و خورشید گفت ماجرا از این قرار است و پای مرا به چالش باز کرد.

 

مقدمه

19 سالم بود که رفتم دانشگاه. پشت کنکوری نبودم. اما متولد دومین ماه نیمه دوم سال بودن یعنی یکسال از همه چیز و همه کس عقب تر بودن. 19 سالگی برای من حکم آزادی را داشت.

4 سال تمام بی وقفه درس خوانده بودم. از اول دبیرستان مثل یک کنکوری زندگی کرده بودم، تابستان ها به مدرسه می رفتم، عید نوروز و خیلی از روز های تعطیل دیگر از صبح تا بعد از ظهر مدرسه بودم و هر یک جمعه در میان هم آزمون میدادم. دنیای من شده بود دنیای تست و کتاب های آبی و خاکستری و کتاب کار نارنجی. جزوه و دفتر و کتاب های درسی. معدل و درصد و بازخواست شدن برای تراز های احمقانه.

اصلا مرده شور هرچی تست و تراز و موسسه های آموزشی کنکوری و آزمون های جامع است را ببرند! تمام شیره وجود آدم را میکشند و بعد مثل صدفی خالی که قبلا محتویات درونش را خالی کرده باشند، دورت می اندازند. 

وقتی به دانشگاه پا گذاشتم، دوباره شروع کردم به خواندن. 19 سالگی برای من مثل تولدی دوباره بود. دوباره حس هایم کم کم برمیگشتند و من با سرعت خودم و به شیوه خودم شروع کردم به کشف کردن دنیا.

 

کتاب اول

آن روزها کتابی خواندم تحت عنوان " خاطرات یک دختر جوان ". این نام سانتی مانتال، نام فارسی اثر بود. در دنیا، کتاب را با عنوان " خاطرات آن فرانک " می شناسند. کتاب معروفی است. خاطرات واقعی دختر نوجوان یهودی است که در زمان جنگ جهانی دوم و برای فرار از دست نازی ها، به همراه خانواده اش در یک مخفیگاه زندگی میکنند. درواقع بیشتر می شود گفت که زندانی هستند و به جز چند نفری که برایشان غذا تهیه میکنند، راه ارتباطی دیگری با دنیا ندارند. 

چندین سال زندگی کردن مثل ارواح، بدون هیچ سر و صدایی به همراه یک خانواده دیگر که به لحاظ فرهنگی کاملا با شما متفاوت هستند و هر روز ناراحتی های مختلفی را برایتان ایجاد میکنند، درحالی که آن بیرون نازی ها در به در به دنبالتان میگردند تا پیدایتان کنند و شما را به اردوگاه های کار اجباری ( یا کوره های آدم سوزی ) بفرستند، قطعا زندگی ساده ای نمی تواند باشد. 

در 19 سالگی، تفکرات آن برایم خیلی جالب بود. و اینکه گاهی اوقات ( نه همیشه ) بسیار بزرگتر و پخته تر از سنش رفتار میکرد، مرا شیفته شخصیتی کرده بود که 50 سال پیش از به دنیا آمدن من، دنیای خاکی را بدرود گفته بود، درست دو ماه قبل از پایان یافتن جنگ و آزادی ...

 

کتاب دوم

تولد 19 سالگی ام، دوستانم پول روی هم گذاشتند و برایم هدیه ای " درخور " خریدند. یک کتاب سه جلدی قطور که عکس یک خانم اشراف زاده قدیمی روی آن چاپ شده بود و به جز نام کتاب و مترجم آن، چیز دیگری بر روی جلدهای ضخیم هیچ یک از 3 جلد ندیده نمی شد.

عشاق نامدار، ترجمه و اقتباس : ذبیح الله منصوری

راستش را بگویم، هدیه را بیشتر برای این خریده بودند که خودنمایی کنند و بگویند ببین که ما چه چیزی برایت گرفته ایم!!

کتاب شیکی بود!! گران قیمت و خوشگل بود!! اما معلوم بود موقع خرید لای آن را هم باز نکرده اند و براساس ظاهر خرید کرده اند!!!

حقیقت دوم هم این بود که تخصص من در حوزه ادبیات و داستان بود، نه کتاب های تاریخی سه جلدی 1700 صفحه ای! نمی دانستم با آن سه جلد قطور باید چکار کنم. بگذارم توی قفسه ام خاک بخورد یا به کتابخانه اهدا کنم؟ اصلا فکرش را هم نمی کردم که بشود آن را خواند!!

اما بالاخره به سراغش رفتم.

کتاب در رابطه با تاریخ فرانسه بود. از لویی چهاردهم تا ناپلئون سوم. و روابط آدم ها و نحوه شکل گرفتن انقلاب ها را عنوان می کرد. تا به حال کتاب تاریخی نخوانده بودم و باید اعتراف کنم که نیمه دوم جلد آخر را هم هنوز که هنوزه نخوانده ام.

اما عشاق نامدار به من یک دید کلی از تاریخ فرانسه و روسیه داد. انگار که برای من یک بستر اولیه شد تا بر روی آن سایر اطلاعات تاریخی ام را ذره ذره انبار کنم. و وقتی در کتاب های دیگر به وقایع مربوطه میرسیدم، درک بهتر و بیشتری از اتفاقات تاریخی پیدا میکردم. 

کم کم دیدم که این بستر دارد همینطور بزرگ و بزرگتر می شود، طوری که تاریخ دنیا برایم شده یک جور پازل که با خواندن بخش های مختلف تاریخ، علاوه بر اینکه قطعات بیشتری پیدا می شود و سر جای خودش در ذهنم قرار میگیرد، پازل بزرگتر و بزرگتر هم می شود و رشد میکند.

یک کتاب که برای پز و افه خریداری شده بود، مرا شیفته تاریخ کرد!

 

نتیجه

گاهی اوقات آدم فکر میکند که در طول چندین سال هیچ تغییری نکرده و همانی هست که بود.

اما حقیقت این است که ما همیشه درحال تغییر کردن هستیم.

یا رشد میکنیم یا به سوی عقب میرویم و از آنجایی که این حرکت یا تغییر کم کم در آدمی شکل میگیرد، خیلی وقت ها متوجه اش نمی شویم و راهی برای پی بردن به آن راهی به جز رجوع به حافظه نداریم.

راستش تا همین چندوقت پیش نفهمیده بودم که چه قدر خودم و طرز فکرم در اثر کتاب هایی که خوانده ام و شرایطی که در آن به سر برده ام تغییر کرده است. تا اینکه دوباره به سراغ آن فرانک رفتم.

هوس کتاب را فیلم the fault in our stars به جانم انداخت، همانجایی که میروند و از پناهگاه فرانک ها دیدن میکنند. به دنبال کتاب به سه تا کتابخانه سر زدم تا بالاخره یک نسخه پیدا کردم. ( نسخه ای که من قبلا خوانده بودم را کتابخانه نزدیک خانه به دلیل فرسودگی از دور خارج کرده بود.)

کتاب را که دوباره میخواندم، تمام افکاری که زمان خواندن آن برای بار اول در 19 سالگی داشتم دوباره به یادم می آمد. انگار که من هم خاطراتم را در لابه لای جملات خاطرات یک دختر دیگر مخفی کرده بودم. اما راز آنها فقط و فقط برای خودم آشکار میشد و بس.

کاملا طرز فکرم را به یاد میآوردم. نظراتم را درباره وقایع مختلف کتاب به یاد می آوردم و با افکار کنونی ام مقایسه میکردم.

حس میکردم بار دومی که کتاب را میخوانم، به خیلی از مسائل دیگر که پیش از این کاملا از دیدم به دور مانده بود هم توجه دارم، مثل پس زمینه تاریخی کتاب یا تحقیقم که خارج از کتاب و راجع به شخصیت های آن انجام دادم.

به وضوح میدیدم که چه قدر فرق کرده ام. و از این تغییر خوشحال بودم.

 

پ.ن 1:

راستش الان که این ها را می نویسم به این فکر میکنم که : " آن " با آن همه بدبختی که داشت، باز هم در همان پناهگاه سعی میکرد خوشحال، با هدف و با انگیزه باشد.

با به یاد آوردنش به خودم نهیب میزنم که هی! اینقدر افسرده و اخمالو نباش لطفا! درسته که این روزها اوضاع کشور رو به وخامت میرود، اما خب نازی ها که به دنبالمان نیستند و قصد جانمان را نکرده اند و ما هم در یک انباری بدون نور خورشید زندگی نمیکنیم و کوره آدم سوزی هم در انتظارمان نیست. و هنوز هم به سرنوشت آن دختر بیچاره دچار نشده ای!! پس لبخند بزن و به دنبال راه چاره باش! 

 

پ.ن 2 :

کسی چه میداند. شاید باز هم یک روزی من و خاطرات دخترک یهودی به هم بر بخوریم و من دوباره موقع خواندن، خاطرات و افکاری را که لابه لای سطرها مخفی کرده ام، پیدا کنم و دختری را بازبشناسم که روزی روزگاری در بیست و چند سالگی، قبل از طوفان بزرگ کشور زندگی میکرد ... آخر میگویند وقتی طوفان میاید، دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود ...

 

پ.ن 3 :

آیا کسی هست که بخواد این چالش رو ادامه بده؟ با کمال میل ازش دعوت به عمل میارم : )