+ هر وقت که میرم کتابفروشی و کتاب ملکه سرخ رو میبینم، احساس افتخار توی گلوم قلنبه میشه. یه نگاه به اسم مترجمش که " آقای محمد صالح نورانی " باشه میندازم، یه دستی به جلد کتاب میکشم و با خودم میگم :

" ممد دارک نایت، تو مایه ی افتخار مایی! "

دارک نایت رو از یک فروم قدیمی که یک مشت عاشق سینه چاک کتاب توش جمع شده بودن میشناختم. چه قدر به من توی درس میکروپروسسورم کمک کرد. هم رشته ایم بود و یه سال ازم بزرگتر بود. 

اصلا فکرش رو که میکنم، اونجا خیلی ها به من کمک کردن! یه مرتضی بود، معروف به مرتضی 979. همین مرتضی بود که به من کمک کرد که شخصیتم رو بازآفرینی بکنم و یه سری رفتار های به درد نخورم رو دور بندازم! هنوزم که هنوزه کلی دعای خیر براش میکنم و خودم رو سرزنش میکنم که به خاطر یه سری خل بازی و حرف های احمقانه، همچین دوستی رو از دست دادم...

اصن کلی دلم هوای بچه های فروم قدیمی رو کرده... هیچی هم نمی تونه دلم رو آروم کنه ... چون اون فروم با اون آدما دیگه نیست ... حالا فقط یه خاطره است. یه خاطره تلخ و شیرین ...

 

++ مترجمای دور و برم دارن زیاد میشن. یکی از دوستام داره برای انتشارات قدیانی داره کتاب ترجمه میکنه. خیلی حس خوبی داره که بری توی کتاب فروشی و ببینی که عه! اسم دوستت روی فلان کتابه. اصن این حس افتخار که قلنبه میشه ها، خیلی حس خوبیه.

 

+++من نیز دوست میدارم کتاب ترجمه کنم. بسی بسیار! 

تنها چیز درست و حسابی که توی عمرم ترجمه کردم، یه راهنمای قطور برای پنل فروشگاه اینترنتی nopCommerce  هستش که قرار بود توی سایت خود ناپ کامرس گذاشته بشه، اما بنا به دلایلی، فقط روی سایت شرکتمون گذاشته شد و مخاطبش هم فقط مشتری ها و برنامه نویسا هستن :| 

کمی تا قسمتی اسفباره. اما خب، یکی از آروزهام اینه که یه روز کتابای کارل ساگان و تمامی هایکو های " باشو " رو به فارسی ترجمه کنم. ( فکر کنم استادم آقای باشو، یه چیزی در حدود 1000 و خورده ای تا هایکو داره که فقط 200 تاش ترجمه شدن. باشو، پدر شعر هایکو محسوب میشه. )

 

++++ به لیوانم که نگاه کردم، دیدم یک حشره تویش افتاده و جسدش روی سطح مایع سبز رنگ لیوانم شناوره. 

یک نگاه به چپ و راستم انداختم بلکه یه چیزی پیدا کنم تا باهاش جسد رو بیرون بکشم. تنها گزینه موجود، حبه قند بود. یه دونه برداشتم و فرو کردم توی لیوانم و جسد رو باهاش بیبرون کشیدم و با پرت کردن قند توی باغچه پشت سرم از شرش خلاص شدم.

بعد هم با لذت دم کرده پونه کوهی ام رو که از پونه های چیده شده ی کنار یه رود در " کوهستانی پر از سگ ولگرد و قاطر های چموش و انواع پهن رها شده در طبیعت" درست شده بود، سر کشیدم. 

اون لحظه بود که فهمیدم به بکی از نقاط عطف زندگی ام رسیده ام و دیگه اون آدم سوسول تمیز و نظیف وجود نداره.