دیگه تقریبا تمام فامیل و آشنایان میدونن من وقتی کتاب میبینم، دست و دلم می لرزه. در این حالت معمولا با مهربانی پیشنهاد میدن که کتابی که چشمم گرفته رو امانت بگیرم و ببرم بخونم ( سابقه درخشانی توی بازگرداندن کتاب ها ندارم )

امسال هم در یکی از مراسم های صله ارحام عیدانه، دیدم کتاب " مردی به نام اوه " روی میز کامپیوتر دخترداییم داره بهم چشمک میزنه. برش داشتم و شروع کردم به ورق زدن که صاحبش اومد و گفت میخوایی ببری بخونیش؟

من هم که از خدا خواسته گفتم بله که میخوام! خودت خوندیش؟ گفتش که "نه. هنوز نخوندم، ولی تو ببر بخون. داستانش در مورد یه پیر مرد بد اخلاقیه که توی زمان جوونی های خودش مونده و بعد یه خانواده ایرانی میان همسایه اش میشن. موقعی که کتاب رو می خریدم، همین قسمتش جذبم کرد."

 

مردی به نام اوه 

این داستان، یک داستان سوئدیه.

تا اونجایی که من میدونم، سوئدی ها ادبیات چندان درخور توجهی ندارن و شاید دلیلش هم این باشه که زبانشون، زبان خیلی ساده ایه و این قابلیت رو نداره. زبانی که خیلی ساده تر از انگلیسی و به طبع، ساده تر از فارسی خودمونه و نمیشه احساسات رو به زیبایی در اون توصیف کرد. 

ولی وقتی کتاب " مردی به نام اوه "رو خوندم، باید بگم که واقعا دوستش داشتم. کتاب، زبان ساده و شیوایی داشت و خب باید بگم که ترجمه روان و خوبی  هم داشت ( دست فرناز تیمورازف و نشر نون درد نکنه ). اونقدری جذاب بود که تا ساعت دو نیم نصف شب بیدار نگهم داشت تا تمومش کنم.

 

 

مردی به نام اوه چه برای گفتن دارد ؟

"آقای اوه" مردیه که نمیتونه با دنیای اطرافش خیلی کنار بیاد. دنیایی که با مدرنیزه شدن همه چیز، آدم ها رو هم دستخوش تغییر کرده، طوری که آدم های این دوره نمی دونن چطوری باید از پس کارهای خودشون بر بیان و برای هر چیزی نیاز به یه متخصص دارن. اینکه دیگه آدم ها نمی تونن یه پیچ رو سفت کنن برای آدمی که تقریبا از پس هرکاری برمیاد آزار دهنده است.

آقای اوه وقتی که جوون بود هم زیاد با آدم های اطرافش ارتباط برقرار نمی کرد. بیشتر مرد عمل بود تا حرف زد و اعتقاد داشت که یه مرد رو باید از روی کارهاش شناخت نه حرفایی که میزنه و باد هوا میشه.

 

یه عاشق واقعی ...heart

وقتی که اوه عاشق شد، تمام دنیایش شد سونیا. وقتی که سونیا تصادف کرد و زمینگیر شد، زمین و زمان رو به هم دوخت تا از باعث و بانیش شکایت کنه ( که البته موفق هم نشد ) وقتی که سونیا مرد، دنیای اوه هم به پایان رسید و شد یه مرده متحرک که روزی به این نتیجه میرسه که دیگه نمی تونه این دنیا و ادم های احمقش رو تحمل کنه و باید بره پیش سونیا.

به خاطر همینم تصمیم میگیره که خودکشی کنه. هر روز اوه پا میشه و یه نقشه جدید برای پایان دادن به زندگی اش می کشه و میره که عملی اش کنه. اما یه اتفاقی می افته که هربار باعث میشه اوه عملگرا، عملی کردن تنها خواسته قلبیش توی دنیا رو به تعویق بندازه.

 

ما ایرانیا...cool

از اونجایی که ایرانیا از قدیم و ندیم به خونگرمی و همسایه مداری و اینا معروف بودن و کلا بهترین آدم های روی زمین هستن (laugh) و از قضا یه خانمی به اسم پروانه که دوتا بچه و یکی هم توی راه داره و با شوهر سوئدی اش در همسایگی آقای اوه زندگی میکنن، نمیذاره که اوه تنها بمونه و سایر آدم های داستان هم، از بقیه در و همسایه ها گرفته تا دو تا نوجوون نیمه بزهکار و یه گربه کریه المنظر بی دم نیمه بی مو، باعث میشن که اوه کم کم بتونه از فکر خودکشی بیرون بیاد و به خاطر اونها زندگی کنه.

 

روایت داستان

داستان در عین روایت زمان حال و ماجراهایی که برای اوه و پروانه و گربه و بقیه اتفاق میفته، زندگی گذشته اوه رو هم روایت میکنه تا به خواننده این دید رو بده که اوه چرا میخواد به زندگی اش پایان بده و تفکرات این مرد بزرگ چی بوده. اینکه ارزش دوستی رو در طول داستان، میبینیم که چطوری پروانه ای که کم کم مثل پروانه به دور اوه می چرخه، گربه ی زشتی که میشه همدم اوه، یادآوری خاطرات دوستی قدیمی به نام رونه که حالا از کار افتاده شده (و آلزایمر تمام وجودش رو از یادش برده ) و تلاش برای اینکه شهرداری رونه به خانه سالمندان نفرسته باعث میشن که اوه  با وجود نداشتن سونیای عزیزش به زندگی اش ادامه بده.

 

تمامی آدم های سرد و گرم چشیده روزگار یک " اوه " درون دارند

اینکه گاهی وقتا آدم های پیر دور و اطرافمون حرفی می زنن یا منطقی دارن که برامون قابل هضم نیست و نمی تونیم درکشون کنیم، حتما حتما چیزی پشتشه که ما نمی دونیم. یه خاطره، یه عادت یا یه طرز تفکری که شاید الان غلط یا از مد افتاده به نظر برسه، اما شاید واقعا غلط نباشه و فقط با معیارهای امروز قابل درک شدن نیست. 

اینکه سعی کنیم این آدم های محترم رو بیشتر بشناسیم و احترام بیشتری براشون قائل باشیم، شاید ندایی باشه که فردیک بکمن ما رو به اون فرا میخونه.

 

چرا این کتاب حاوی یک عدد شخصیت ایرانی است ؟

این سوال برام پیش اومد که چرا ایرانی؟ چرا یه نویسنده سوئدی باید اینقدر با خصوصیت ما ایرانی ها ( خونگرم بودنمون، همسایه دوستی مون که البته این مورد به خاطرات پیوسته، رسم غذا بردن برای همسایه ها، و از همه مهمتر برنج زعفرونی با مرغ یا همون ته چین!! ) آشنا باشه و توی اولین کتابش شخصیت تاثیرگذار داستانش یه ایرانی باشه؟

مصاحبه ای که این سوالم رو جواب بده از این نویسنده پیدا نکردم. اما توی ویکی پدیا دیدم که اسم همسرش Neda Shafti هستش. و خب شاید همین موضوع باعث شده که آقای فردریک بکمن علاقه خاصی به ایرانی ها داشته باشه. ( البته تعداد زیاد ایرانی های مقیم سوئد هم میتونه عامل دیگه ای باشه ) البته فقط و فقط شاید !!