودمشون که ابعاد بزرگش، حال شیدا و پریشان موهای کوتاه پشت سرم رو که به جلو خزیده بودن و ظاهر زشتی پیدا کرده بودن، پنهان کنه.

داشتم برای مژده از دلیل اصلی انداختن گوشواره‌ها تعریف میکردم و میگفتم که فعلا نمیتونم موهام رو کوتاه و مرتب کنم. چون میخوام برم پیش دکتر و بهش نشون بدم که دوباره موهام شروع به ریزش کرده و حجمشون از اون 60 درصد باقی مانده‌ای که گفته بود، کمتر شده. (اگه کوتاهشون کنم، به نظر پرپشت تر از حالت واقعی میرسن و میخوام که دکتر عمق فاجعه رو ببینه)

مژده که اینو شنید، الی، دخترخاله بزرگه رو صدا زد تا موهای پشتم رو مرتب کنه. گفت الی دستش خوبه.

الی هم در جواب با مهربونی گفت: آره من دستم خوبه. به امید ماشین دار شدنت.

گفتم نه بابا! ماشین خیلی دوره. به امید پرپشت شدم موهام!

به امید پرپشت شدن (و مرتب شدنشون) موهام، خودمو سپردم دست الی ...

 

+++ روی یه چارپایه توی دستشویی نشسته بودم و الی داشت با اتوی مو، پشت موهام رو صاف میکرد. گفت اول باید صافشون کنم، چون موهات موجداره. بعدش با موزر برات میزنم. تا جایی که میتونستم بی‌حرکت نشستم تا کارش تموم شد. بلند که شدم و موهای روی زمین رو دیدم، دلم برای خودم سوخت. کف دستشویی پر شده بود از خرده موهای خیلی ریز که با موزر زده شده بود و یه عالمه موهایی که با شونه و اتوی مو، از ریشه دراومده بودن و کنار اون کوتاه‌ها، کاملا به چشم می‌اومدن.

الی طفلک چیزی بهم نگفت. فقط دم رفتن، یه شربت فروگلوبین گذاشت توی ساکم و توصیه کرد که برای موهام خوبه.

 

++++هر روز زینک و قرص مولتی ویتامین میخورم و سعی میکنم فاصله بین حموم رفتن‌هام رو بیشتر کنم! حموم رفتن شده مایه عذابم. من که یه زمانی مثل مرغابی، یه آب‌دوست تمام‌عیار بودم، الان مثل گربه از آب متنفرم. بس که موقع شامپو زدن، آب کشیدن و خشک کردن با حوله، شاهد دسته دسته ریختن موهای نازنینم هستم ...

به مامان میگم یه سر باید برم پیش این دکتر طب سنتی که زهرا معرفی کرده، شاید یه فرجی شد. تا الان چهارتا دکتر عوض کردم، ولی از هیچ کدوم بخاری بلند نشده. اما شاید این یکی جواب بده. (و بعد، تار مویی رو که در همین چندثانیه، از روی سرم جدا شده و توی بشقاب غذام افتاده، با حرص کنار میذارم.)

مامان که کلا اعتقادی به طب سنتی نداره، من و حرفم رو کاملا نادیده میگیره.

اینجور وقتاست که خودمو بابت گواهینامه نداشتم سرزنش میکنم. چون در این شرایط کرونایی که باید برای ویزیت تا کرج برم و اسنپ و آژانس گرفتن جز ممنوعیات محسوب میشه، فقط مامان، در صورتی که خودش هم دسترسی به ماشین داشته باشه، میتونه منو برسونه که متاسفانه بزرگوار مخالفت خودش رو اعلام کرده.

وابسته بودن اصلا چیز خوبی نیست...

 

+++++ ما توی خانواده پدری یه افسانه‌ راجع به عمه بابام،شمائیل، داریم که خیلی عجیب و غریبه. اینطوری شروع میشه که خیلی سال پیش، حتی قبل از به دنیا اومدن بابا، دخترش یه مریضی سختی میگیره و بعدش تمام موهاش میریزه و دیگه درنمیاد. بهش میگن اگه میخوای دخترت تا آخر عمرش کچل نباشه، باید بری یه گربه رو بکشی، پوستش رو بکنی و تا وقتی هنوز گرمه، پوست رو مثل کلاه بکشی روی سر دخترت تا کچلی‌اش درمان بشه.

شمائیل هم این کار رو به خاطر دخترش انجام میده که آینده دخترش خراب نشه و بتونه ازدواج کنه. و بعدش اوووووف! موهای دخترش شروع میکنه به دراومدن و اونم چه دراومدنی! راپانزلی میشه واسه خودش.

