۵ مطلب با موضوع «ملکه مادر» ثبت شده است

نمونه بارز اثر کردن کمال همنشین

آقای پدر، از ابتدای ازدواج تاکنون، خطاب به همسر و فرزندان: « تا شما حاضر بشین، من میرم پایین وایمیستم.»

ملکه مادر از ابتدای ازدواج تا کنون، در جواب به پدر:  «واااااا! خب صبر کن با هم میریم دیگه! چه کاریه!» سپس مانتویش را به تن می‌کشد. 

پدر در جواب:  «نه نمیتونم توی خونه بمونم. میرم هوا بخورم» 

 

ملکه مادر، بعد از 28 سال زندگی مشترک با آقای پدر:  «سارا، تا تو حاضر بشی، من بیرون وایمیستم.»

سارا، درحالی عملا حاضر شده و فقط باید ماسک و کیفش را بردارد: «واااااا! خب دو دقیقه صبر کن الان منم میام دیگه.» 

ملکه مادر در جواب:  «نه نمیتونم توی خونه بمونم، میرم هوا بخورم» 

 

سارا، در 20 سال آینده (به شرط حیات از تمام عواملی که دست به دست هم داده اند تا بشر را ریز ریز منقرض کنند، از جمله کرونا، موشک درحال سقوط چینی، زلزله، سیل، آتشفشان، سایر ویروس‌ها و غیره) خطاب به خانواده در زمان بیرون رفتن:

 «نمیتونم توی خونه بمونم، میرم هوا بخورم»

  • سارا
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰

اثر انگشت

دیروز پیام اومد که بعد دوسال بیاین کارت ملی‌هاتون رو تحویل بگیرین. البته دقیقا از جمله «لطفا بعد از دوسال بیایین تحویل بگیرین» در متن پیام استفاده نشده بود. 

این مامان بود که متن پیام رو اینطوری برامون خوند و بعدش هم شروع کرد به بشکن زدن و هورا کشیدن. توی این دوسال اینقدر غصه کارت ملیِ نداشته‌‌ی خودم و خودش رو خورده بود که حد نداشت. به من سپرد :

شب زود بخوابیا!فردا صبح زود باید بلند شی که بتونیم بریم کارتمون رو تحویل بگیریم.

باشه ای گفتم و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم.

وقتی صبح ساعت ده از خواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، دیدم که شلوار بیرون پوشیده و درحال حاضر شدنه. فکر می‌کرد من بیدار نمیشم و تنهایی میخواست بره کارت عزیزش رو بگیره. میخواست منو جا بذاره. منم سریع حاضر شدم تا باهاش برم. 

وقتی رسیدیم، اول من کارتمو تحویل گرفتم. اما وقتی مامان انگشتش رو گذاشت روی دستگاه که کارت رو تحویلش بدن، خانم متصدی باجه گفت اثر انگششتون صفره. خوانا نیست.

مامان با تعجب گغت: یعنی چی؟

خانمه گفت: یعنی اثر انگششتون از بین رفته. 

مامان شکه شده بود. این از اثرات کار نکردن با دستکش و استفاده از شوینده های مختلف بود. مامان تا وقتی که ظرفها رو با پوست دستش نشوره، راضی نمیشه که ظرفها تمیزن و تا وقتی یه جایی رو با پوست دستش نسابه، حاضر نیست قبول کنه که اونجا تمیز شده. دستاش زبر زبر شده و هرچی کرم میزنه هم فایده ای نداره، اما همچنان در مقابل پوشیدن دستکش مقاومت میکنه. میگه پلاستیک دستکش اذیتم میکنه و یه جوری میشم وقتی میپوشمشون. 

خانم متصدی باجه بهش گفت انگشتات رو بمال به پیشونیت که چربی پیشونی رو بگیره. بعد که جواب نداد، گفت ماسکت رو بیار پایین و انگشتت رو ها کن تا گرم و مرطوب بشه شاید جواب بده. کلی امتحان کردن، ولی نتیجه‌ای نداشت. گفت برو بشین روی صندلی، 5 دقیقه دیگه بیا و تا اون موقع، انگشتت رو بمال به پیشونی تا خوب چرب بشه.

مامان زیر لب غرغر می‌کرد که پیشونی من هیچ وقت چربی نداشته و نداره. و من داشتم فکر میکردم که اون اطراف چی هست که برم بگیرم تا مامان دستش رو چرب کنه. فقط یه مغازه کوچیک بود که نون فانتزی و انواع شیرینی های خشک میفروخت. رفتم دو سه تا دونه کیک یزدی گرفتم، چون معمولا چربن و مامان میتونست به جای پیشونیش که هیچی چربی نداشت، دستشون رو به روغن کیک بماله. 

وقتی کیک رو بهش دادم، گفت این چیه دیگه. این که چربی نداره.

میگم: چرا نداره؟ تو انگشتت رو قشنگ و خوب روش بکش، چربی‌ش در میاد به دستت. 

