۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوسک» ثبت شده است

خاطرات سوسکی ( پارت 2 )

پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه ...

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( حشره کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم ... این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه ... 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و ...

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته ...

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

خاطرات سوسکی ( پارت 1 )

صبح وقتی از در شرکت اومدم تو، دیدم که یه "چیز" درشت قهوه ای ِ نسبتا براقی روی زمین کنار یکی از میزها افتاده.

آب دهنم رو قورت دادم. ترس برم داشت و پاهام شروع کرد به لرزیدن. خودش بود یعنی؟

آروم آروم رفتم جلو. با احتیاط قدم برمیداشتم که اگر تشخیصم درست بود، یهویی وحشی نشه و هجوم بیاره. یا خدای نکرده در بره و ...

نزدیک تر که شدم دیدم که آره، خود خودش بود. شاخک های درازش ... بدنه ی قهوه ای لیز و براقش ... دشمن خونیم!!

درحالی که سعی میکردم صدام نلرزه و خودم رو لو ندم، آقای پ رو صدا زدم : آقای پ توی آشپزخونه هستین؟

- بله؟ چیزی شده؟

- یه سوسک اینجاست. میشه لطفا بیایین برش دارین؟

جوابی نرسید. هی صبر کردم. هی صبر کردم و با دلشوره به دشمنم خیره شدم که مبادا تکون بخوره و بیفته به جونم. مبادا شاخک هاش رو تکون بده و با اون پاهای درازش شروع به حرکت کنه. مبادا ...

ثانیه ها کش می اومدن و اون یک دقیقه به اندازه ابدیت طول کشید تا اینکه بالاخره آقای پ با یک جارو خاک انداز از آشپزخونه اومد بیرون.

- کوش؟

با انگشت، سوسک خاطی رو نشون دادم : ایناهاش.

و بعد از اونجا فرار کردم که آتش تقابل لنگ های دراز پرسرعت و ضربه های رشته های جارو گریان منو نگیره.

با دقت زیر میز و روی میز و توی کشو و روی صندلی و پشت دفترهام و اینا رو همه رو با وسواس چک کردم. به هرحال از قدیم گفتن که اگر یه سوسک یه جایی پیدا شد بدون چندتا دیگه هم اون اطراف هستن!! ( و این کابوس زندگی منه !)

سوسک مزبور مرده بود. اقای پ با جارو اومد بندازتش توی خاک انداز. جسد سوسکه لابه لای رشته ها گیر کرده بود. آقای به دنبال سوسکه هر دور خودش می چرخید :|. گفتم : گیر کرده به جارو.

یه آهانی گفت و جارو رو تپ تپ به خاک انداز کوبید. بعد دیدم که اروم اروم به دستشویی نزدیک میشه تا جسد رو توی چاه سر به نیست بکنه!

توی دلم فریاد کشیدم نه! دست نگه دار!! اونجا نه! دستشویی نه! 

اما دیر شده بود. اونقدر دیر که حتی اگر هم بلند فریاد اعتراض آمیز سر میدادم، اتفاقی نمی افتاد ...

جسد در چاه دستشویی ناپدید شد.

با خودم گفتم عالی شد!! حالا حتی دستشویی هم نمی تونم برم :|

  • سارا
  • يكشنبه ۲۴ تیر ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب