ترس، چیز وحشتناکیه.

خیلی وقتا اون چیزی که ازش می ترسیم، به ترسناکی و وحشتناکی خود ترس نیست!!!!

ترس لابه لای عمیق ترین افکارت نفوذ میکنه، خواب هات رو کنترل میکنه و رویاها و آرزوهات رو دستخوش تغییر میکنه.

مثلا چیزهایی که من تا الان ازشون می ترسیدم

  • سوسکیه که وقتی ساعت 3 صبح پا شدی و داری درس میخونی، جلوی روت سبز میشه و ارامش رو ازت سلب میکنه و نمیذاره درس بخونی و تو نه میتونی بکشیش، نه میتونی ازش چشم برداری، و نه میتونی به امان خدا رهاش کنی تا آزادانه توی خونه برای خودش ول بچرخه.
  • پرده از موهای مشکی پرکلاغی که جلوی صورت یک دختر ریخته شده و ممکنه یهویی از توی تلویزیون خونه بیاد بیرون و ... دیگه بقیه اش هم که واضحه
  • جن! این دیگه نیاز چندانی به توضیحات نداره ... 

اینا خیلی مسخره به نظر میرسن، میدونم! اما وقتی که این ترس ها ایجاد میشن، یه بخشی از مغز رو به هرحال اشغال میکننن.

اما موردی که تازگی ها اضافه شده، ترس از جنگه ... ترس از مرگ عزیزانمه ... ترس از آواره شدن و از دست دادن حیثیت و شرف نه فقط خودم، بلکه تمام مردم سرزمینمه ...

این ترس اونقدر قدرتمنده که شبا خیس عرق از خواب بیدارم میکنه، آرزوهای دور و درازم رو از یادم برده، و داره کم کم منو به پرتگاه ناامیدی میرسونه ...

خلاصه که ترس، آدم ها رو بدجوری عوض میکنه...

دیروز صبح درحالی که از درد معده به خودم میپیچیدم، صدای یه هلی کوپتر رو از بیرون شنیدم که هی دور میزد و برگشت. از درد نمیتونستم پاشم و چک اش کنم، اما حسم میگفت این صدای وزوز پره ها خیلی امیدبخش نیست ...

و کل صبحم رو در درد و ترس مضاعف سپری کردم... حالا ترس از صدای پره ها هم به لیستم اضافه شده.