۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نمایشگاه کناب 97» ثبت شده است

نمایشگاه کتاب : انجمن بلاگرهای جوان به دورهمی نمایشگاه می آیند!

کیفیت برگزاری نمایشگاه کتاب هر چه قدرم که بد و افتضاح باشه و هرچه قدر هم مسئولین محترم کم-کاری کنن، این نمایشگاه برای یک سری از موجودات، رویدادِ بسی مهمی تلقی میشه، به طوریکه هیچ چیزی نمیتونه از ارزش معنوی اش برای این دسته بکاهه!

یعنی میخوام بگم:

  • حتی اگر هیچکس انبوه آشغال هایی که روی چمن ها، کپه کپه جمع میشه رو پاکسازی نکنه
  • از خود کله سحر تا نصف شب و به طور مکرر از بلندگوها آگهی های مزخرف و اعصاب خورد کنِ قلم چی " که گویا عدالت آموزشی رو برای همه ایران به ارمغان آورده" و پرتقال " که هی مدام داره خودش رو به بچه ها معرفی میکنه" و مزخرفات دیگه پخش بشه
  • و در سطح نمایشگاه تبلیغاتی مثل " اینجا چه غلطی میکنی و تو باید کتاباتو از گاج مارکت بخری، فهمیدی؟" و "دیجی کالا از فیدیبو حمایت میکنه" که بنیان و اساس نمایشگاه کتاب رو زیر سوال میبرن، دیده بشه
  •  

با اینحال باز هم موجوداتی وجود دارن که از سراسر ایران به سوی نمایشگاه میشِتافَند تا رویدادی رو برگزار کنن که در زبان خارجکی بهش میتینگ ( یا همون دورهمی خودمون )

عرضم به خدمتتون که ما نیز یک عدد از این میتینگ ها رو در روز جمعه داشتیم و سی و سه نفر از همون موجوداتی که نام بردم ( از نوع بلاگرها و خوانندگان بلاگرها )، شتافته بودیم و کنار هم جمع شده بودیم تا ... تا ... تا ...

احتمالا هرکس دلیل خودش رو داره که چرا تصمیم گرفته توی یه دور همی (با این همه آدم! ) شرکت کنه.

دلیل من دیدن آدم هایی بود که قبلا هم یکبار باهاشون ملاقات کرده بودم و اوقات خوشی رو باهاشون داشتم. میخواستم یکبار دیگه ببینمشون و از مصاحبتشون لذت ببرم و آدم های جدیدی رو ببینم که احتمالا به اندازه آدم های سری قبل، باحال و جذاب بودن!! : )) 

و خب باید بگم که زدم به هدف! 

  • ژاندارک زمان رو ملاقات کردم! شیرزنی با نام خاله آقاگل (laugh) که تونست منو سر ناهار به وصال دوغم برسونه
  • لایف سیور من که تونست منو از شر حمله انتحاری یک کفشدوزک نجات بده!! ( معرفی میکنم قهرمان دوران: مهیا )
  • جولیک که همیار گشتزنی های بی هدف ما بین غرفه های مختلف بود و در زمان شکار کتاب ها، خم به ابرو نیاورد و پا به پامون اومد! ( گروه شکار شامل حریر و خورشید و زهرا نیز بود که از یاران قدیمی حلقه بودن )
  • آقا گل، خاله آقا گل و یه دوستی که از یزد اومده بودن ( اسمش یادم نیست متاسفانه ) بعد از ناهار پانتومیم بازی میکردن و ما حدس میزدیم که وقتی دارن بال بال میزنن دقیقا چه منظوری رو میخوان منتقل کنن : ))  ( در پرانتز بگم که از بخش های جذاب بود smiley)
  • دوستی که پس از مراسم معارفه و پخش سرود جمهوری اسلامی از بلندگوها، شعری فیکشنال رو در رابطه با دوران تیره و تاریک نبود هولدن (:|) قرائت کردن که خب هیچکس به اندازه خود هولدن ذوق نکرد طبیعتا :| ولی جالب بود و قوه شعرسرایی شون رو دل ستودم
  • دوستانی هم مثل مکرر و روزالیند فرانکلین به لیست دوستانم افزودم

تعداد خیلی زیاد بود و چون ما برای شکار کتاب گروه گروه شده بودیم و من هم به دلایل خانوادگی مجبور بودم بعد از ناهار جمع رو ترک کنم، نتونستم همه رو خیلی خوب بشناسم که جای تاسفه واقعا.

 

باید بگم که در کل اوقات خیلی خوشی رو داشتم ( البته اگر این مورد رو در نظر نگیریم که بعضیا مجبورمون کردن کله سحر، راس ساعت مقرر، تاکید میکنم، راس ساعت  مقرر در مکانی فرسنگ ها دورتر از مصلی جمع بشیم که برای رسیدن بهش باید کلی دور قمری میزدیم ). به طوریکه من و زهرا و فائلا واگن مترویی که سوارش بودیم رو روی سرمون گذاشتیم و بلند بلند میخندیدیم و صدای خنده هامون در گوش فلک زده هایی که اون موقع از صبح روز جمعه مجبور بودن سوار مترو بشن و نیمه خواب بودن، میپیچید.

شاید هم همون شب، قهقهه هامون به درون اعماق تاریک ترین کابوس هاشون نفوذ کرده باشه! ( گناهش گردن همونیکه مجبورمون کرد بیخودی از مترو استفاده کنیم :| ) نیوشا که فکر کنم سنش از یک سوم مجموع سن ما سه نفر خیلی کمتر باشه هم ما رو مورد تذکر قرار داد، ولی ما همچنان به خنده های رعشه آورمون ادامه دادیم!! ( خیلی شاد بودیم! )

در طول مجلس معارفه هم منو و زهرا که نقش دوقلوهای ناگسستنی رو بازی میکردیم، ور دل هم نشسته بودیم و از حضور همدیگه شجاعت جذب میکردیم و عملا دور همی رو ما دوتا گذاشته بودیم روی سرمون.

