1.طبقه بالای خانه‌مان دو کشتی‌گیر سومو زندگی می‌کنند و از وقتی که آن بالا ساکن شده‌اند برای ما آسایش نگذاشته‌اند. بساط رینگ‌شان صبح و شب و نصف شب ندارد. یکهو میبینی ساعت 3 صبح دارند با هم دعوا میکنند و کشتی می‌گیرند و بعد بوووووم! کل آپارتمان میلرزد و معلوم می‌شود که پشت یکی از آنها با شدت تمام به خاک مالیده شده.

روزی نیست که این چهارستون اسکلت ساختمان را نلرزانند. فقط نمی‌فهمم که چرا دعوای یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده باید اینقدر سنگین و خشن باشد. 

و وقتی که صدای داد و فریادهایشان و کشتی های وحشیانه شان بلند می‌شود، من به این فکر میکنم که این دونفر، که واضحا این همه با هم تفاوت دارند، اصلا چرا با هم ازدواج کرده اند...

 

2.اسمش جهانگیر بود. اما همه جهان صدایش می‌کردند. حتی استادها. پولدار بودند. پدرش یک شرکت داشت که برای سپاه و ارتش، هواپیماهای جنگی طراحی می‌کرد و میساخت و مشخصا وضع مالی‌شان روبه راه بود.

اما همه از جهان بدمان می‌آمد. نه فقط دخترهای کلاس. پسرها هم ازش دوری می‌کردند. آن یکی دوباری که قرار شده بود کل بچه های ورودی‌مان با هم برویم بیرون، سر همین جهان کنسل شد. چون پسرها فهمیدند جهان هم قرار است بیاید و گفتند اگر جهان بیاید ما نمی‌آییم.

توضیح اینکه چرا جهان آدم مزخرفی بود و هیچکس از او خوشش نمی‌آمد کار سختی است. به ظاهر پسر معقولی بود که از خانواده خوبی می‌آمد و درسش هم خیلی خوب بود. 

اما از درون آدم عوضی‌ای بود. از آنهایی نبود که وقتی او را ببینی، بلافاصله بگویی آدم خوبی نیست. زمان برد تا همه فهمیدیم آدم نفرت‌انگیری است.

همه‌جا سرک می‌کشید و همیشه از همه‌چیز خبر داشت. دو سال تمام دنبال دوست‌دختر می‌گشت و می‌خواست دوست‌دخترش هم مثل خودش رشته‌اش برق باشد. اما هیچکدام از دخترهای ورودی‌مان بهش پا ندادند. بعد از دوسال، با یکی از سال بالایی‌هایمان دوست شد که ما اسمش را گذاشته بودیم عروس. بس که تمام مانتوهایش حس لباس عروس و دامن چیندار را تداعی می‌کرد. عروس یکی از آن خرخوان‌های دو دوزه‌بازی بود که بچه های ورودی خودش اصلا بهش محل نمی‌دادند و آدم حسابش نمی‌کردند. 

عروس آخر سال چهارم‌مان با جهان به‌هم زد. اینطوری که یک شب بهش گفت: بیا به هم بزنیم، چون من هفته دیگه دارم عروسی میکنم. 

میخواهم بگویم حتی عروس هم که اینقدر از او بدمان می‌آمد با جهان نماند بس که این آدم، مزخرف بود. 

و من همیشه به این فکر میکنم که اگر روزی جهان مطابق با استانداردهای جامعه، به صورت سنتی به خواستگاری دختری برود، احتمالا جواب مثبت می‌گیرد. چون خانه و خانواده اش به ظاهر معقول و مقبول اند، وضع مالی خوبی دارند، خودش ارشدش را در خواجه نصیر گرفته و احتمالا در شرکت پدرش مشغول به کار می‌شود. اما همانطور که یکی دوسال اول در دانشگاه برای ما هم طول کشید تا به عمق مزخرف بودن این آدم پی ببریم، آن دختر بیچاره هم که قرار است زن جهان بشود، تا مدتی بعد از ازدواج به عمق فاجعه پی نمی‌برد. 

ازدواج‌های سنتی خیلی عجیب و غریب اند. خیلی‌ها را دیده ام که هنوز 3 ماه از مراسم خواستگاری نگذشته، مراسم عقد برپا میکنند و این به نظرم خیلی ترسناک است! چون آدمی را که هنوز هیچ شناختی ازش ندارند، به عنوان شریک زندگی‌شان و کسی که قرار است بقیه روزهای عمرشان را با او سپری کنند، انتخاب میکنند.

میخواهم بگویم درحال حاضر ازدواج های سنتی مثل هندوانه در بسته است. از بیرون که نگاه میکنی، پوست سبز و شادابی دارد (کار خوب، حقوق خوب، ماشین، خانه، خانواده خوب) تا خود خانه به انتخاب خوبت فکر میکنی و هندوانه شیرینی که قرار است گیرت بیاید. 

اما وقتی بازش میکنی، میبینی که سیاه سیاه است. مثل قیر.

 

3.فکر کنم یک ماه پیش بود. استادمان سر کلاس داشت راجع به قرارداد میان انسانها و تعهد حرف می‌زد. می‌گفت" 

"دونفر وقتی با هم ازدواج می‌کنند، با هم قرار داد می‌بندند تا بچه هایشان را در کنار هم و با کمک هم بزرگ کنند. عقد کردن به معنای همین قرارداد است که توی میخواهی در امر تولید مثل، دست تنها نباشی و کمک‌حال داشته باشی!

یعنی اگر شما دوست نداشته باشید که بچه دار شوید که این روزها هم خیلی مد شده، لزومی ندارد که قرارداد دائمی باهم ببندید و رسمی ازدواج کنید! ازدواج رسمی فقط برای حالتی است که شما قصد بچه دار شدن دارید."

یکی از بچه ها گفت: استاد، پس عشق چی؟ دونفر وقتی با هم ازواج میکنن گاهی وقتا به معنی عشق زیاده. 

استاد در جواب پوزخندی زد، سرش را تکان داد و تاکید کرد که این چیزها چرند و پرند است و همینی که من گفتم. یک "کارت قرمز" هم به آن بنده خدا داد.

یعنی گاهی آدم می‌ماند که واقعا در مغز بعضی ها چه می‌گذرد! 

 

4. یک استاد دیگری داشتم در زمان کارشناسی که خیلی آدم خوب و ساده ای بود. مدیرگروهمان بود و ورودی ما را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت:

"شما بازمانده و آخرین نسلی بودین که سر کلاس چیزی حالیتون میشد. از بعد شما، کلا یه مشت گاگول ریختن اینجا و وانمود میکنن دارن درس میخونن. "

زنش سرطان داشت و فکر کنم فوت شده بود. یه دختر 10 ساله داشت که عکس هایش را از روی عکس پروفایل استاد دیده بودیم و به عمرم همچین بچه خوشگلی را هیچوقت ندیده بودم. نفس استادمان بود. 

یکبار که بعد فارغ التحصیلی رفته بودم پیشش و نشسته بودیم و درددل میکردیم، ناگهان و بدون مقدمه برگشت گفت: خانم مهندس میدونی چیه؟ من نمی‌ذارم دخترم مثل شما قدبلند بشه! 

من که هم خنده ام گرفته بود و هم توی دلم میگفتم که قدبلند کیلوچنده حاجی؟ من توی ورودی‌مون بین دخترا نفر چهارم پنجمم و خیلی بلند حساب نمیشم، گفتم: چرا استاد؟ همه دخترا آرزوشونه که قدبلند باشن. 

گفت: "توی این جامعه مگه چندتا مرد خوب هست؟ خیلی کم! قد مردای این دوره و زمونه هم آب رفته، ورودی های خودتون یادت نیست؟ مرد خوب قدبلند خیلی کمیاب شده. اگه دخترم قدبلند باشه، اینطوری گزینه هاش برای ازدواج کردن با یه آدم خوب خیلی کمتر میشه. "

و من به این فکر کردم که بنده خدا احتمالا جهانگیر و امثال جهانگیر را زیاد بین دانشجوهایش دیده که به همچین نتیجه‌ای رسیده...

و خب راستش، جدا از عجیب بودن این طرز فکرش، وقتی نگاه میکنم میبینم که درست میگوید.

 

آن زمان گذشت که آدمها بدون دیدن یکدیگر سر سفره عقد مینشستند و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. راستش برای خودم هم سوال بود که دیگر چرا اینطور نیست.

بعد به این نتیجه رسیدم که آدمهای آن زمان، آدم های ساده تر و مهربان تری بودند. نسل ما نسل مهربان و با گذشتی نیست. نسلی خشن و بی‌اعصاب و پر از دورغ و ریاست. اینطور نیست که تمام آدمهای گذشته هم آدم های خوبی بوده باشند. نه. اما اکثریت جامعه آدم های ساده تری نسبت به آدم های امروز بودند. 

به خاطر همین هم این مدل ازدواج سنتی که بعد از دوماه سر سفره عقد مینشینند، جواب نسل ما نیست (حداقل برای اکثریت جواب نیست) . راستش مدل برعکس آن هم جواب ما و جامعه ما نیست. اما خب، هنوز نمیدانم جواب اصلی برای ما چه میتواند باشد...