جدا از وحشتناک بودن داستان و وجود شبهات فراوان در این افسانه خانوادگی، به این فکر میکنم که اگر مثلا تنها راه حل موجود برای برگشتن موهام به حالت عادی، کشتن یه گربه و کندن پوستش باشه، واقعا میتونم همچین کاری انجام بدم؟ دلش رو دارم؟

  • سارا
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

نور الهی

گاهی وقتا، موقعی که حس میکنی حتی خدا هم فراموشت کرده، ناگهان دری به روت باز میشه، نور به زندگیت میتابه و مشکلت دود میشه و میره هوا. 

خدایا، ممنونم و دمت گرم. 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

کشتی‌گیرهای سومو، جهانگیر و داستان‌های دیگر

1.طبقه بالای خانه‌مان دو کشتی‌گیر سومو زندگی می‌کنند و از وقتی که آن بالا ساکن شده‌اند برای ما آسایش نگذاشته‌اند. بساط رینگ‌شان صبح و شب و نصف شب ندارد. یکهو میبینی ساعت 3 صبح دارند با هم دعوا میکنند و کشتی می‌گیرند و بعد بوووووم! کل آپارتمان میلرزد و معلوم می‌شود که پشت یکی از آنها با شدت تمام به خاک مالیده شده.

روزی نیست که این چهارستون اسکلت ساختمان را نلرزانند. فقط نمی‌فهمم که چرا دعوای یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده باید اینقدر سنگین و خشن باشد. 

و وقتی که صدای داد و فریادهایشان و کشتی های وحشیانه شان بلند می‌شود، من به این فکر میکنم که این دونفر، که واضحا این همه با هم تفاوت دارند، اصلا چرا با هم ازدواج کرده اند...

 

2.اسمش جهانگیر بود. اما همه جهان صدایش می‌کردند. حتی استادها. پولدار بودند. پدرش یک شرکت داشت که برای سپاه و ارتش، هواپیماهای جنگی طراحی می‌کرد و میساخت و مشخصا وضع مالی‌شان روبه راه بود.

اما همه از جهان بدمان می‌آمد. نه فقط دخترهای کلاس. پسرها هم ازش دوری می‌کردند. آن یکی دوباری که قرار شده بود کل بچه های ورودی‌مان با هم برویم بیرون، سر همین جهان کنسل شد. چون پسرها فهمیدند جهان هم قرار است بیاید و گفتند اگر جهان بیاید ما نمی‌آییم.

توضیح اینکه چرا جهان آدم مزخرفی بود و هیچکس از او خوشش نمی‌آمد کار سختی است. به ظاهر پسر معقولی بود که از خانواده خوبی می‌آمد و درسش هم خیلی خوب بود. 

اما از درون آدم عوضی‌ای بود. از آنهایی نبود که وقتی او را ببینی، بلافاصله بگویی آدم خوبی نیست. زمان برد تا همه فهمیدیم آدم نفرت‌انگیری است.

همه‌جا سرک می‌کشید و همیشه از همه‌چیز خبر داشت. دو سال تمام دنبال دوست‌دختر می‌گشت و می‌خواست دوست‌دخترش هم مثل خودش رشته‌اش برق باشد. اما هیچکدام از دخترهای ورودی‌مان بهش پا ندادند. بعد از دوسال، با یکی از سال بالایی‌هایمان دوست شد که ما اسمش را گذاشته بودیم عروس. بس که تمام مانتوهایش حس لباس عروس و دامن چیندار را تداعی می‌کرد. عروس یکی از آن خرخوان‌های دو دوزه‌بازی بود که بچه های ورودی خودش اصلا بهش محل نمی‌دادند و آدم حسابش نمی‌کردند. 

عروس آخر سال چهارم‌مان با جهان به‌هم زد. اینطوری که یک شب بهش گفت: بیا به هم بزنیم، چون من هفته دیگه دارم عروسی میکنم. 

میخواهم بگویم حتی عروس هم که اینقدر از او بدمان می‌آمد با جهان نماند بس که این آدم، مزخرف بود. 

و من همیشه به این فکر میکنم که اگر روزی جهان مطابق با استانداردهای جامعه، به صورت سنتی به خواستگاری دختری برود، احتمالا جواب مثبت می‌گیرد. چون خانه و خانواده اش به ظاهر معقول و مقبول اند، وضع مالی خوبی دارند، خودش ارشدش را در خواجه نصیر گرفته و احتمالا در شرکت پدرش مشغول به کار می‌شود. اما همانطور که یکی دوسال اول در دانشگاه برای ما هم طول کشید تا به عمق مزخرف بودن این آدم پی ببریم، آن دختر بیچاره هم که قرار است زن جهان بشود، تا مدتی بعد از ازدواج به عمق فاجعه پی نمی‌برد. 

ازدواج‌های سنتی خیلی عجیب و غریب اند. خیلی‌ها را دیده ام که هنوز 3 ماه از مراسم خواستگاری نگذشته، مراسم عقد برپا میکنند و این به نظرم خیلی ترسناک است! چون آدمی را که هنوز هیچ شناختی ازش ندارند، به عنوان شریک زندگی‌شان و کسی که قرار است بقیه روزهای عمرشان را با او سپری کنند، انتخاب میکنند.

میخواهم بگویم درحال حاضر ازدواج های سنتی مثل هندوانه در بسته است. از بیرون که نگاه میکنی، پوست سبز و شادابی دارد (کار خوب، حقوق خوب، ماشین، خانه، خانواده خوب) تا خود خانه به انتخاب خوبت فکر میکنی و هندوانه شیرینی که قرار است گیرت بیاید. 

اما وقتی بازش میکنی، میبینی که سیاه سیاه است. مثل قیر.

 

3.فکر کنم یک ماه پیش بود. استادمان سر کلاس داشت راجع به قرارداد میان انسانها و تعهد حرف می‌زد. می‌گفت" 

"دونفر وقتی با هم ازدواج می‌کنند، با هم قرار داد می‌بندند تا بچه هایشان را در کنار هم و با کمک هم بزرگ کنند. عقد کردن به معنای همین قرارداد است که توی میخواهی در امر تولید مثل، دست تنها نباشی و کمک‌حال داشته باشی!

یعنی اگر شما دوست نداشته باشید که بچه دار شوید که این روزها هم خیلی مد شده، لزومی ندارد که قرارداد دائمی باهم ببندید و رسمی ازدواج کنید! ازدواج رسمی فقط برای حالتی است که شما قصد بچه دار شدن دارید."

یکی از بچه ها گفت: استاد، پس عشق چی؟ دونفر وقتی با هم ازواج میکنن گاهی وقتا به معنی عشق زیاده. 

استاد در جواب پوزخندی زد، سرش را تکان داد و تاکید کرد که این چیزها چرند و پرند است و همینی که من گفتم. یک "کارت قرمز" هم به آن بنده خدا داد.

یعنی گاهی آدم می‌ماند که واقعا در مغز بعضی ها چه می‌گذرد! 

 

4. یک استاد دیگری داشتم در زمان کارشناسی که خیلی آدم خوب و ساده ای بود. مدیرگروهمان بود و ورودی ما را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت:

"شما بازمانده و آخرین نسلی بودین که سر کلاس چیزی حالیتون میشد. از بعد شما، کلا یه مشت گاگول ریختن اینجا و وانمود میکنن دارن درس میخونن. "

زنش سرطان داشت و فکر کنم فوت شده بود. یه دختر 10 ساله داشت که عکس هایش را از روی عکس پروفایل استاد دیده بودیم و به عمرم همچین بچه خوشگلی را هیچوقت ندیده بودم. نفس استادمان بود. 

یکبار که بعد فارغ التحصیلی رفته بودم پیشش و نشسته بودیم و درددل میکردیم، ناگهان و بدون مقدمه برگشت گفت: خانم مهندس میدونی چیه؟ من نمی‌ذارم دخترم مثل شما قدبلند بشه! 

من که هم خنده ام گرفته بود و هم توی دلم میگفتم که قدبلند کیلوچنده حاجی؟ من توی ورودی‌مون بین دخترا نفر چهارم پنجمم و خیلی بلند حساب نمیشم، گفتم: چرا استاد؟ همه دخترا آرزوشونه که قدبلند باشن. 

گفت: "توی این جامعه مگه چندتا مرد خوب هست؟ خیلی کم! قد مردای این دوره و زمونه هم آب رفته، ورودی های خودتون یادت نیست؟ مرد خوب قدبلند خیلی کمیاب شده. اگه دخترم قدبلند باشه، اینطوری گزینه هاش برای ازدواج کردن با یه آدم خوب خیلی کمتر میشه. "

و من به این فکر کردم که بنده خدا احتمالا جهانگیر و امثال جهانگیر را زیاد بین دانشجوهایش دیده که به همچین نتیجه‌ای رسیده...

و خب راستش، جدا از عجیب بودن این طرز فکرش، وقتی نگاه میکنم میبینم که درست میگوید.

 

آن زمان گذشت که آدمها بدون دیدن یکدیگر سر سفره عقد مینشستند و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. راستش برای خودم هم سوال بود که دیگر چرا اینطور نیست.

بعد به این نتیجه رسیدم که آدمهای آن زمان، آدم های ساده تر و مهربان تری بودند. نسل ما نسل مهربان و با گذشتی نیست. نسلی خشن و بی‌اعصاب و پر از دورغ و ریاست. اینطور نیست که تمام آدمهای گذشته هم آدم های خوبی بوده باشند. نه. اما اکثریت جامعه آدم های ساده تری نسبت به آدم های امروز بودند. 

به خاطر همین هم این مدل ازدواج سنتی که بعد از دوماه سر سفره عقد مینشینند، جواب نسل ما نیست (حداقل برای اکثریت جواب نیست) . راستش مدل برعکس آن هم جواب ما و جامعه ما نیست. اما خب، هنوز نمیدانم جواب اصلی برای ما چه میتواند باشد...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب