۱۵ مطلب با موضوع «شبه مقالات» ثبت شده است

The more I learn, the more I enjoy

من واقعا زبان انگلیسی رو دوست دارم و از یادگیری کلمات و اصطلاحات جدیدش لذت میبرم. اما در بعضی مواقع به خصوص، از اینکه به یک کلمه یا یک اصطلاح جالب و خاص برخوردم، مغزم به مقادیر زیادی احساس شادی تولید میکنه، که غالبا 5 دسته هم هستن:

 

1- وقتی یه اصطلاحی رو پیدا میکنم که خیلی شبیه یکی از اصطلاحات فارسیه، واقعا از خود بی خود میشم! مثلا

وقتی فهمیدم که خارجی ها هم به اینکه "فلانی از دست کارای یک فلانی دیگه داره توی گور می لرزه" اعتقاد دارن، کلی خندیدم.

(He is turning in his grave / he is rolling over in his grave)

یا موقعی که فهمیدم دندون اسب پیش کشی رو هیچ جای دنیا نمیشمرن 

(Don't look a gift horse in the mouth)

یا زدن فلان چیز توی صورت یه نفر و پز دادن باهاش کاملا عمل رایجیه

(rub it to her/his face)

یا خیلی کشورها، مخصوصا انگلیسی ها به "بزنم به تخته" اعتقاد راسخی دارن

(knock on wood)

 

2- چیز دیگه ای که خوشحالم میکته، فکر کردن به واژه های هم خانواده است.

مثلا موقع نوشتن یک sop داشتم فکر میکردم برای "پیدایش" چی میتونم به کار ببرم که Genesis اومد توی ذهنم. از این واژه نمیشه برای پیدایش انقلاب صنعتی استفاده کرد! اما بعد فکر کردم که Generate هم ریشه genesis باید باشه و بعد به Generation  فکر کردم.

یعنی واژه هایی که توی فارسی کلمات کاملا متفاوتی براشون هست (پیدایش، تولید کردن، نسل)، در یک زبان دیگه همگی از یک ریشه و خانواده اند. و فکر کردن بهشون بامزه است. (و همه شون هم منو یاد یهودیت میندازن! کافیه یه "سفر" بذارین بغل پیدایش)

 

3- مورد دیگه، پیدا کردن واژه هاییه که توی فارسی و زبان های دیگه خیلی شبیه اند یا از یک ریشه اومدن. مثلا مادر (Mother). یا ننه (nana / nanny). چای (ocha یا cha در زبان های شرقی)، طلسم (Talisman)، پسته (Pistachio)، ظرف چینی (China) (اینکه همه دنیا این نوع ظرف رو به اسم کشور سازنده اش میشناسن، خیلی جالبه) و غیره.

 

4- یه چیز دیگه که خیلی دوستش دارم، فکر کردن به ریشه کلماته. منظورم اینه که به این فکر کنم چرا یک واژه برای رسوندن یک مفهوم به وجود اومده. واژه cross برای توضیح دادن منظورم عالیه.

cross (N) به معنای صلیبه. حالا به عنوان فعل اگر بخواییم ازش استفاده کنیم، برای عبور کردن استفاده میشه. دریا، خیابون، یا هرجای دیگه. به این صورت که شما وقتی دارین مستقیم به جلو حرکت میکنین، یک خطر فرضی عمودی رسم میکنین و اگر خیابون رو یک مسیر افقی در نظر بگیرم، با عبور کردن ازش دارین یک صلیب درست میکنین.

کراس کلا معانی زیادی توی دیکشنری داره. یکی دیگه اش به معنی دلخوره.

(Are you cross with me) و برحسب مدل صلیبی فکر کردن، تصویری که میاد توی ذهنم به این شکله که دوتا چوب داریم که حالت خلق و خو رو توصیف میکنن. وقتی که هردوتا چوب صاف نباشن و یکی از روی دیگری گذشته باشه، یعنی اوضاع من با طرف مقابل هم صاف و مستقیم نیست.

 

 5- پیدا کردن کلمات عجیب غریب، مثل  niminy-piminy (یه خانومی که زیادی خشک و مبادی آداب و ایرادگیر و اینا رفتار میکنه) یا کلماتی که یه جور cultural reference  محسوب میشن، مثل supercalifragilisticexpialidocious!!!

 

+ با این چیزا زمستونو سر میکنم!

  • سارا
  • سه شنبه ۷ دی ۰۰

گرگ بهارستان و وال استریت فرق زیادی با هم ندارن!

دو سه روز پیش فیلم گرگ وال استریت رو برای بار اول دیدم. اینکه چرا بعد از این همه سال که صداسیما خودش رو با نشون دادن این فیلم خفه کرد من همچنان ندیده بودمش، به خاطر این بود که نه اطلاعاتی راجع به بورس داشتم، نه دوست داشتم راجع بهش چیزی بدونم. (البته اینکه چطور این فیلم رو سانسور کردن جای سواله!) اما به واسطه پاس کردن سه واحد مدیریت مالی توی دانشگاه که استاد اعظم به جای درس دادن مطالب لازم، مینشستن و راجع به بورس آمریکا و سهامی که طی هفته فروخته یا خریده بودن حرف میزدن، یه کم (فقط یه کم) اطلاعاتم بالا رفت و دیگه گارد قبل رو نسبت به این موضوع نداشتم.

راستش آبان 98 که اینترنت قطع بود، استاد ما هم یه سهامی خریده بود که میخواست بفروشتش. یادم نیست سهامش مال کدوم شرکت آمریکایی بود، اما قطعی اینترنت باعث شده بود اون سهام درحال سقوط رو نتونه بفروشه و سر کلاس، با استرس تمام اینطرف و اون طرف میرفت و با التماس از بچه ها میپرسید راهی سراغ ندارن که بهش کمک کنه به اینترنت وصل شه و بتونه سهامش رو بفروشه؟ طفلک فقط یه قدم با سکته قلبی فاصله داشت.

هفته بعدش اومد سر کلاس و گفت :" من این هفته خیلی راحت خوابیدم. چون مجبور نبودم نصف شب موقعی که بورس آمریکا باز میشه، هی همه چیز رو چک کنم یا مدام استرس داشته باشم. سپردمش دست خدا!"

وقتی نت دوباره آزاد شد، اومد سر کلاس و گفت:" آره! توی اون مدتی که نمیتونستم سهامم رو بفروشم، قیمتش صعودی خیلی بالا رفته بود و کلی سود کردم. مقدارشم بیشتر از هر هرباری بود که هی میخریدم و میفروختم." خلاصه که داشت با دمش گردو میشکست. البته مدیونین اگر فکر کنین کل هفته رو دوباره شب زنده داری نکرده و به خرید و فروش نگذرونده بود!

و من همه اش به این فکر میکردم که "مرد، چرا خب؟ چرا این کارو با خودت میکنی؟ مال مایکروسافت یا تسلا رو که این همه ازشون تعریف میکنی و هرهفته توی yahoo finance، رشدشون رو توی چشم ما فرو میکنی رو بخر بذار کنار که هم سود کنی، هم خیالت راحت باشه." بعد فهمیدم این یه جور اعتیاده. دست خودش نیست.

راستش سر کلاس خیلی به این موضوع فکر میکردم. کاری که استادمون میکنه، هیچ فرقی با قمار نداره. این مدلی که در یک دنیای متزلزل که هر لحظه درحال تغییره، هی بخری بفروشی تا سود کنی، اون هم تنها با استفاده از یکسری اطلاعاتی که همه بهشون دسترسی دارن و یکسری اطلاعات دیگه که فقط خواص ازش خبر دارن، تقریبا یه جور قماره. چون نه فقط صدمه مالی یا حتی جانی (مثل سکته و مرگ) داره، پیش بینی پذیر هم نیست و دستان پشت پرده اش هم زیاده. اصلا قوانینی که برای بورس آمریکا تعریف شده مثل قوانین یه بازی تخته ای میمونه که میزان ریسکش زیاده و اگه ببازی، همه چی رو باختی. و این آدم به قمار معتاد بود و خودش خبر نداشت.

و نه فقط پولش، که وقت و آرامشش رو هم حروم این کار میکرد. اینکه یه آدم مذهبی یقه آخوندی که ادعاش گوش فلک رو کرد میکرد، نمیفهمید کاری که داره میکنه جز حرامات دینشه برام واقعا عجیب بود. این آدم یا کلا فکر نمیکرد و آدم سطحی ای بود، یا یه آدم تظاهرکننده بیشتر نبود. (فکر میکنم یه مقدار از هر دو رو داشت).

وقتی گرگ وال استریت رو میدیدم، بهم کمک کرد تا قضیه رو از سمت دیگه هم نگاه کنم. از سمت معامله گری که به عنوان واسطه کار خرید و فروش رو برای مشتری ها انجام میده. و خب این وسط کلی هم سود میکنه. توی این دنیا، فرشته هایی که حلال و حروم و منفعت مردم واقعا براشون مهم باشه، قطعا سراغ دلالی بورس نمیرن!

اما چیزی که بیشتر از همه ذهنم رو به خودش جلب کرد و این دو سه روز تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره، صحنه آخر فیلمه. درست قبل از جایی که صفحه سیاه بشه و تیتراژ بیاد بالا:

اینا همه آدمایی هستن که نشستن تا بتونن از جردن بلفورت کبیر، از جردن بلفرت بزرگ که تونسته میلیون ها دلار به جیب بزنه و حالا میخواد رمز کارش رو به اونها یاد بده، دو کلمه چیز یاد بگیرن تا درست مثل الگوی جدید زندگیشون، بلفورت، زندگی بهتری برای خودشون بسازن. فیلم در سکانش آخر این آدم ها رو ساده و مثل گوسفندهای خنگی نشون میده که به دهن بلفورت نگاه میکنن. و بلفورت، گرگی که سالها این گوسفندها رو میدریده و تکه پاره میکرده، براشون کلاس درس گذاشته تا مثلا اونا هم یاد بگیرن چطوری میتونن تبدیل به گرگ بشن. اما نکته اینجاست که گوسفند، نمیتونه گوسفندای دیگه رو تیکه پاره کنه. هر چه قدرم که سعی کنه، نه میتونه مثل گرگ فکر کنه و نه دندون ها و چنگال های دریدن داره. پس همچنان یه گوسفند باقی میمونه.

و گرگی که برای گوسفندها کلاس درس گذاشته، باز هم میتونه تکه و پاره شون کنه. اینطوری که سرشون رو شیره میماله و کلاس های مختلفی برگزار میکنه و رموز کارش رو آموزش میده و خداتومن ازشون میگیره. "تو میتونی این خودکار رو بفروشی؟" بیا اینو برای من بفروش ببینم چطوری این کار رو میکنی." حالا فقط شیوه کارش فرق داره. قبلا غیر قانونی و گاهی هم در لباس رابین هود (که از پولدارها میدزدید و به جیب خودش سرازیرشون میکرد)، حالا در لباس فرشته. ولی همونطور که گفتم، فرشته ها هیچ وقت سراغ معامله گری بورس نمیرن!

بعد از دیدنن فیلم، داشتم یه کم سرچ میکردم که دیدم اکانت اینستاگرام هم داره. با 1.9 میلیون فالوئر. توی قسمت معرفی، فکر میکنین اولین کلمه ای که خودش رو با اون توصیف کرده چیه؟

father! اگر منم کلی سابقه درخشان داشتم و بعد میخواستم اذهان عمومی رو به سمت خودم جلب کنم که ببینین من چه آدم خوبی شدم و درسم رو یاد گرفتم، احساسات آدما رو نشون میگرفتم. شاید نه فقط پدر دوتا بچه، اینکه نشون بدم من همیشه و در هرحالی برای همه نقش پدر رو بازی میکنم!

توی چندتا پست آخری هم که توی اینستاگرامش گذاشته بود، دوتا چیز رو بیشتر نمیگفت: 1. این خودکار رو بفروش. 2. ببینین من چه زندگی خوب و مرفهی دارم، مثل من باشین. مدل حرف زدنش هم توی ویدئوهاش حرف ها برای گفتن داشت.

 

خلاصه که اینا رو گفتم تا بگم :

1. گاهی وقتا واقعا نمادها و اسم هایی که استفاده میشن، پیام های عجیبی رو توی دل خودشون دارن. همین اسم "گرگ وال استریت" رو خود این آقا روی خودش و کتابی که از زندگیش نوشته گذاشته و نشون میده که توی ناخودآگاه ذهنش چی میگذره.

2. دیدن فیلم های خوب خیلی سرگرم کننده است. مخصوصا اگر فیلمسازش زیرک باشه.

3. هرکاری که میخوایین بکنین، درحال تصمیم گیرنده اش شمایین، اما قبل از عمل بشینین فکر کنین و قضیه رو حسابی سبک و سنگین کنین. فاجعه بورسی که توی ایران رخ داد هم به خاطر همین فکر نکردن ماها بود. اگر موقعی که بورس چراغ سبز نشون داده بود، آدما به جای غریزه با  قوه تعقلشون دست به عمل میزدن، یا خداقل یه کم عقب مینشستن و به مشکوک بودن قضیه فکر میکردن، گرگ های پشت پرده نمیتونستن به جون گوسفندا بیفتن و تا قطره آخر خونشون رو بمکن.

3. حواسمون به بازی کلمات گرگ ها همیشه باید باشه. (قضیه father)

4. مراقب گرگ های بهارستان و جاهای دیگه باشین:)))

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

ما تمیز هستیم!

تنها جایی که دیدم کانادا و خاورمیانه در یک رتبه و درست در کنار هم قرار گرفتن، در مورد مساله رعایت بهداشت فردیه :| هردو در جایگاه چهارم جهان قرار دارند. 

(لینکش، که اگه خواستین مطممئن بشین)

البته که راستش من اصلا مطمئن نیستم راست باشه! چون این مطالعه (در سال 2011)، هند رو در جایگاه هشتم و چین رو در جایگاه نهم قرار داده. اینکه هند در جایگاه هشتم باشه، در مغز نمیگنجه. میگنجه؟

یه خاطره هم دارم از وضعیت بهداشت چین. البته یه خاطره دست اول نیست و از کسی شنیدم که خودش دیده بود و توی چین زندگی میکرد. فکر کنم سال 2009 بود. میگفت چینی ها هروقت که بچه هاشون دستشویی شون بگیره، سرپا نگه شون میدارن وسط کوچه تا کارشون رو انجام بدن، طوری که تمام خشتک بچه ها یه سوراخ به منظور انجام همین امر داره :))) نمیدونم کدوم شهر رفته بود، ولی از اون موقع تا حالا که این رو برام تعریف کرده، همینطوری توی ذهنم مونده.

مساله دیگه ای هم که ذهنم رو درگیر کرده، مساله شست و شو با آبه. یعنی ماها هروقت میریم دستشویی حتما حتما از آب استفاده میکنیم و بعدش هم دستامون رو میشوریم. شده حتی با آب خالی، ولی این دست حتما باید به آب بخوره.

اما خب خارجی ها اینطوری نیستن و حتی ممکنه دستشون رو هم نشورن. به خاطر همینم این باعث میشه که حس کنم کلا این مطالعه به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره و با مقیاس قبل از کرونا، ما یکی از تمیزترین ملت های جهان بودیم (و احتمالا هنوز هم هستیم) و اینکه ما رو کنار کانادایی ها و در رتبه چهارم قرار بدن، کاملا غیر منطقیه!! جایگاه ما رفیع تر از این حرفاست:))

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ خرداد ۰۰

پستچی ما نه دوبار، که نه بار زنگ می‌زند!

موقعی که کتاب‌هایم را از سایت نمایشگاه مجازی انتخاب میکردم و درون سبد خرید مینداختم (که بعد از روزهای اول و دوم به طور چشمگیری سرعت و کیفیت بهتری پیدا کرده بود) فقط به عنوان کتاب‌هایی که میخواستم فکر میکردم. این شد که وقتی به خودم آمدم، دیدم که9 کتاب از 9 انتشاراتی مختلف را انتخاب کرده و پولش را هم داده ام و حالا باید 9 بار هم منتظر زنگ پیک و پستچی باشم تا هرکدام را دانه دانه تحویل بگیرم. اصلا حواسم نبود که هر انتشارات، کتاب‌های خودش را جدا می‌فرستد.

تا قبل از این واقعه، نمی‌دانستم که ما هم یک عدد  «پستچی محله» داریم. این هفت باری که در هفت روز گذشته، هر روز دم خانه آمده و کتاب‌ها را دانه‌دانه دستم داده، به این مساله پی بردم. پستچی‌مان اعصاب هم ندارد. زنگ را می‌زند، توصیه می‌کند زود بروم پایین و بسته را تحویل بگیرم تا منتظرش نگذارم.

بار اول کمی دیر رفتم و سرم چنان دادی کشید که رنگم پرید! گفت نباید پستچی را با این همه بسته که باید تحویل بدهد، این همه مدت معطل کرد! انتظار داد و بیداد نداشتم، وگرنه مغزم باید به کار می افتاد و جواب میدادم منتظر همان آسانسوری بودم که شما برای طبقه پنجممان فرستاده بودی، که مغزم یاری نکرد و فقط ازش عذرخواهی کردم. 

بار دوم جواب سلامم را هم نداد. اخمهایش در هم بود و در جواب تشکر هم چیزی نگفت. فقط بسته را به سمتم گرفت و رفت.

بقیه دفعات کمی مهربان‌تر بود. ولی امروز برای بار هفتم که دم خانه آمده بود، کمی دلم برایش سوخت. خواستم بگویم دوتا بیشتر نمانده، هروقت هردو بسته را دستت دادند، بیا و تحویل بده. اما خب مثل همیشه، بسته را به دستم داد، روی موتورش پرید و گاز داد و رفت. 

البته که برنده این نمایشگاه، اداره پست و بود بس! این همه سفارش کتاب از همه جای کشور و از هر انتشاراتی که باید به دست مشتری می‌رسید، واقعا حجم کاریشان را زیاد کرده بود. اما مثلا اگر سیستم کمی بهتر طراحی شده بود یا اداره پست هم دسترسی به لیست خریدهای نمایشگاه داشت، شاید میشد از این همه رفت و آمدهای غیر ضروری جلوگیری و ور سوختی که برای ارسال مرسوله ها مصرف شده، صرفه‌جویی کرد! 

(و احتمالا هر روز هم تن و بدن من با شنیدن زنگ در خانه و دیدن آن کلاه بافتنی قرمز و مشکی بر سر پستچی محله، به لرزه نمی افتاد!) 

غر نمیزنم! از خریدم راضی ام و حتی اولین کتابی که به دستم رسید را هم تمام کرده ام که واقعا کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. فقط  «آرزو» میکنم که برای دفعات بعد، ساز و کار بهتری برای ارسال مرسولات طراحی شود. 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

کشتی‌گیرهای سومو، جهانگیر و داستان‌های دیگر

1.طبقه بالای خانه‌مان دو کشتی‌گیر سومو زندگی می‌کنند و از وقتی که آن بالا ساکن شده‌اند برای ما آسایش نگذاشته‌اند. بساط رینگ‌شان صبح و شب و نصف شب ندارد. یکهو میبینی ساعت 3 صبح دارند با هم دعوا میکنند و کشتی می‌گیرند و بعد بوووووم! کل آپارتمان میلرزد و معلوم می‌شود که پشت یکی از آنها با شدت تمام به خاک مالیده شده.

روزی نیست که این چهارستون اسکلت ساختمان را نلرزانند. فقط نمی‌فهمم که چرا دعوای یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده باید اینقدر سنگین و خشن باشد. 

و وقتی که صدای داد و فریادهایشان و کشتی های وحشیانه شان بلند می‌شود، من به این فکر میکنم که این دونفر، که واضحا این همه با هم تفاوت دارند، اصلا چرا با هم ازدواج کرده اند...

 

2.اسمش جهانگیر بود. اما همه جهان صدایش می‌کردند. حتی استادها. پولدار بودند. پدرش یک شرکت داشت که برای سپاه و ارتش، هواپیماهای جنگی طراحی می‌کرد و میساخت و مشخصا وضع مالی‌شان روبه راه بود.

اما همه از جهان بدمان می‌آمد. نه فقط دخترهای کلاس. پسرها هم ازش دوری می‌کردند. آن یکی دوباری که قرار شده بود کل بچه های ورودی‌مان با هم برویم بیرون، سر همین جهان کنسل شد. چون پسرها فهمیدند جهان هم قرار است بیاید و گفتند اگر جهان بیاید ما نمی‌آییم.

توضیح اینکه چرا جهان آدم مزخرفی بود و هیچکس از او خوشش نمی‌آمد کار سختی است. به ظاهر پسر معقولی بود که از خانواده خوبی می‌آمد و درسش هم خیلی خوب بود. 

اما از درون آدم عوضی‌ای بود. از آنهایی نبود که وقتی او را ببینی، بلافاصله بگویی آدم خوبی نیست. زمان برد تا همه فهمیدیم آدم نفرت‌انگیری است.

همه‌جا سرک می‌کشید و همیشه از همه‌چیز خبر داشت. دو سال تمام دنبال دوست‌دختر می‌گشت و می‌خواست دوست‌دخترش هم مثل خودش رشته‌اش برق باشد. اما هیچکدام از دخترهای ورودی‌مان بهش پا ندادند. بعد از دوسال، با یکی از سال بالایی‌هایمان دوست شد که ما اسمش را گذاشته بودیم عروس. بس که تمام مانتوهایش حس لباس عروس و دامن چیندار را تداعی می‌کرد. عروس یکی از آن خرخوان‌های دو دوزه‌بازی بود که بچه های ورودی خودش اصلا بهش محل نمی‌دادند و آدم حسابش نمی‌کردند. 

عروس آخر سال چهارم‌مان با جهان به‌هم زد. اینطوری که یک شب بهش گفت: بیا به هم بزنیم، چون من هفته دیگه دارم عروسی میکنم. 

میخواهم بگویم حتی عروس هم که اینقدر از او بدمان می‌آمد با جهان نماند بس که این آدم، مزخرف بود. 

و من همیشه به این فکر میکنم که اگر روزی جهان مطابق با استانداردهای جامعه، به صورت سنتی به خواستگاری دختری برود، احتمالا جواب مثبت می‌گیرد. چون خانه و خانواده اش به ظاهر معقول و مقبول اند، وضع مالی خوبی دارند، خودش ارشدش را در خواجه نصیر گرفته و احتمالا در شرکت پدرش مشغول به کار می‌شود. اما همانطور که یکی دوسال اول در دانشگاه برای ما هم طول کشید تا به عمق مزخرف بودن این آدم پی ببریم، آن دختر بیچاره هم که قرار است زن جهان بشود، تا مدتی بعد از ازدواج به عمق فاجعه پی نمی‌برد. 

ازدواج‌های سنتی خیلی عجیب و غریب اند. خیلی‌ها را دیده ام که هنوز 3 ماه از مراسم خواستگاری نگذشته، مراسم عقد برپا میکنند و این به نظرم خیلی ترسناک است! چون آدمی را که هنوز هیچ شناختی ازش ندارند، به عنوان شریک زندگی‌شان و کسی که قرار است بقیه روزهای عمرشان را با او سپری کنند، انتخاب میکنند.

میخواهم بگویم درحال حاضر ازدواج های سنتی مثل هندوانه در بسته است. از بیرون که نگاه میکنی، پوست سبز و شادابی دارد (کار خوب، حقوق خوب، ماشین، خانه، خانواده خوب) تا خود خانه به انتخاب خوبت فکر میکنی و هندوانه شیرینی که قرار است گیرت بیاید. 

اما وقتی بازش میکنی، میبینی که سیاه سیاه است. مثل قیر.

 

3.فکر کنم یک ماه پیش بود. استادمان سر کلاس داشت راجع به قرارداد میان انسانها و تعهد حرف می‌زد. می‌گفت" 

"دونفر وقتی با هم ازدواج می‌کنند، با هم قرار داد می‌بندند تا بچه هایشان را در کنار هم و با کمک هم بزرگ کنند. عقد کردن به معنای همین قرارداد است که توی میخواهی در امر تولید مثل، دست تنها نباشی و کمک‌حال داشته باشی!

یعنی اگر شما دوست نداشته باشید که بچه دار شوید که این روزها هم خیلی مد شده، لزومی ندارد که قرارداد دائمی باهم ببندید و رسمی ازدواج کنید! ازدواج رسمی فقط برای حالتی است که شما قصد بچه دار شدن دارید."

یکی از بچه ها گفت: استاد، پس عشق چی؟ دونفر وقتی با هم ازواج میکنن گاهی وقتا به معنی عشق زیاده. 

استاد در جواب پوزخندی زد، سرش را تکان داد و تاکید کرد که این چیزها چرند و پرند است و همینی که من گفتم. یک "کارت قرمز" هم به آن بنده خدا داد.

یعنی گاهی آدم می‌ماند که واقعا در مغز بعضی ها چه می‌گذرد! 

 

4. یک استاد دیگری داشتم در زمان کارشناسی که خیلی آدم خوب و ساده ای بود. مدیرگروهمان بود و ورودی ما را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت:

"شما بازمانده و آخرین نسلی بودین که سر کلاس چیزی حالیتون میشد. از بعد شما، کلا یه مشت گاگول ریختن اینجا و وانمود میکنن دارن درس میخونن. "

زنش سرطان داشت و فکر کنم فوت شده بود. یه دختر 10 ساله داشت که عکس هایش را از روی عکس پروفایل استاد دیده بودیم و به عمرم همچین بچه خوشگلی را هیچوقت ندیده بودم. نفس استادمان بود. 

یکبار که بعد فارغ التحصیلی رفته بودم پیشش و نشسته بودیم و درددل میکردیم، ناگهان و بدون مقدمه برگشت گفت: خانم مهندس میدونی چیه؟ من نمی‌ذارم دخترم مثل شما قدبلند بشه! 

من که هم خنده ام گرفته بود و هم توی دلم میگفتم که قدبلند کیلوچنده حاجی؟ من توی ورودی‌مون بین دخترا نفر چهارم پنجمم و خیلی بلند حساب نمیشم، گفتم: چرا استاد؟ همه دخترا آرزوشونه که قدبلند باشن. 

گفت: "توی این جامعه مگه چندتا مرد خوب هست؟ خیلی کم! قد مردای این دوره و زمونه هم آب رفته، ورودی های خودتون یادت نیست؟ مرد خوب قدبلند خیلی کمیاب شده. اگه دخترم قدبلند باشه، اینطوری گزینه هاش برای ازدواج کردن با یه آدم خوب خیلی کمتر میشه. "

و من به این فکر کردم که بنده خدا احتمالا جهانگیر و امثال جهانگیر را زیاد بین دانشجوهایش دیده که به همچین نتیجه‌ای رسیده...

و خب راستش، جدا از عجیب بودن این طرز فکرش، وقتی نگاه میکنم میبینم که درست میگوید.

 

آن زمان گذشت که آدمها بدون دیدن یکدیگر سر سفره عقد مینشستند و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. راستش برای خودم هم سوال بود که دیگر چرا اینطور نیست.

بعد به این نتیجه رسیدم که آدمهای آن زمان، آدم های ساده تر و مهربان تری بودند. نسل ما نسل مهربان و با گذشتی نیست. نسلی خشن و بی‌اعصاب و پر از دورغ و ریاست. اینطور نیست که تمام آدمهای گذشته هم آدم های خوبی بوده باشند. نه. اما اکثریت جامعه آدم های ساده تری نسبت به آدم های امروز بودند. 

به خاطر همین هم این مدل ازدواج سنتی که بعد از دوماه سر سفره عقد مینشینند، جواب نسل ما نیست (حداقل برای اکثریت جواب نیست) . راستش مدل برعکس آن هم جواب ما و جامعه ما نیست. اما خب، هنوز نمیدانم جواب اصلی برای ما چه میتواند باشد...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹

حسین، وارث ادم

چندبار آدم می‌تواند در عمرش برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟ 

اگر به مردمی که هرسال تلویزیون نشانشان می‌دهد نگاه کنی، میبینی که میلیون ها نفر هرسال همین کار تا آخر عمرشان انجام می‌دهند. 

ولی واقعا چندبار آدم می‌تواند از ته دل برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟

وقتی بیست و یکی دو سالم شد و دیگر روضه های نوحه خوان دلم را برای رنج امام حسین در صحرای کربلا به درد نمی آورد و دیگر منتظر رسیدن آن ده روز باشکوه نبودم، فهمیدم که ورژن سر بریده دیگر برایم تکراری شده. خسته شده بودم. به علاوه، در دنیای خودم آنقدر سرهای بریده شده و بردار رفته و تن‌های مثله شده و داستان های عجیب و باورنکردنی از آدم های مختلف در سراسر دنیا و حتی در طول تاریخ وجود داشت که می‌شد ساعت ها برای آنها گریست و داستان حسین دربینشان کم کم رنگ میباخت. 

داستان آن شهیدی را شنیده اید که در جنگ ایران و عراق، دو دست و دو پایش را به چهار جیپ بستند و هرکدام از جیپ ها در چهار جهت مختلف به راه افتادند تا دست و پاهایش از جا کنده شد؟ می‌توان برای شجاعتش و بدن مثله شده این آدم هم روزها گریست. همانطور که هرسال همه برای دست های بریده عباس گریه میکنند. 

اما راستش را بگویم، نمی‌توانستم با این قضیه کنار بیایم. مثلا من همان دختری بودم که در کودکی آرزو میکردم که یک ماشین زمان داشتم و میرفتم به کمک امام حسین و یارانش. اسلحه و آب با خودم می‌بردم تا در جنگ پیروز شوند! شاید این رویاهای کودکانه احمقانه به نظر برسند، اما من همچنان محبتی را یک زمانی در دل دا‌تم به یاد می آوردم و کمرنگ شدن آن اذیتم می‌کرد. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم بیشتر تحقیق کنم و ببینم اصل ماجرا چه بوده. ماجرایی که امام خمینی هم درباره آن می‌گوید عامل زنده نگه دا‌شتن اسلام است. 

 

دنیای ما معلم کم دارد. آدم هایی مثل شریعتی که بنشینند و وقت بگذارند و حرف بزنند و یاد بدهند و بگویند که معنای واقعی آن تصاویری که دین، مذهب، جامعه و خانواده برایمان می‌سازد چیست. به ما بگویند که داستان واقعی آن سر بریده چیست. یعنی مثل داستان های شاه و پریان که از  «یکی بود و یکی نبود» شروع می‌شود و به  «کلاغه به خونش نرسید» ختم می‌شود، کل داستان را از اولِ اول تا آخر برایمان تعریف کنند، نه فقط قسمت جنگ و هیجانی داستان را!

یک فیلم جنگی را در نظر بگیرید که سر صحنه های بکش بکشش از راه می‌رسید. و شروع به دیدن میکنید. در این حالت فقط میدانید که دو نیروی مخالفِ هم دارند با هم می‌جنگند و با اینکه ممکن است برخی صحنه ها شما را به وجد بیاورد، اما چون از اول فیلم آن را تماشا نکرده اید، دقیقا نمیدانید چرا این دو با هم درحال جنگند و چه چیزی باعث شروع جنگ شده. داستانی که شما دیده اید، یک داستان ناقص است. 

این دقیقا همان بلایی است که سر داستان کربلا آمده. قسمت های جنگی داستان را هرسال برایمان پخش می‌کنند و فقط به ما گفته اند که موظفیم برای آن گریه کنیم، بدون اینکه واقعا بدانیم اصلا چرا این جنگ در گرفته و فقط با یک تقابل ساده میان خیر و شر روبه رو نیستیم، بلکه قضیه خیلی خیلی بزرگتر و ژرفتر از این حرفاست! کاری که شریعتی در لابه لای هزاران کلمه آن را تعریف می‌کند و نشان می‌دهد که اصلا این قضیه از آدم و هایبل و قابیل شروع شده و به ما رسیده. 

نوحه‌خوان‌ها، بالای منبر رونده‌ها و آدمهایی که ساعتی خداتومن پول می‌گیرند تا اشک ملت را دربیاورند، اینها معلم نیستند. اینها کسانی نیستند که باید واقعه را تعریف کنند یا اصلا اجازه داشته باشند که ورژن نیم_منِ خودشان را تحویل ملت بدهند. 

وقتی من معنای واقعی حرکت امام حسین را برای کودکان امروز و بزرگسال های آینده توضیح ندهم و فقط و فقط، هرسال، انگشت اشاره ام را به سمت گلوی پاره شده علی اصغر و دست های بریده ابوالفضل و سر غلتیده بر خاک حسین بگیرم و هوار بکشم که: ایهالناس، ببینید هزار و سیصد و خورده ای سال پیش با با امام ما چه کردند و چطور او و خانواده اش را هلاک کردند، معلوم است که بعضی ها خسته می‌شوند و عاشورا برایشان بعد از مدتی تکراری و حتی بی‌معنی می‌شود. با این آموزش های غلط چه توقع دیگری می‌توان داشت؟ مخصوصا برای جامعه ای که کتاب هم نمی‌خوانند و منبع اطلاعاتشان، کانال و صفحات مجازی است که هرچه را که بخواهند به خودشان می‌دهند.

این وسط، بعضی های دیگر هم چون درک درستی از فرق بین دین، مذهب، رویه‌های دولت و ورژن دلبخواهی از اسلام که آن را به اسم اسلام ناب محمدی تحویل ملت داده اند ندارند و آنها را با هم اشتباه می‌گیرند، برای اینکه مخالفتشان را با دولت نشان بدهند، روز تاسوعا و عاشورا آهنگ های خیلی خیلی شاد در ماشین می‌گذارند و صدای آن را تا ته بلند می‌کنند و در کوچه و خیابان می‌گردند که نشان دهند این روز اهمیتی ندارد و اصلا عاشورا برایشان روز شادی و عروسی است.

و هی سال به سال دستمزد این روضه خوان ها بیشتر می‌شود و ابداعات در سینه زنی و نوحه خوانی به روز می‌شود و چیزهای جدید به بازار می‌آید ، اما هرگز، حتی یکبار هم در تلویزیون ندیدم که کسی بیاید و بگوید لطفا بروید کتاب  «حسین، وارث ادم» شریعتی را بردارید و از اول محرم تا اربعین روزی چند صفحه ناقابل بخوانید. یا کتاب های دیگری که قضیه را از اول شرح بدهند معرفی کنند و بگویند لطفا برای اطلاع از داستان کامل و نه فقط ورژن جنگی آن، این کتاب ها را مطالعه بفرمایید. یا اصلا دعوت به کتاب‌خواندن پیشکش، حتی بیایند و داستان واقعی عاشورا را تعریف کنند!

ما برای آن اشکی که فقط و فقط در آن ده روز اول محرم از چشمانمان می‌چکد، ارج و قرب بالایی در نظر می‌گیریم. اما برای آگاهی از واقعیت، مطالعه، کشف کردن و شناختن راه های واقعی و مسیر پر پیچ و خم تاریخ چه؟ هیچ! 

 

من خودم هم دیر سراغ کشف حقیقت رفتم. نمی‌گویم هم که با خواندن فقط یک کتاب که در این چهل روز اخیر، آرام آرام مشغول مطالعه اش بودم، کل  «حقیقت» بر من آشکار شده. اما حداقل حس میکنم که یک قدم در راه شناخت بردا‌شته ام که نگاهم را نه فقط به داستان کربلا، که نسبت به دین واقعی‌ام کمی تغییر داده است. علاوه براین، حالا معلمی دارم که می‌دانم راهنمای بی‌چون و چرای من است و برای خواندن بقیه کتاب هایش نیز شوق دارم. 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹

موتور محرکه حرکت به سمت جلو

هر آدمی یک سری هدف در زندگیش داره که سعی میکنه بهشون برسه. حالا ممکنه بتونه از پسش بربیاد و به هدف برسه یا اینکه وسط راه جا بمونه و فقط حسرت آرزوهای دور و درازش رو بخوره. در کنار هدف ها، هرکسی گزینه های زیادی هم توی زندگیش داره که دوست داره بهشون برسه.

کلی کار هست که میخواد انجام بده، کلی لیست برای کارهایی که دوست داره انجام بده داره، یه عالمه جاهای جذاب و فریبنده هست که باید بره ببینه، و کلی مهارت هست که باید یاد بگیره.

اما... 

آیا واقعا انجام تمام این کارها (همگی با هم) باعث خوشبختی و ایجاد زندگی بهتر (یا حداقل حس بهتر) میشن؟ یعنی انجام تمام این کارهایی که آدم دوست داره انجام بده، مانع از این نمیشن که به هدفش برسه؟

 

میخوام داستان آدمی رو براتون تعریف کنم که برای هدفش، دست به کاری زد که هرکسی از پسش بر نمیاد.

در سال 207 قبل از میلاد مسیح، روزی فرمانده ژیانگ_یو (Xiang-yu) به همراه 20 هزار سربازش از رودخانه یانگ تسه عبور میکنن. این طرف رودخانه هیچ چیز نبوده به جز دیوارهای نفوذناپذیر شهری که باید تسخیر می‌شده و 300 هزار سربازی که از شهر دفاع میکردن.

شب، سربازهای ژیانگ_یو بلند میشن و میبینن که همه کشی هاشون داره میسوزه و خاکستر میشه. به علاوه متوجه میشن که تقریبا تمام جیره غذایی شون هم از بین رفته. و بالاتر از همه می‌فهمن که این کار به دستور خود فرمانده ژیانگ_یو انجام شده، و نه نیروهای دشمن!

سربازها که حالا دیگه نمیتونستن به عقب برگردن و فقط به اندازه سه روز غذا برا‌شون مونده بود، ناچار بودن یا شهر رو تسخیر کنن یا تسلیم مرگ بشن.

قطعا این تصمیم ژنرال، اون رو جز لیست 10 فرمانده محبوب تاریخ چین قرار نمیده!

اما باعث میشه که سربازها چاره ای به جز پیروزی در مقابل خودشون نبینن و با تمام وجود بجنگن، لشگر 300 هزار نفری رو شکست بدن، شهر رو تسخیر کنن و ناممکن رو ممکن کنن.

ژنرال اون موقع فقط 25 سال داشت! (گرچه به پرتره های باقی مونده ازش اصلا نمیخوره که 25 سالش باشه!) ولی با این تصمیم سنگدلانه که هم خودش و هم 20 هزار نفر دیگه رو در معرض کشته شدن قرار می‌داد، تونست سلسله Qin رو سرنگون کنه.

 اما بعد، از کسی که بر سر تصاحب مسند امپراطوری باهاش در رقابت بود شکست خورد. نتونست ننگ این شکست رو بپذیره ( شاید هم دیگه هدفی توی زندگی نداشت که براش تلاش کنه ) و (در سی سالگی) بعد از شکستش خودکشی کرد.

این ژنرال در تاریخ چین به آشیل و هانیبال شرقی معروف شده... (صفحه ویکی پدیای ژنرال برای اطلاعات بیشتر و عکس پرتره )

 

به عنوان کسی که داره توی دنیایی پر از تنش و تغییرات گوناگون زندگی میکنه و میدونه که هرلحظه امکان داره یه اتفاقی بیفته که کل زندگیش دستخوش تغییر بشه، آیا باید همیشه یک نقشه ب برای زندگیمون داشته باشیم و انتخاب دوم و سوم و چندمی هم برای کارها و تصمیماتمون قرار بدیم؟

 یعنی داشتن هدف دوم و سوم خوبه؟ که مثلا بگیم خب حالا این نشد، بریم سراغ اون یکی هدف؟ اینطوری انگیزه مون برای تلاش کردن و رسیدن به مهمترین هدف که هدف شماره یک هستش، کم نمیشه؟ 

یعنی میخوام بگم تلاش کردن برای هدف اصلی مهمه. اما با وضعیت جهان ما، داشتن یه هدف دوم یا حتی سوم هم برای دووم آوردن و موندن و زندگی کردن لازمه. همه نمیتونن مثل ژیانگ یو باشن. ولی آیا باید اون رو الگو قرار بدیم، همه پل های پشت سرمون رو خراب کنیم و نگاهمون فقط به سمت جلو باشه و بدونیم که راه برگشتی نداریم و تنها مسیر موجود، مسیر رو به جلوست؟ یا اینکه «زندگی کردن تحت هر شرایط» رو انتخاب کنیم و اگر همه چیز خراب شد، حداقل یه راه فرار برای خودمون بذاریم؟

جواب دادن این سوال سخته. چون دنیای ما، دنیای غیرقابل پیش بینی و پیچیده ایه و هرآن امکان داره به خاطر بیماری های عجیب و غریب مثل کرونا، زلزله، سیل، آتشفشان، منفجر شدن شهر در اثر بی کفایتی مسئولین در هرکجای دنیا، اقتصاد بی ثبات، بالا رفتن دلار، سقوط بورس، سقوط هواپیما و همراهش سقوط آرزوها و کلی اتفاقات و عوامل دیگه، هرچیزی که می‌شناختیم تغییر کنه. (غیر از اینه؟) 

اما...

مساله ای که اینجا هست اینه که داشتن گزینه های زیاد، باعث میشه ما انرژی، وقت و تمرکزمون رو هزار تیکه کنیم تا بتونیم همه رو پوشش بدیم. جوابی که من برای این سوال پیدا کردم اینه که گاهی اوقات، ما هدف هامون رو با اون چیزی که میخواییم اشتباه میگیریم. یعنی هدفمون میتونه با «چیزی که میخواییم» فرق داشته باشه.

مثلا،

یه نفر در اواسط 20 سالگی،

میخواد یه زبان برنامه نویسی یاد بگیره که هم مهارت جدیده و هم به شغلش کمک میکنه،

میخواد برای امتحات آیلتس و گرفتن پذیرش اقدام کنه،

میخواد مهارت های مرتبط با شغلی که داره رو افزایش بده،

 گیتار و پیانو هم دوست داره یاد بگیره و کلاس میره،

کلاس یوگا هم که خب برای سلامتیه و واجبه،

روابط اجتماعی هم که جای خود داره و نمیشه با دوستان بیرون نرفت و برنامه کافه و کوهنوردی و طبیعت گردی و غیره نداشت و مدام توی اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام و توئیتر چرخ نزد و جواب دوست و آشنا رو نداد ...

این آدم با این همه مشغله، بالاخره قراره ایران بمونه و توی شغلش پیشرفت کنه، یا اینکه بره خارج و ادامه تحصیل بده؟ میخواد پیانو تمرین کنه یا با دوستاش دور همی بذاره؟

این آدم خیلی چیزا میخواد و دوست داره خیلی کارا بکنه. اما هدفش کدومه؟ رفتن از ایران یا پیشرفت توی شغلش؟ یا داشتن آرامش و حس خوب؟

احتمالا تصور این آدم و تفکرات لایه های زیرین ذهنش اینطوریه که میخواد از ایران بره و تمام تلاشش رو باید برای این کار بکنه، ولی حالا اگه نشد که احتمالش هم هست، کارش توی ایران هست دیگه! درسته که هر روز یه بدبختی توی ایران بر سرش هوار میشه، اما میتونه توی کارش پیشرفت کنه. و برای اینکه همه چیز رو روی برنامه نگه داره، میخواد همه رو با هم پیش ببره. یعنی هم زبان بخونه، هم کلاس برنامه نویسی میره، هم کلاس های افزایش مهارت شغلش رو شرکت میکنه، از تفریحش هم نمیزنه چون به هرحال آدمی به استراحت نیاز داره و گیتار و کافه و کوه و همه اینا بهش انرژی لازم برای ادامه دادن میده.

در آخر این حس بهش دست میده که خب، کوتاهی نکرده و هیچ کدوم از پل های پشت سرش رو خراب نکرده و آپشن های بازی داره.

نمیگم اینطوری زندگی کردن خوب نیست. ولی این مدل زندگی، شاید فقط باعث بشه به کم اهمیت ترین هدف هاش برسه. ( البته این در مورد همه صدق نمیکنه. به شخصه یه بنده خدایی رو میشناختم که به طور همزمان یک کار پر مسئولیت داشت، کلاس آیلتس میرفت و توی خونه هم زبان میخوند، کلاس ژاپنی میرفت، کلاس کیک بوکسینگ و سانس بعدش دفاع شخصی میرفت، برای رشته تحصیلی اش مطالعه میکرد، انیمه میدید، کارهای خونه هم با خودش بود و به همه کاراش هم میرسید! دست راستش روی سر ما) 

یعنی اون شخصی که بالا مثال زدم، به عنوان یه آدم معمولی که قدرت های مافوق طبیعی نداره و تا حدی بعضی از محدودیت هاش رو میشناسه، باید دقیقا تعیین کنه که هدفش چیه و بعد مسیرش رو برای رسیدن به اون مشخص کنه. مثلا اگر هدفش داشتن یه زندگی خوب و راحت و بی دغذغه است، باید اول تعریفش رو از زندگی راحت و بی دغدغه تعیین کنه، بعد ببینه با معیارهای زندگی در ایران میتونه جورش بکنه یا نه. و براساس جوابی که بهش میرسه، باید تعیین کنه که از چه راهی میخواد بهش برسه. یعنی در این حالت، ممکنه از ایران رفتن اصلا هدف اون فرد نبوده باشه، بلکه تنها یک مسیر برای رسیدن به هدف بوده باشه.

همینطور داشتن کلی پرونده باز در ذهن باعث میشه که آدم به جای جلو رفتن، درجا بزنه. چون انرژی اش رو داره به چندین بخش تقسیم میکنه و  نمیتونه موانع رو رد بکنه. ما باید یاد بگیریم که این درهای اضافه رو که فکر میکنیم باز نگه داشتن همه شون ضروری هستن، ببندیم. یکسری ها رو برای همیشه و بعضی ها رو برای یک مدت کوتاه.

تا جا باز بشه. برای تمرکز کردن. برای تلاش کردن. برای جنگیدن و رسیدن به هدف.

شاید نتونیم مثل ژنرال ژیانگ-یو همه چیز رو در راه هدفمون قربانی کنیم، ولی حداقل میتونیم درهای اضافه رو ببندیم! و اگر درهای اضافی  بسته بشه و هدفمون مشخص بشه، میتونیم هزارتا راه مختلف برای رسیدن به هدف پیدا کنیم و براش برنامه ریزی کنیم. اینطوری، وقتی که هدف رو با مسیر اشتباه نمیگیریم، اگر خدایی نکرده سیل و رعد و برق و سونامی هم سر راهمون قرار بگیره، میتونیم یه راهی برای پشت سر گذاشتنش پیدا کنیم. 

 

+ من برای پیدا کردن جواب این سوالی که اول این پست نوشته بودم و دغدغه ذهنی ام بود، کلی فکر کردم و کتاب Predictable irrational هم کمی در رسیدن به جواب بهم کمک کرد. نمیگم این جواب قطعیه یا صد درصد درسته. یا مثلا کسی مثل یه جوون لبنانی که تمام سرمایه اش یه دفتر بوده که توش کار میکرده و بعد از انفجار بیروت همه چیزش رو از دست داده، با مشخص بودن هدفش، میتونه هزار تا راه دیگه برای رسیدن به مقصد پیدا کنه. اما این جوابیه که تا حدی راضی ام میکنه و بهم کمک میکنه تا یه کمی خودمو جمع و جور کنم، چیزمیزهای اضافه زندگیم رو بریزم دور و سعی کنم اوضاع رو کمی بهتر کنم.

  • سارا
  • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹

باغ کتاب؟ نه، مرسی!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

زمان و زبان

زبان.

زمان.

هدف.

آینده.

 

قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه ...

بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.

مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!

یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و ... وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی. 

 

کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.

این استادم یه بار داشت میگفت

وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :

مردم فکر میکردند که زمین صاف است.

یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.

اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :

people thought the earth was flat

thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه. 

 

یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.

این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.

ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend

یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.

و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.

این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.

 

تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)

و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. ) 

اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم  چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.

شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله ... و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست ...

این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.

 

+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.

من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.

 

++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما... تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.

 

( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا اینجا گفته بودم، فرق داره :)  )

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

هویت ساتوشی ناکاموتو (2)

قرار بود داستان افشای هویت ساتوشی ناکاموتو توی سه قسمت بیاد بیرون که بنا به دلایلی، دو قسمتش کردن.

میتونین متن کامل رو اینجا بخونین.

آدمی به اسم James Bilal Khalid Caan ( یا جیمز بلال خالید کان - نمیدونم تلفظش درسته یا نه!) که پاکستانی تباره، ادعا کرده که من ساتوشی ناکوموتو هستم و کلا داستان خلق بیت کوین رو توضیح داده. اما متاسفانه هیچ راهی هم برای اثباتش نداره. یعنی میگه که اون درایوی که 980000 تا بیت کوین توش بوده ، از قضا به فنا رفته و دیگه در دسترس نیست ( اینکه چرا ساتوشی از این همه بیت کوین توی این چند سال استفاده نکرده یکی از رازهای بزرگ دنیای این ارز دیجیتالیه ) و همچنین تمام آدرس های ایمیلی که مربوط به هویت ساتوشی ناکاموتو ست، به دلیل اینکه چندین سال نرفته سراغشون، هک شده و دیگه در دسترس نیستن.

( اینکه نمیشه اطلاعات اون درایو رو بازیابی کرد یا پسورد ایمیل ها رو عوض کرد و دسترسی شون رو برگردوند، چیزیه که بهشون توی متن اشاره نشده. منم خیلی از ماین بیت کوین سردر نمیارم که بخوام بگم میشه واقعا درایو رو تعمیر کرد یا نه )

راستش داستانی که تعریف میکنه، یه کم عجیبه. با حرفاش، تصویر یک آدم خرافاتی رو میسازه که برای خوش یمنی کارش، همه چیز رو براساس عددشناسی و شانس نامگذاری کرده. مثل اسم بیت کوین ( که علاوه بر عددشناسی، براساس نام بانک BCCI - یه بانک پاکستانی که حالا از بین رفته - هم هست).

علاوه بر یه آدم خرافاتی، تصویر یه آدم ترسو رو هم تداعی میکنه که عاشق ریاضیات و کمک کردن به مردمه و از قضا خیلی هم بدشانسه.

اگر توی نت سرچ کنین، میبینین که خیلی ها گفتن اینا همه اش چرته و این حرفا چرند و پرنده و این یارو دغل بازه. 

اما به قول خودش، اگر واقعا ساتوشی ناکاموتو باشه، میتونه با کارهاش نشون بده که واقعا کیه و نیاز به مدرک و سند دیگه ای برای اثبات این قضیه نداره.

حرفاش، اگر واقعیت داشته باشه، خوندنشون خالی از لطف نیست. چون به هرحال، داریم راجع به کسی حرف میزنیم که خالق بیت کوینه و دیدش از دنیا با بقیه آدما فرق میکنه و این موضوع ( حداقل برای من ) جالبه.

  • سارا
  • چهارشنبه ۳۰ مرداد ۹۸

هویت ساتوشی ناکاموتو (1)

ساتوشی ناکاموتو کیه؟

این اسم مستعار خالق بیت کوینه. بیت کوین ... همون ارز دیجیتالی که همه درباره اش حرف می زنن و توی مساجدمون، فارمش رو درست میکنند!

همونی که کلا تعریف جدیدی برای بانک و بانکداری و ذخیره پول ارائه کرده ...

از سال 2008 تا الان هیچ کس نتونسته هویت واقعی اش رو کشف کنه. البته یک سریا حدس هایی میزنن. اگر  یه سرچ توی اینترنت بکنین، میتونین یه لیست از اسامی افراد مظنون پیدا کنین.

اما قضیه اینجاست که تازگی یه نفر ادعا کرده که ساتوشی ناکاموتو ئه و میخواد که داستان ساخت و طراحی بیت کوین و هویت خودش رو در سه پست که به ترتیب در روز های 18، 19 و 20 آگوست 2019 منتشر کنه.

من نمی دونم این واقعیه یا نه. توی سایتش، قبل از اینکه متن افشای داستان بیت کوین رو آپ کنه، این جمله به چشم میخورد:

My reveal - Part 1

 و یه باکس برای وارد کردن خبرنامه گذاشته بود.

سایت رو از بعد از ظهر به بعد هی چک می کردم که ببینم بالاخره اومد یا نه . وقتی که ساعت 11- 12 شب بالاخره دیدم آپ شده و شروع کردم به خوندنش، حسابی هیجان زده بودم. البته قراره که هویت واقعیش رو توی بخش سوم منتشر کنه و توی قسمت اول، عملا داستان تعریف کرده و از هال فینی - Hal Finney - نام برده که توی طراحی و اینا بهش کمک کرده و این فرد، یکی از افرادیه که قبلا به عنوان خالق بیت کوین بهش مشکوک شده بودن و 2014 هم فوت شده.

بازم میگم، من نمیدونم واقعیه یا نه. ولی اگر میخوایین متنش رو بخونین، میتونین به اینجا سر بزنین:

افشای هویت خالق بیت کوین - ساتوشی ناکاموتو

www.satoshinrh.com

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

dna ساخته دست بشر

بعضی وقتا آدم دلش میخواد بشینه یه چیز خفن ببینه.

یه چیزی که فقط در آخر بگی wooooow ... چیزی که اونقدر نفس گیر باشه که تا یه مدت نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی ...

دنیا داره به سرعت نور پیشرفت میکنه و حس میکنم ما فرسنگ ها ازشون دورتریم ...

مثلا، میتونستین تصور کنین که یه روزی بشر قادر باشه یک دی ان ای جدید بسازه؟ و به نوع جدیدی از حیات دست پیدا کنه؟

لینک یکی از سخنرانی های تد - dna ساخت دست بشر

یا اینکه علاوه بر اثر انگشت، میشه با مولکول هایی که از یک اثر انگشت در صحنه جرم باقی مونده اند، یک مجرم رو شناسایی کرد؟ و برای این کار کلی آزمایش های جالب و هیجان انگیز انجام میشه؟ 

لینک سخنرانی تد - اثر انگشت شما خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکنید حرف برای گفتن دارد

( متاسفانه همه شون انگلیسی اند و زیر نویس ندارند. اما دیدنشون خالی از لطف نیست )

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

به دنیای غذاهای کره ای و ژاپنی خوش آمدید

اگر شما هم جزء آن دسته از آدم هایی هستید که عشق کره و ژاپن و غذاهای کره و ژاپنی را در سر میپرورانند، لازم نیست حتما به این دو دیار عزیز سفر کنید تا بتوانید مزه غذاهای آنها را بچشید!

خیر ! لازم نیست یک رستوران گران قیمت با غذاهای n تومنی هم پیدا کنید و برای کاهش هزینه ها، یک ایل رو بسیج کنید و با خودتون بکشونید و غرغرهای فزاینده شون رو تحمل کنید.

یه جایی هست به اسم بازارچه بهجت آباد که توی خیابون عضدی قرار داره و فقط کافیه که مترو هفت تیر پیاده بشین. از مترو تا خیابون عضدی فقط یک ایستگاه اتوبوس فاصله است.

توی بازارچه بهجت آباد، خیلی چیزا میتونید پیدا کنین.

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. 

  • انواع و اقسام نودل های کره ای و ژاپنی
  • مدل های مختلف سس و ادویه و سرکه (صرفا برای اهل دل ها : من حتی مایونز مصرفی هیجیکاتا توی انیمه گینتاما رو هم اونجا پیدا کردم !! )
  • انواع مختلف سبزیجات - مثلا ممکنه یهویی وسط اون بازارچه فسقلی، یه تشت بزرگ پر از ترب های غول آسا ببینین که اونجا مساله کاملا عادی تلقی میشه
  • انواع گوشت های مختلف - مثلا اگر هوس سوشی یا کیمباپ دست ساز کردین و خواستین توی خونه درست کنین، مواد اولیه رو میتونین از اینجا بگیرین
  • جلبک ! که البته خیلی توصیه اش نمی کنم ...
  • انواع و اقسام چاپ استیک
  • خورش های کاری بسته بندی شده که فقط توی انیمه ها یافت میشن!
  • کیمچی - که توصیه میکنم به هیچ عنوان سمتش نرین، چون کیمچی های مونده ی تلخ و بدمزه ای رو بهتون میندازن که روی دستشون مونده

در کل همه چی میشه اونجا پیدا کرد. خیلی از مارک هایی رو که ممکنه توی فیلم های کره ای دیده باشین، اینجا بهش بر میخورین.

اگر شما هم مثل من عاشق کشف چیزهای جدید هستین و میخوایین حتما سری به بازارچه بهجت آباد بزنین و روح و چشم و شکمتون رو با هم سیر کنین، دو تا توصیه براتون دارم :

  1. به فروشنده ها اعتماد نکنین ! هرکسی محصولش رو به قیمتی بهتون می فروشه ! مثلا اول بازارچه ممکنه یه چیزی رو 30 تومن قیمت کنین، اما ته بازارچه همون رو بهتون بگن چهل تومن. خوب بگردین و بعد انتخاب کنین. اینم بگم که قیمت ها خیلی هم پایین نیستن و ممکنه مجبور باشین برای یک عدد جاجانگمیون بسته ای، 30 تومن بسلفید! 
  2. توی فیلم های کره ای دیدین که با چه لذتی نودل هورت میکشن؟ جوری که آب از لب و لوچه خودشون و شما روان میشه؟ به خود نودل دقت کردین که چه رنگ و لعابی داره و بعد از پختنش، رنگش تو مایه های سوپ میشه؟ خب باید به عرضتون برسم که نباید گول اون هورت ها و اون رونگ و لعاب رو بخورید! اگر گول خوردین و دلتون هوس نودل های کره ای رو کرد و مثلا دیدین که توی بازارچه بهجت آباد دارن شین رامیون یا کیمچی رامیون بسته ای میفروشن که توی فیلم ها دیدین، و اگر خریدینشون، جهنم الضرر! کل پودر ادویه نودل رو موقع پختنش توی آب نریزین! اگر بازم دلتون نیومد که نصف پودر رو دور بریزین، باید بگم که اوقات سختی رو موقع خوردن پیش رو خواهید داشت!!

چون اونا اینقدر تند هستند که موقع خوردن هم مثل لبو قرمز میشین، اشک و عرق کل صورتتون رو خیس میکنه، لباتون از شدت تندی متورم میشه و باد میکنه و در نهایت، نفس اژدهای آتشین رو از درون تجربه میکنید! حداقل من که اینطوری شدم و تا آخر هم نتونستم بخورمش. رفتم نودلم رو ریختم توی آبکش و شستمش و بعد رفتم نشستم خوردم. مورد داریم با قاشق اول، کل قابلمه رو توی سطل آشغال خالی کرده!

خلاصه گفتم که حواستون باشه!

( نکته : نودل ها با هم فرق دارن. اگر نودل جاجانگمیون بگیرین، اصلا تند نیست و یک سس قهوه ای داره که باید به درستی و در زمان مناسب بهش اضافه بشه. یا مثلا خیلی از نودل های لیوانی مارک های متفرقه، اون تندی نودل های کره ای رو ندارن. )

نتیجه : اگر تصمیم دارین که به بازارچه بهجت آباد برین، حواستون رو خوب جمع کنین که سرتون کلاه نذارن و از قبل تحقیق کنین که چیزی توی پاچتون نره و افسوس پول هایی که روانه سطل آشغال میشن رو نخورین !

  • سارا
  • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷

لوور در تهران عاشق رخ دادن بود!

گاهی اوقات آدم های خارق العاده ای پا به هستی میذارن که مسیر دنیا و آدم های اون رو تغییر میدن. حتی ممکنه اونقدر خارق العاده باشن که آدم هایی که دو-سه هزار سال بعد از اونها زمین رو به ارث بردن رو هم تحت تاثیر کردار و گفتار خودشون قرار بدن.

مارکوس هم از این دسته از آدم ها بود.

مارکوس رو میگما!

همون مارکوس اورلیوس معروف خودمون! ( که البته شاید نشناسیدش و اگر بخوام یه هینت ریز بدم، توی فیلم گلادیاتور، همون پدر-اپراطوری بود که به دست کومودس کشته شد و با مکسیموس رویایی به نام روم رو در ذهن می پروروندن. همون مارکوس! )

مارکوس اورلیوس، یکی از 5 پادشاه خوب دوران امپراطوری روم محسوب میشه و نه تنها پادشاه خوبی بوده، بلکه فیلسوف محشری هم بوده (البته از نظر بنده!) 

راستش قبل از اینکه به ( موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ) لوور در تهران برم، منم اطلاعات زیادی ازش نداشتم.

لوور در تهران، موزه؟ نمایشگاه؟ رویداد ؟ ای هستش که در اون 56 تا از اشیاء باستانی موزه لوور رو به نمایش گذاشتن و یکی از مجسمه هایی که تا به حال از چهره مارکوس اورلیوس ساخته شده هم جزءشون بود که میتونین در لینک تصویر زیر، مجسمه مذبور رو مشاهده کنین :

لینک

در بخش انتهایی ساختمون موزه هم یه نمایشگاه کوچیک و بامزه از کارهایی که بچه های هفت ساله ساخته بودن. شاید به جرات بتونم بگم بهترین قسمت نمایشگاه، همین قسمت آخرش بود.

شما فکر کن به یه سری بچه 7 ساله بیان یه سری اشیای باستانی نشون بدن، بعد یه کپه گِل هم بدن دستشون و بگن حالا هر کدوم رو که دوست دارین، خودتون بسازین. ساخته هاشون بی نظیر بود. جالبتر از همه، مجسمه هایی بود که از مارکوس اورلیوس ساخته بودن که عکسشون رو میتونین اینجا ببینین.

یعنی به شخصه عاشقشونم : ))))

این قضیه تموم شد و منم مارکوس رو در قالب چندتا عکس و یه خاطره از موزه شبه - لوور در مموری اطلاعاتی مغزم ذخیره کردم تا اینکه چند روز پیشا داشتم کتاب فرانی و زویی اثر دی جی سلینجر رو میخوندم و اون جایی که زویی میره به اتاق سیمور و بادی و جمله های روی در رو میخونه، یکی از جمله ها چشمم رو گرفت :

" عاشق رخ دادن بود " 

جمله اش از مارکوس اورلیوس بود.

و این شد که نشستم یه کم در موردش تحقیق کردم.

اول اینکه میخواستم بدونم معنی این جمله چیه. چی عاشق رخ دادن بود. دنیا؟ آدم ها؟ حوادث؟ چی؟ عبارت انگلیسی اش اینه : "It Loved to happen" که قضیه رو یکم دشوارتر کرد برام، چون معلوم شد به هیچ بنی بشر و موجود زنده ای اشاره نداره. میخواستم جمله های قبل و بعدش رو پیدا کنم که ببینم دقیقا منظورش از اینکه عاشق رخ دادن بود، چی بوده. اینترنت رو گشتم، اما چیز خاصی پیدا نکردم و به این نتیجه رسیدم که باید برم کتاب meditations یا تعملات اش رو بخونم، بلکه به یه سر نخی برسم و فعلا کتاب رو گذاشتم در لیست کتاب هایی که باید خونده بشه.

دوم اینکه بین گشت و گذارام در دنیای مجازی، به یه سری جملات فلسفی از این فیلسوف گرانقدر رسیدم و اونجا بود که حس کردم عاشقش شدم.

مارکوس اورلیوس میگه که :

کلا همه چیز به خودت و طرز فکرت بستگی داره. میگه تو نمی تونی جلوی حوادث رو بگیری، اما با فکرت میتونی قدرتی رو پیدا کنی که بشه باهاش بر ناملایمات روزگار پیروز شد. میگه اینکه به چی فکر میکنی و چطور فکر میکنی دست خودته. این فکرای تو هستن که باعث میشن روحت رنگ بگیره و در نهایت بتونی شادی رو پیدا کنی.

کلا خیلی به نحوه اندیشیدن و عقل آدمیزاد اهمیت میده که همین باعث شده ازش خوشم بیاد : )))

یه جمله دیگه هم داره که میگه :

Everything we hear is an opinion, not a fact. Everything we see is a perspective, not the truth.

( که معنش تقریبا این میشه : هر چیزی که میشنویم فقط یک نظر است، واقعیت نیست. هرچیزی که میبینیم یک دیدگاه است، حقیقت نیست.)
این جمله منو یاد همون مجسمه های گِلی ای انداخت که بچه ها از مارکوس اورلیوس ساخته بودن.
طرحی که مجسمه ساز اولیه دیده و تا ابد روی سنگ حک کرده، تنها یک پرسپکتیو بوده و اونچیزی هم که بچه ها دیدن و ساختن هم پرسپکتیو اونها بوده.
لزوما حقیقت و واقعیت نه! فقط یک دیدگاه. دریچه ای که مجسمه ساز و بچه ها از اون دنیا رو میبینن و با هنرشون اجازه دادن ما هم بتونیم دنیا رو از نگاه اونها ببینیم. حس عجیبیه که بخوای اینطوری به این فکر کنی که هر چیزی که ساخته دست بشره، فقط و فقط یک پرسپکتیوه ...
حس میکنم اون مارکوس اورلیوس سوزن - سوزنی ( سمت راست در تصویر بالا ) درس بزرگی بهم داده : )))))))
 
+ من هنوزم دلم میخواد بدونم معنی حرف مارکوس از " عاشق رخ دادن بود" چی بوده :| 
 
 
 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

مداد و قدم زدن در پارک هم برای خودشان ” روز” دارند!

به احتمال زیاد نمی دونستین که روز ۳۰ ام مارچ، روز جهانی مداد تشریف داره! و به احتمال خیلی خیلی بیشتر هم نمی دونستین که همین ۳۰ ام مارچ، از قضا روز جهانی قدم زدن در پارک هم هست!!

شاید این دوتا در نگاه اول کاملا بی ربط به نظر برسن، که خب درواقع هستند. این منو یاد معمایی میندازه که کلاهدوز دیوانه در « آلیس در سرزمین عجایب » موقع صرف چای می پرسه :

 

 «نظری داری دربارهٔ اینکه چرا کلاغ شبیه میز تحریر است؟»

وقتی آلیس از کلاهدوز می‌خواهد خودش جواب معما را بدهد، می‌گوید: «کوچکترین نظری در اینباره ندارم.»

واقعا ارتباطی بین مداد و قدم زدن در پارک وجود داره؟ بیایین یه خرده دقیقتر به این دو رویداد نگاه کنیم:

 

روز مداد:

در مورد مداد باید بگم که حدود صد و شصت سال پیش در چنین روزی، آقای هایمن لیپمن (Hymen Lipman) با زدن یه پاکن ناقابل به ته یک مداد تونست حق امتیاز این اثر بزرگ رو به ثبت برسونه …

شاید این موضوع در زمان حاضر با این همه تکنولوژی و پیشرفت، مساله خیلی قابل توجه و چشمگیری نباشه، اما خب با به یادآوردن اینکه همه مون حداقل یه بار با این مداد های پاکن دار، مسئله ریاضی حل کردیم و با فهمیدن اینکه جوابمون غلطه، با خوشحالی تنبلانه ای مداد رو برعکس کردیم و بعد از پاک کردن، جواب درست رو نوشتیم، یه خرده احترام بیشتری براشون قائل میشیم.

اما مداد چرا اینقدر مهمه؟

اگر همین مداد ساده ( ورژن بدون پاکن اش ) رو در نظر بگیریم، یه تیکه گرافیت با پوششی چوبی یا کاغذیه که وسیله خلق ایده های بزرگ در تمام اعصار بوده.

از ادیسون گرفته ( که مدادهای کلفت مخصوصی رو سفارش میداد که براش بسازن تا ایده هاش رو با اونها روی کاغذ بیاره) تا جان اشتاین بک ( که برای نوشتن کتاب هاش فقط از مداد استفاده می کرد و میگن کتاب شرق بهشتش فقط ۳۰۰ تا مداد رو قلع و قمع کرده ) همگی از مداد برای واقعیت بخشیدن به افکار و ایده هاشون استفاده می کردن. هنرمندان و نقاشان هم که دیگه جای خودشون رو دارن.

مداد یعنی چه؟

در واقع، کلمه مداد در زبان انگلیسی (pencil) از ریشه کلمه ی peincel از زبان فرانسوی عهد عتیق گرفته شده که اون هم مشتق کلمه peinture یا painting بوده و به معنای قلم هنرمند هستش.

مداد یا همان قلم هنرمند به افکارمون شکل بیرونی می بخشه و مهم ترین وسیله خلق ایده های ناب برای همه به شمار میره.

 

روز قدم زدن در پارک :

اینکه اصلا روزی رو به این اسم نام گذاری کردن، به اندازه کافی عجیب هستش و برعکس روز جهانی مداد، چیز زیادی هم در مورد این روز در دنیای مجازی نمی بینیم. اما خب، کلا قدم زدن برای خودش مزایایی داره، حالا میخواد توی پارک باشه یا هرجای دیگه.

جدا از اینکه راه رفتن و تحرک داشتن برای بدن مفیده و از انواع و اقسام امراض و بیماری ها مثل چاقی، فشار خون، انواع سرطان، افسردگی و غیره جلوگیری میکنه، با یه ریزه تعمق در رفتار دانشمندان و نوابغ بزرگ میبینیم که تقریبا همه شون از دم، روزانه یه عالمه پیاده روی میکردن. آدم های مشهوری از جمله :

  • آلبرت انیشتین
  • داروین
  • استیو جابز
  • چارلز دیکنز
  • چایکوسفکی
  • بتهوون
  • مارک زوکربرگ
  • نیچه
  • ارسطو
  • و خیلی های دیگه که هر کدوم داستان های مربوط به خودشون رو دارن که چرا قدم زدن جز ارکان زندگیشونه.

ساخت جاده پیشرفت بشریت مرهون همین راه رفتن است!

اما موردی که در داستان های همه این آدمها به چشم میخوره اینه که همه شون معتقد بودن ( یا هستن ) که راه رفتن و قدم زدن به خلق اندیشه کمک میکنه و ایده های تازه ای رو در ذهن شکل میده. چه نویسنده هایی که کل داستان هاشون رو در این قدم زدنها طرح ریزی کردن، چه دانشمدانی که مساله های بغرنج رو موقع راه رفتن در ذهنشون حل کردن و چه آدم های موفقی که قرار ملاقات های مهمشون رو موقع پیاده روی برگزار کردن.

 

آیا واقعا انتخاب این دو رویداد در یک روز تصادفی بوده؟

اینا رو گفتم که بگم شاید انتخاب روز جهانی مداد و روز قدم زدن در پارک خیلی هم تصادفی نبوده باشه. شاید باید اسم این روز رو بذاریمروز خلاقیت و سعی کنیم یک امروز رو به چیزهای تازه تر فکر کنیم و ایده های جدیدی رو برای کسب و کار یا زندگی مون به کار بگیریم.

 

یا شاید هم … از کجا معلوم؟ شاید انتخاب این دو رویداد برای یک روز، فقط و فقط شانس محض بوده باشه و مثل کلاغ و میزتحریر ارتباطی با هم نداشته باشن!

 

  • سارا
  • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب