کیک خریده بودم. از آن کیک شکلاتی های خوشمزه مغازه " نان شیرینی " که همه عاشقش بودند. 

جعبه بزرگ کیک توی دستم همه نگاه ها را به سمت خودش میکشاند. آدم هایی که روی صندلی های مترو نشسته بودند، زل می زدند به منی که جعبه به دست روبه روی آنها ایستاده بودم.

نگاهشان را روی خودم و جعبه ای که به دست گرفته بودم، حس میکردم.

به منظره سیاه رنگ آن طرف شیشه های قطار زل زده بودم.

حسابی توی خودم فرو رفته بودم که دختری حدودا بیست و سه چهارساله روبه رویم ایستاد. لبخند زد و گفت : " خوش به حال اون کسی که براش کیک خریدی " ...

آن لحظه نتوانستم چیزی بگویم. تعارف هم نمی توانستم بکنم که دلش نشکند ... فقط لبخند زدم. دخترک رفت. کمی آن طرف تر شروع کرد تبلیغ کردن برای کیف های ارزان قیمتی که می فروخت.

کیک را برای دل مادر جوانی که دوماه پیش، مدال مادر بودن را به سینه اش وصل کرده بودند، خریده بودم.

درست یکسال پیش، روز عید غدیر به جشن عروسی اش رفته بودیم. امسال، عید غدیر، میرفتیم که خودش و " حسین " کوچکش را ببینیم.

کیک تولد حسین بود. کیک تبریک سالگرد ازدواجشان بود. کیک تبریک مادر شدن هانیه بود ...

خوش به حال هانیه که کیک برای او بود ... 

اگر کیک شکلاتی فقط برای دل خودم بود، با لب باز کردن دخترک کیک را به دستان او می سپردم و ایستگاه بعد پیاده می شدم. 

اما کیک، برای من نبود. 

دخترک باید دو تا از کیف هایش را می فروخت تا می توانست یکی از آن کیک های شکلاتی برای خودش یا "دل هر کسی که دوست داشت خوشحالش کند" بخرد.

هیچ کس ازش کیفی نخرید. دخترک ایستگاه بعد پیاده شد و مرا با حس غریبی تنها گذاشت ...

( پ.ن : الان که دارم می نویسم، خودم رو سرزنش میکنم که چرا یکی ازش نخریدم. اگر نیاز نداشت، بعد از ظهر عید غدیر توی مترو دست فروشی نمی کرد ... )