انگشتش رو بفهمی نفهمی زد به کیک و بعد گفت دیدی نتیجه نداد و با صدای خانم متصدی، کیک رو چپوند توی دستم و گفت قایمش کنم که آبرومون نره و بعد دوباره رفت دم باجه. 

بازم فایده نداشت. خلاصه اونقدر امتحان کردن که کارت ملی مامان بهمون پیغام داد و تهدیدمون کرد اگه یه دوبار دیگه این کار رو انجام بدیم، خودش رو میسوزونه. 

از ترس اینکه کارت نسوزه و دوباره مجبور نشیم دوسال دیگه براش صبر کنیم، خانمه پیشنهاد داد که مامان بره خونه و تا شنبه یکشنبه، دستش رو با روغن زیتون چرب کنه و دستکش بپوشه و بعد برای بار آخر بیاد امتحان کنه.

توی راه خونه بهش میگم دیدی؟ این همه لجبازی میکنی و دستکش دستت نمیکنی، آخرش چی شد؟ دیگه بعد از این دستکش دستت کن. باشه؟ 

مامان جواب داد: نمیتونم این کار رو بکنم. اگه خیلی ناراحت منی، تمام ظرفا تا یکشنبه با تو! بشورشون که من دست به چیزی نزنم.

گفتم: باشه. تمام ظرفا با من. ولی بعدش دستکش دستت کن. باشه؟

مثل یه بچه تخس جواب داد: قول نمیدم!

 

آخرای روز، بعد از اینکه من همه ظرفا رو شستم، مامان تصمیم گرفت روی کابینت‌ها رو تمیز کنه و یه سری ظرفهایی که نمیدونم از کجا برای خودش جور کرده بود رو بشوره.

اما دیدیم که بالاخره تهدید به خودسوزی کارت ملی‌ش، کار خودش کرده و مامان دستکش دستش کرده. من و ته‌تغاری اونقدر براش دست زدیم و هورا کشیدیم تا شاید توی رودربایستی بمونه و دفعه بعد هم دستکش‌ها رو دستش کنه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

چیزِ انار

+ امروز ملکه مادر بهم گفت: 

توی اون مخلوط سبزیجاتت چی میزنی؟

قیافه اش رو موقع به زبون آوردن «مخلوط سبزیجات» جمع کرده بود، طوری که قشنگ میشد فهمید نظر مساعدی نسبت به اون ظرف توی یخچال نداره.

- یه ذره ازش برداشتم خوردم. خیلی ...

دنبال کلمه مناسب میگشت : عجیب بود!

من که بهم بر خورده بود و تازه همین دیروز یه پست در باب مدح و ستایش ترکیب عزیزم منتشر کرده بودم گفتم: به خدا خوشمزه است. قیافتو اونطوری نکن دیگه.

ته تغاری از اون طرف خودش رو وارد بحث کرد و گفت: آویشن و فلفل و از اون سیر خشک ها میزنه. چیز بدی نیست.

دیگه من نگفتم سرکه برنج و سس سویا و سر سوزن زنجبیل و یکی دوتا چیز دیگه هم اضافه میکنم، وگرنه از این به بعد هر دفعه که درست میکردمش، داستان داشتیم. قیافه اش توی هم میرفت، دماغش رو چین میداد و هی میگفت که اه اه این چیه میپزی.

 

++ خورش هویج غذایی است از غذاهای بهشت. اولین بار توی سفر ثبت نام دانشگاه توی تبریز خوردیم. محشر بود. اونقدر که توی این دوسال هروقت بهش فکر میکنم، آب دهنم راه میفته. چندوقت پیش که فکر اون رشته های نارنجی رنگ دست از سرم بر نمیداشت، به ملکه مادر پیشنهاد دادم که یه بار امتحانی درستش کنه و اونم (در کمال ناباوری) درجا موافقت کرد. (چون اصولا ایده های غذایی من رو، همونطور که در بالا بهش اشاره شد، خیلی قبول نداره).

وقتی درستش کرد، رنگش خیلی تیره شده بود. یعنی نسبت به اون چیزی که قبلا دیده بودیم و رنگ خیلی روشن و شفافی داشت، زیادی تیره رنگ بود. ته تغاری ازش پرسید: مامان چی توش ریختی که رنگش اینقدر تیره شده؟

ملکه مادر جواب دادن : چیزِ انار. چی میگن بهش؟ همونی که دوسال پیش از جشنواره انار خریدیم. چی بود اسمش خدایا...

من: سس؟

- نه!

ته تغاری: رب؟

- نه بابا. نک زبونمه ها...

من: آب انار؟ هسته انار؟ پوست انار؟ دیگه انار چیز دیگه ای نداره ها!

خندید و گفت: نه بابا. یه اسمی داشت الان یادم نمیاد.

خلاصه که اسم اصلی «چیزِ انار» یادش نیومد و همین اسم روش موند. البته خورشتش خیلی خوشمزه شده بود و مامان میگفت احتمالا مزه اش به خاطر همون چیز اناره.

 امروز ته تغاری با کلی سعی و کوشش راضی اش کرد که دوباره خورش هویج بذاره. و اشاره کرد که این دفعه توش «چیزِ انار» نریزیم و ببینینم مزه اش چطوری میشه. ملکه مادر اولش وقتی دوباره چیز اناز رو شنید کلی خندید. بعد هم دلش نرم شد و قبول کرد.

 

+++ از اون خورش بهشتی بدون چیز انار، یه رشته هویجش هم مال من نیست. من امشب توی رژیمم نون پنیر دارم:| 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

اگه دارین میرین جهنم، تا تهش برین

روز سی و یکم جنگجوی خسته درون در حال پرهیز غذایی:

سرم گرم لپ تاپ بود که ملکه مادر اومد توی اتاق تا بهم شب به خیر بگه. نگاهش به بشقاب کثیفی افتاد که گذاشته بودم پایین تخت و با تعجب گفت :

- این چیه دیگه؟ تو مگه رژیم نبودی مثلا! یه بشقاب که با ما خوردی، یکی دیگه هم اینجا؟

و منتظر توضیح، به صورتم خیره شد.

خودم رو از تک و تا ننداختم و جواب دادم:

- چرچیل یه جمله ای داره که میگه اگه دارین میرین جهنم، تا تهش برین. دیگه ما هم گفتیم تا تهش بریم دیگه!

ملکه مادر دستانش رو روی سینه به هم قلاب کرد و یکی از ابروهایش رو بالا برد:

- آهااااان! اونوقت فردا چی؟ جهنمتون فردا هم ادامه داره؟

جواب دادم: نه دیگه! فردا ریست میشه، برمیگردیم برزخ!

 

+ اصل جمله چرچیل اینه : If you're going through hell, keep going 

++ برای ظهر 260 گرم ماکارونی داشتم. اونقدر خوشمزه شده بود که دلم طاقت نیاورد فقط به یه وعده اکتفا کنم. یعنی راست راستش رو بخوام بگم، اینطوری شد که چند ساعت بعد از ناهار رفتم پای گاز تا از کتری آب جوش برای خودم بریزم، وسوسه شدم و یه چنگال برداشتم و از توی قابلمه یه کم برداشتم و خوردم. مزه اش اونقدری خوب بود که اراده ام رو به لرزه بندازه. به خاطر همینم شب رفتم تو کارش. ولی دیگه زدم به سیم آخر و گفتم بزار یه دل سیر بخورم که چشمم روی اون پیچ پیچی های توی قابلمه نمونه.

  • سارا
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

امپراطوری ملکه مادر (1)

ته تغاری عاشق درست کردن چیزای خوشمزه است. بچه ام استعداد خوبی هم در این مورد داره. تخصص اش هم در زمینه دسر و شیرینی جاته. اصلا سر همین استعداد این بچه است که وزن من و ملکه مادر صعودی داره میره بالا. بس که ته تغاری شیرینی و کیک و کلوچه میپزه و میده ما بخوریم.

معمولا نقش جادوگر بدجنس هانسل و گرتل رو هم خوب بازی میکنه. میگه اینا رو میپزم و میدم بخورین که پروارتون کنم و بعد یه لقمه چپتون کنم :|

جادوگر امروز دلش هوس حلوا کرده بود و دست به کار شده بود. یه چیزی پخته بود به شدت خوشمزه و ترکیب مسقطی و حلوا!

وقتی داشتم انگشت هام رو هم همراه اون معجزه کوچک میخوردم گفتم : فکرشم نمیکردم اون موقع که از خدا یه خواهر کوچیک تر میخواستم، یه دونه آپشن دارش رو بهم بده! (اشاره به استعداد آشپزی خدادادی در وجود این بشر) 

ملکه مادر و ته تغاری کلی به حرفم خندیدن. ته تغاری محکم یه دونه زد به بازوم و گفت: بی تربیت! مگه من ماشینم؟

ملکه مادر هم زل زد توی چشمم و گفت: آره. اصلا فکرشم نمیکردی یه دونه از خودت بهترش رو بهمون بده. 

 قیافه درهم رفته من رو که دید، لبخند ملیحی زد و گفت : شوخی کردم. هردوتا  بچه های من خوبن. 

و یه تیکه حلوا_مسقطی دیگه برداشت و با لذت همراه چایی اش نوش جان کرد. 

 

حالا من خودم صد دفعه بهش گفتم که تو ته تغاری رو بیشتر از من دوست داریا. همیشه از در انکار در میاد و میگه من بین دوتا دخترام هیچ فرقی نمی‌ذارم.

بیا! اینم مدرک. دیگه کتمان و پنهان کاری تا به کی؟ 

  • سارا
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب