دکترها دو دسته اند.

 

یک دسته، اون متوهم های از دماغ فیل افتاده اند که حال ندارن دهنشون رو باز کنن و هیچ وقت خدا دلیلی نمیبینن که انرژی عزیزشون رو صرف معاینه کامل بیمار و یا ( اگر خیلی لطف کنن ) توضیح نوع بیماری به بیمار کنن و  به درک که بیمار، حداقل بابت پولی که میده، نیازمند یه نیمچه توضیح در رابطه با اینه که چه مرگشه!

 

دسته دوم از اون آدم های باحال و پرانرژی هستن که عمدتا جزء آدم ها تک بعدی هم محسوب نمیشن و تا دلت بخواد راجع به زمین و زمان اطلاعات دارن و همیشه هم با دقت و سر حوصله معاینه ات میکنن و همیشه هم میدونن که واقعا چته که متاسفانه این نسل از دکترها درحال انقراض هستن و کمبودشون به شدت در مطب هایی که مثل قارچ از زمین رویش میکنند، حس میشه.

 

حالا یک عدد دکتر دسته دومیِ شصت و خورده ای سالهِ ی نسبتا عضلانی با سبیل های چخماقی یک دست سفید و صورت گرد و سرخ رو تصور کنین که یه مطب پر از گل و گیاه و آکواریوم و یه عالمه ماهی داره و برای خودش یه دستگاه پخش موسیقی توی یکی از قفسه ها گذاشته و وقتی وارد مطبش میشی، میبینی که داره بین گیاه هاش قدم میزنه و با آهنگ های نوستالژیکش واسه خودش حال میکنه.

روی میزش کتاب جزء از کل رو میبینی که سه پنجم اش رو خونده و وقتی ازش میپرسی که کتاب رو دوست دارین یا نه، برات از خشم و هیاهوی فاکنر مثال میاره که روال داستان، یه چیزی توی مایه های همونه و با تکنیک جریان سیال ذهن نوشته شده و اگر فاکنر دوست داری، این رو هم دوست خواهی داشت.

و برات یه داستان تعریف میکنه از ابو سعید ابوالخیر که :

 

" یه روز یه مرد چهل ساله ای میره میشه شاگرد ابوسعید و مسلک درویشی در پیش میگیره.

یه مدتی میگذره و ابوسعید میبینه که این آدم هنوز اون نخوت اش رو کنار نذاشته.

به خاطر همینم بهش میگه که بره بازار و دل و روده تمامی احشامی که اون روز کشته شده اند رو بذاره توی سینی و بیاره.

مرد هم همین کار رو میکنه و توی راه برگشت، برای اینکه بتونه سینی رو حمل کنه، میذارتش روی سرش و در طول راه، تمامی اون چیزایی که هم من میدونم چیه و هم شما میدونین چیه، از سرو و گردنش روان میشه.

مرد با سینی پیش سعید ابوالخیر میاد و ابواخیر هم بهش میگه حالا اینا رو ببر رودخونه بشور و بعدش بیار بار بذار که میخواییم به عنوان ناهار بدیم به شاگردها.

مرد که حس میکرده غرورش حسابی خدشه دار شده ( چونکه قبلا از کاسب های بنام شهر بوده ) سینی رو دوباره میذاره روی سرش و میره تا رودخونه و خودش رو هم توی رودخونه میشوره و خیس آب، دوباره سینی به سر راه مدرسه رو پیش میگیره.

( حالا حساب کن این مسافتی که این بنده خدا رفته بوده، توی مسیر اول، مثلا از میدون رسالت تا میدون آزادی بوده و برای بار دوم، از رسالت تا چهار راه تهرانپارس. یعنی کل شهر رو راه رفته بوده) 

مرد میاد پیش ابو سعید و شکایت میکنه که همه منو توی راه دیدن و آبرو برای من نمونده. حالا من چی کار کنم با این آبرویی که از دست رفته.

ابوسعید بهش میگه مطمئنی همه تو رو دیدن؟ میگه معلومه. ابوسعید میگه خیل خب. بیا بریم ببینیم کی تو رو یادشه.

و میرن توی اون مسیری که مرد ازش رد شده بوده، از مغازه دارها سوال میکنن : آقا، شما آدمی رو دیدین که از اینجا رد شده باشه و از سر و صورتشم همونی که میدونین جاری بوده باشه؟ همه میگن نه!! ما اصلا همچین آدمی که شما میگین رو ندیدیم!"

 

داشت برام مثال میاورد که اینقدر همه چیز رو جدی نگیر و هیچکس اصلا اون چیزی رو که تو میبینی رو نمیبینه، پس خودت باش و به اینکه فلانی ممکنه در مورد تو چی فکر کنه اهمیت نده، روی خودت کار کن دخترم! : )))))))))))