میخوام بگم اگر یکیمون نبود، اون یکی خیلی خانوم و متین یه گوشه مینشست و موقع اهدای جوایز دورهمی، نهایتا بلندترین صدایی که باعث و بانی تولیدش بود، یه کف زدن خیلی لطیف می بود.

اما خب از شانس بد دوستان، من و زهرا با هم حسابی جور شده بودیم ! یعنی اینقدر دست و جیغ زدیم و فریاد کشیدیم، اینقدر در گوش هم چرت و پرت گفتیم و وسط مراسم قهقه زدیم و بلند بلند خندیدیم که فکر کنم دوستان به این چشم ما رو نگاه میکردن که : " اینا چرا اینطوری میکنن؟ چرا اینقدر خوشحالن!! نکنه خلی چیزی هستن ؟ 

اشتباه نکنید! ما خل و چل نبودیم!! ما دوتا فقط همدیگه رو یافته بودیم و داشتیم از بودن در کنار هم لذت میبردیم :)))) طوریکه بعدا دوستان در توصیف من گفتن همونی که کنار زهرا نشسته بود!! یعنی اینقدر واضح بودیم!


ببینم احیانا، روز جمعه ای، شما نمایشگاه نبودین؟ صدای خنده های بلند و به قول بعضیا محکمی رو نشنیدین که از کنارتون رد شده باشه؟

شک نکنین که اون خود من بودم : )))

  • سارا
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : روز اول فاجعه ای بیش نبود!

امروز، خیلی خوشحال و خندون، شال و کلاه کردم و سمت نمایشگاه راه افتادم.

کلی ذوق زده بودم و اولین باری بود که روز اول نمایشگاه، این میعادگاه علم و فرهنگ رو زیارت می کردم.

با دوستام قرار گذاشته بودیم که بریم غرفه های بین الملل و ناشران خارجی رو حسابی رو بگردیم و روز اول، تا قبل از اینکه بچه های انیم ورلد و سایر دوستان، مانگا ها و آرت بوک ها رو درو نکردن، یه سر و گوشی آب بدیم و شاید یکی دوتا مانگا هم بخریم. 

( به کمیک استریپ ژاپنی مانگا میگن )

اما ...

نمایشگاه افتضاح بود. افتضاح کلمه ای نیست که بتونم عمق فاجعه رو باهاش نشون بدم، باید بگم که اگر مسئولین محترم تصمیم میگرفتن نمایشگاه رو افتضاح برگزار کنن، صد در صد بهتر از چیزی میشد که امروز باهاش مواجه شدم!!

شما تصور کن که یه جای در حال ساخت و ساز رو بدن دست یه سری ناشر. که خیلی هاشون تازه همین امروز صبح شروع به چیدن کتاب ها کرده باشن.

برای اینکه کف داغون ساختمون نیمه ساز دیده نشه، کف اش رو موکت کردن و زیر اون موکت، از تیکه های آهن-پاره بگیر تا آجر شکسته هم پیدا میشه. به خاطر همینم امکان داشت هر لحظه یکی کله پا شه.

دستگاه های پوز کار نمی کردن. نصف ATM ها خراب بودن و برای اینکه پول یه کتاب رو حساب کنی، باید مدت ها توی صف دستگاه ATM میموندی.

و قیمت ها ...!

کتاب های خارجی رو هرکس با هر قیمتی که دوست حساب میکرد. عملا سر گردنه بود. هر جلد مانگای پیزوری که شاید بیش از 200 صفحه نداشته باشه، پارسال با قیمت بین 30 تا 35 تومن به فروش می رفت، اما امسال زیر 58 تومن پیدا نمی کردی. ( البته به جز یه سری دست دوم داغون )

گرونی دلار هم مزید بر علت بود. شما اگر یه کتاب با قیمت 16 دلار میخواستی بخری، باید 96 تومن پیاده میشدی. به دلار بخوای حساب کنی، چیز زیادی نمیشه، اما به تومن ... 96 تومن برای یه کتاب 16 دلاری باعث میشه بغضت بگیره که ...

کتاب های دست دوم انگلیسی هم رسما توی انباری چندین سال خاک خورده بودن و جلدهاشون کثیف بود. اما از اونجایی که یه کتابخون حرفه ای با این چیزا از پا در نمیاد، توی اون همه گرد و خاک شیرجه زدم و تک تک کتاب ها رو بررسی کردم، اما کتاب هایی که میخواستم رو پیدا نکردم.

کلا تنها چیزی که از نمایشگاه گرفتم، یه شربت سکنجبین و لیمو و یه ساندویچ بود :|

تنها خوبی امروز این بود که دوستامو دیدم، با هم دیگه کلی حرف زدیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.

بازم مثل پارسال، چترم رو در آوردم و درحالی که سه تایی زیرش چپیده بودیم، زیر آفتاب سوزان راه می رفتیم تا مثلا از آفتاب سوختگی در امان باشیم : )))) خیلی مزه داد:)))

رفتیم روی چمن ها زیر سایه درخت نشستیم و ساندویچ خوردیم و بعدش هم همونجا روی چمن ها دراز کشیدیم. باد میومد و وقتی حرف میزدیم، کلماتمون رو باخودش می برد... میتونم بگم امروز چیزی دشت نکردم، اما کلی روحم تازه شد و با یاران غارم درد دل کردم : )))

امیدوارم جمعه بتونم چندتا کتاب خوب به چنگ بیارم!!!!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب