بعضی وقتا آدم هایی رو میبینی که میان و مثل یک نسیم از زندگی ات عبور میکنن. عبورشون خیلی کوتاهه، بودنشون خیلی لذتبخشه و در عین حال میدونی که برای مدتی طولانی قرار نیست ببینشون و به هرحال دیوانه وار شیفته شون میشی.

اما وقتی میرن، تازه می فهمی که اون نسیم لطیفی که داشتی فقط از بودنش لذت می بردی، مسیر نگاهت رو تا ابد عوض کرده و حالا در نبودش، یه طور دیگه به دنیا نگاه میکنی، گاهی وقتا هم ممکنه این نسیم لطیفی که کاملا معصومانه رد میشه، اینقدر قدرتمند باشه که مثل طوفان مسیر نگاه ات که هیچی، کلا جهت زندگی ات رو تغییر بده.

در سال های بسیار دور، زمانی که هنوز تینیجری بیش نبودم که هر روز، شش هفت کیلو کتاب توی کوله ام بار میزدم و صبح به صبح کله سحر، پا میشدم میرفتم مدرسه و چرخه روزانه ام رو شامل " درس یاد گرفتن و درس خوندن و تست زدن و آزمون دادن " شروع میکردم و زمان اضافه ای برای هیچ چیز دیگه ( حتی اشک ریختن به خاطر افسردگی شدیدی که بهش مبتلا شده بودم ) رو نداشتم، از موهبتی به نام " معلم هندسه " برخوردار بودم که سر کلاس برامون از فلسفه و تاریخ جهان و ادبیات حرف میزد!! 

شما یه آدم تقریبا چهل ساله ی ترکِ نیمه کچلِ جوگندمی با قد متوسط رو تصور کن و یه سبیل پرپشت هم براش در نظر بگیر که صدای زیری نسبت به صدای سایر آقایون داره و همیشه خدا وقتی میخوای بری پیشش تا ازش سوال بپرسی، بوی عرق تند و تیز مردانه ای میده که مجبور میشی نفست رو بگیری و در عین حال طوری وانمود کنی که همه چیز عالیه.

درسته این نسیمی که از زندگی من رد شد، بوی دلچسب و مطبوعی رو همراه نداشت، اما در عوض، باعث شد سرم رو بگردونم و چشم اندازی رو ببینم که اگر نبود، عمرا متوجه این چشم انداز میشدم. نسیم بدبو اولین کسی بود که چشمم رو به دنیا باز کرد.

وقتی سر کلاس از نیچه و کافکا حرف میزد، از ادبیات فولکلر و ادبیات معاصر میگفت، برای اینکه بهمون " امید" بده و وادارمون کنه برای خواسته هامون " تلاش کنیم " داستان پاندورا و کوزه اش رو تعریف میکرد، موقع دربی استقلال و پرسپولیس از تاریخچه تاسیس این دوتا تیم می گفت و با حرارت و شور یک طرفدار دو آتشه، از پرسپولیس محبوبش در مقابل اکثریت بچه های استقلالی کلاس دفاع می کرد، وقتی از رفتار سیاستمدارها برامون حرف میزد و از انقلاب کبیر فرانسه می گفت، با تمام وجود حرف هاش رو می بلعیدم و بعدا توی راه خونه، موقع غذا یا شبا قبل از خواب نشخوارشون میکردم !!!

بعضی از کلماتش تا ابد بین شیارهای مغزم حک شده اند. حتی همین حالا هم وقتی نا امید میشم، نواری که داستان پاندورا رو با صدای اون توی مغزم ضبط کردم، پلی میکنم تا دوباره برای ادامه راهم انرژی بگیرم،" امیدم رو از دست ندم " و " برای رویاهام تلاش کنم ".

یه بار سر کلاس داشت از قابل پیش بینی بودن آنچه که در آینده به عنوان تاریخ ثبت خواهد شد حرف میزد و میگفت کاملا معلومه که فلان سیاستمدار یا فلان کشور به کجا میرسه. میگفت من پیشگو نیستم، اما اونقدر تاریخ خوندم که بدونم "تاریخ همیشه تکرار میشه".

عبارت " تاریخ همیشه تکرار میشه " رو قبلا هم شنیده بودم، اما وقتی این رو از دهان این بزرگوار شنیدم، حس کردم بهش حسودی ام میشه و تصمیم گرفتم در سال های آتی بعد از کنکورم اینقدر کتاب بخونم که آینده برای من هم قابل پیش بینی بشه!! 

از زمان 18 سالگی ام تا الان کتاب زیاد خوندم، هم تاریخی خوندم هم غیر تاریخی. هم فلسفی خوندم و هم از این رمان های چرت در پیتی که نمیشه خوندشون رو ترک کرد. خلاصه خیلی چیزا خوندم. ولی هیچ وقت به این حس نرسیدم که اوه یس! بالاخره من اون اندیشمندی شدم که یه روزی آرزو اش رو توی دلم کاشتم و به احتمال زیاد هیچ وقت هم به اون مرحله نخواهم رسید، چون هرچه قدر بیشتر میرم جلو، بیشتر میفهمم که از این دنیای بزرگ با چندین هزار تمدن چندهزار ساله و از دنیای ماورای اون هیچی نمیدونم و باید خیلی چیزا یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم که هیچ وقت هم تمومی ندارن.

اما یه چیز رو یاد گرفتم. اینکه " تاریخ همیشه تکرار میشه "، چون این آدم ها هستند که تاریخ رو رقم میزنند و آدم ها همیشه تشنه قدرت اند. اگر این تشنگی رو با حماقت مخلوط کنیم، ترکیب به دست اومده که چندان دلچسب هم نیست، همون معجونیه که توی جام مقدس ریخته شده و همه برای نوشیدن از اون سر و دست میشکنند. 

توی اینجور وقتاست که نوار پاندورا رو پلی میکنم و به یاد میارم که هنوز امید هست، و با خودم میگم که امید داشته باش... همه چیز درست میشه ... یه روزی میاد که این درگیری ها، این له له زدن ها برای حفظ مقام و منزلت و از دست ندادن کرسی حکومت تموم میشه... این جنگ های احمقانه ی سنگدلانه، این ویرانی هایی که توی کشورمون و ده ها کشور دیگه دیده میشه تموم میشه و این ابر حماقتی که داره روی جهان رو میپوشونه، کنار میره ...

اما ترسم از اینه که اون روز شاید تنها زمانی بیاد که این ما باشیم که تموم شده ایم ...