صبح وقتی از در شرکت اومدم تو، دیدم که یه "چیز" درشت قهوه ای ِ نسبتا براقی روی زمین کنار یکی از میزها افتاده.

آب دهنم رو قورت دادم. ترس برم داشت و پاهام شروع کرد به لرزیدن. خودش بود یعنی؟

آروم آروم رفتم جلو. با احتیاط قدم برمیداشتم که اگر تشخیصم درست بود، یهویی وحشی نشه و هجوم بیاره. یا خدای نکرده در بره و ...

نزدیک تر که شدم دیدم که آره، خود خودش بود. شاخک های درازش ... بدنه ی قهوه ای لیز و براقش ... دشمن خونیم!!

درحالی که سعی میکردم صدام نلرزه و خودم رو لو ندم، آقای پ رو صدا زدم : آقای پ توی آشپزخونه هستین؟

- بله؟ چیزی شده؟

- یه سوسک اینجاست. میشه لطفا بیایین برش دارین؟

جوابی نرسید. هی صبر کردم. هی صبر کردم و با دلشوره به دشمنم خیره شدم که مبادا تکون بخوره و بیفته به جونم. مبادا شاخک هاش رو تکون بده و با اون پاهای درازش شروع به حرکت کنه. مبادا ...

ثانیه ها کش می اومدن و اون یک دقیقه به اندازه ابدیت طول کشید تا اینکه بالاخره آقای پ با یک جارو خاک انداز از آشپزخونه اومد بیرون.

- کوش؟

با انگشت، سوسک خاطی رو نشون دادم : ایناهاش.

و بعد از اونجا فرار کردم که آتش تقابل لنگ های دراز پرسرعت و ضربه های رشته های جارو گریان منو نگیره.

با دقت زیر میز و روی میز و توی کشو و روی صندلی و پشت دفترهام و اینا رو همه رو با وسواس چک کردم. به هرحال از قدیم گفتن که اگر یه سوسک یه جایی پیدا شد بدون چندتا دیگه هم اون اطراف هستن!! ( و این کابوس زندگی منه !)

سوسک مزبور مرده بود. اقای پ با جارو اومد بندازتش توی خاک انداز. جسد سوسکه لابه لای رشته ها گیر کرده بود. آقای به دنبال سوسکه هر دور خودش می چرخید :|. گفتم : گیر کرده به جارو.

یه آهانی گفت و جارو رو تپ تپ به خاک انداز کوبید. بعد دیدم که اروم اروم به دستشویی نزدیک میشه تا جسد رو توی چاه سر به نیست بکنه!

توی دلم فریاد کشیدم نه! دست نگه دار!! اونجا نه! دستشویی نه! 

اما دیر شده بود. اونقدر دیر که حتی اگر هم بلند فریاد اعتراض آمیز سر میدادم، اتفاقی نمی افتاد ...

جسد در چاه دستشویی ناپدید شد.

با خودم گفتم عالی شد!! حالا حتی دستشویی هم نمی تونم برم :|