۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هاروکی موراکامی» ثبت شده است

3# روز تا بهار

امروز، همراه با موراکامی، هوکایدوی 40 سال پیش را در جست و جوی موش صحرایی زیرپا گذاشتم و به یک مکان دور رسیدم.

خیلی دور. خیلی سرد. به دور از هرگونه تماس انسانی. بالای کوهستانی که اکثر جمعیت آن را عمدتا گوسفندانی تشکیل میدادند که فقط تابستان‌ها برای چرا به آنجا برده میشدند و در شروع زمستان، هیچکسی آنجا نبود. موش صحرایی بعد از اینکه شهر را برای پیدا کردن چیزی که خودش هم نمیدانست چیست ترک کرده بود، 5 -6 سالی را اینطرف و آنطرف چرخیده و بعد هم در خانه ای ویلایی بالای کوه ساکن شده بود.

وقتی حرف زد، از ضعف هایش گفت. از ضعف درونی و شدیدی که باعث شده بود شروع به پوسیدن کند و دلش نمیخواست که این فرو رفتن و غرق شدنش را بقیه ببینند.  به خاطر همین هم 5 سال پیش خانه دوش شد و شهر به شهر سفر کرد تا بالاخره به جایی رسید که دیگه بازگشت از آن غیر ممکن بود.

وقتی که ضعیف هستی و درحال غرق شدن، به دیگران اجازه میدهی تا جاهای خالی مغزت را پر کنند. به آنها اجازه میدهی برایت تصمیم بگیرند و زندگیت را هدایت کنند. موش صحرایی ضعیف بود، ولی دلش نمیخواست که بازیچه باشد. دلش نمیخواست که یک کنده توخالی باشد که دیگری هدایتش میکند. به خاطر همین هم در انتها، شجاعت زیادی به خرج داد و دست به کاری زد که بازگشت از آن غیر ممکن بود ...

 

به ضعف های خودم فکر میکنم. تک تکشان را میشناسم و میدانم که اگر کاری نکنم غرقم میکنند. فعلا به شاخه درختی چسبیده ام و با نیروی جاذبه شدیدی که پاهایم را به پایین میکشد، مقاومت میکنم. راه نجات هست. میدانم که هست. فقط باید پیدایش کنم. باید تلاشم را به کار ببندم و با تمام قوا خودم را از این گرداب بیرون بکشم. کار سختی است. چون دشمنانم، این ضعف های درونی که به گرداب زیر پایم  شدت می بخشند، از سالها قبل با من بوده اند و هیچ وقت نتوانسته ام شکستشان بدهم. به خاطر همین هم اینقدر بزرگ و قوی شده اند و حالا ایستادگی در برابرشان کار سختی است.

ضعف های لعنتی! 

نمیدانم بقیه چطور با ضعف هایشان کنار می آیند. اینکه همه ضعف دارند، مسلم است، و اینطور نیست که تمام آدم ها با ضعف هایشان کنار بیایند و آنها را شکست بدهند. در این صورت، قهرمان و قهرمان بودن هیچ معنایی پیدا نمیکرد. قهرمان ها کسانی اند که بر ضعف هایشان، هرچه که هست غالب میشوند (یا سعی میکنند که غالب شوند) و قدمی به سمت جلو و آنچه که باید انجام شود، برمیدارند. به خاطر همین است که قصه قهرمان‌ها را از زمان‌های قدیم، سینه به سینه حفظ و برای هم نقل میکرده‌اند تا الگویی بسازند برای سایرین، از اینکه چطور میتوان در شرایطی که ضعف‌های انسانی بیشتر از همیشه خودش را نشان میدهد، برآنها غلبه کرد (یا حداقل نادیده‌شان گرفت). شاید تعریفی که کتاب های معرفی ادبیات از قهرمان و پروتاگونیست ارائه میدهند این نباشد، اما تعریف شخصی من از قهرمان همین است.

قهرمان بودن به این معنی نیست که شخصیت اول یک کتاب تخیلی باشی ( یعنی لازم نیست هری پاتر باشی و با چوب‌دستی جادویی که تو را انتخاب کرده و بهت امتیاز مخصوصی داده، به سراغ بزرگترین ضعفت بروی و با یک ورد مسخره کله پایش کنی D: ) همین که سعی کنی بر ضعف هایت غلبه کنی و تمام تلاشت را به کار ببندی، قهرمانی. مثل همین موش صحرایی. شاید قهرمان تصور کردنش کار سختی باشد (مخصوصا اگر کتاب «شکار گوسفند وحشی» و «پین‌بال، 1973» موراکامی را خوانده باشید!) ولی همین که تلاش کرده و خودش را به هر نحوی که توانسته آزاد کرده، در نظر من او را تا مرتبه قهرمانی بالا میبرد.

 

+ وقتی با خودم قرار گذاشتم هر روز بنویسم، نمیدانستم اینقدر سخت است. مینشینم روبه روی مانیتور و به کیبورد زل میزنم تا کلمه ها بیایند. از قسمت آسان روز شروع میکنم، اینکه چه کار کرده ام یا چه چیزی فکرم را مشغول کرده و بعد که به خودم می آیم، میبینم مشکلاتم مغزم را درگیر کرده و مشغول حلاجی کرده آنها هستم. کلمات کمک میکنند به احساساتم بهتر و دقیقتر پی ببرم و جایی که هستم را دقیقا مشخص میکنند. خوشحالم که این کار را شروع کردم :)

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

6# روز تا بهار

کتاب پین‌بال 1973ی موراکامی را که تمام کردم، نشستم به فکر کردن. که چه‌قدر تازگی‌ها، شبیه موش صحرایی داستان شده ام. بی قراریش، اصرارش بر یادآوری چیزهایی که اهمیتی ندارند، بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌ای که در پیش گرفته و نیاز به جست‌وجو برای چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست. به خاطر همین هم تصمیم می‌گیرد که جمع کند و برود یک جای دور که خودش هم نمی‌داند کجاست.

به این فکر میکنم که من هم همین احساس و بیقراری موش صحرایی را دارم با یک تفاوت. اینکه نمیتوانم همه چیز را جمع کنم و بزنم به راه و بروم تا ببینم به کجا میرسم و آیا جواب سوالاتم را یا حتی خود سوالاتم را پیدا میکنم یا نه. 

من گیر کرده ام. مثل موشی که در تله افتاده باشد، دست و پا میزنم. اما راه گریزی نیست. راه فراری نیست. فقط درون خودم فریاد میکشم، آنقدر بلند که تک تک سلول های مغزم به نشانه اعتراض از کار می افتند، اما هیچکسی نمیشنود. هیچکسی نمیفهمد. از بی‌حسی لحظه‌ای ناشی از فریادم لبخند میزنم و همه فقط لبخندم را می‌بینند. 

روزها یکی یکی از پس هم می‌گذرند و به قول حافظ نشسته ام بر سر جوی و گذر عمر را می‌بینم. اما این نشستن و تماشا کردن زجرم می‌دهد.

برای اینکه دیوانه نشوم و سرم مشغول باشد، برای آنهایی که هوای سفر کرده اند و می‌خواهند دنیای جدیدی را تجربه کنند، برای قبولی دانشگاه یا گرفتن اقامت کانادا متن انگلیسی مینویسم که به خاطر فلان دلیل و بهمان برهان، باید بروند و اینجا نمانند. از زبان اول شخص مینویسم. اوه، چه زندگی های باشکوهی که تابه حال ننوشته ام! یکبار دخترک معماری میشوم که دانشگاهی وسط شلوغی‌های تورنتو چشمش را گرفته. یکبار کاپیتان دوم یک کشتی تجاری میشوم که در کشورش جای پیشرفت نمی‌بیند. بارها و بارها در قالب برنامه نویسان و مهندسان کامپیوتری در می‌آیم که از اینجا خسته شده اند و به امید شغل و آینده بهتر، می‌خواهند آن طرف کره زمین زندگی کنند. یا پسرکی موسیقی‌دان میشوم که تمام زندگی و عمرش گیتار و سبک فلامنکو است و با استاد دانشگاهی در جزیره پرنس ادوارد (همانجایی که آن شرلی خانه‌اش را پیدا کرده بود و گرین گیبلز و دریاچه آب‌های نقره‌ای داشت) همکاری می‌کند و آهنگ می‌سازد...

اما راستش حتی یکبار به هیچکدامشان حسادت نکردم. در قالب تک تکشان فرو رفتم، شخصیتشان را تصور کردم و داستان زندگی‌شان را نوشتم. اما دلم نمیخواهد جای هیچکدامشان باشم. راهی که آنها می‌خواهند برود، بدون بازگشت است. یعنی می‌خواهند که راهشان بدون بازگشت باشد.

اما من فقط میخوام مدتی از همه چیز دور باشم. 

خانه. خانواده. تلویزیون. سریال های آبکی و پرتکرار صدا و سیما و آگهی‌های ابلهانه که از صبح تلویزون مشغول به پخششان است و نمی‌شود خفه‌شان کرد، چون صدای داد فریاد مامان بالا می‌رود. لپتاپ، گوشی، اینترنت. حرفهای احمقانه. فیلم های ابلهانه‌تری که جایگزین تلویزون کرده ام و از صبح تا شب مشغول دیدنشانم. کتاب‌هایی که خواندنشان برای این مغز زنگ زده سخت شده. و افکارم و ارواح کارهای نکرده‌ای که فکرشان ذهنم را تسخیر کرده اند. 

خلاصه که همه چیز. 

دلم برای مدتی سکوت می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط طبیعت و به هیچ چیز فکر نکنم به جز آسمان و ابر و درخت. 

و بعد برمیگردم. شاید اینبار با یک هدف. هدفی برای زندگی کردن. با انرژی، برای تلاش کردن و محقق کردن آن.

حالم شبیه حشره‌ای است که به دام تار عنکبوت افتاده و راه فراری ندارد، در عین حال، جسد عنکبوت را می‌بیند که زیر پاهایش افتاده و تکان نمیخورد. به خاطر همین هم می‌داند چیزی جز زوال تدریجی در انتظارش نیست. 

خلاصه که این چند وقت، بسکه همه چیز را ریخته ام توی خودم و گریه کردم، وقتی گوش غریبه‌ای را پیدا کردم که برای شنیدن حرف‌هایم مشتاق بود، یک ساعت و نیم برایش حرف زدم و از این در و آن در تعریف کردم تا از فشاری که حس میکردم کم شد. به خودم که آمدم، دیدم حرف مهمی نزده‌ام، از حس و حالم هم نگفته ام. فقط خاطره برایش تعریف کرده ام و با اینحال سبک شده ام. منی که تعداد کلماتم در روز به سلام و صبح به خیر و شب بخیر در خانه خلاصه شده بود، یکساعت و نیم، متکلم الوحده حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...

اما هنوز هم دلم راه می‌خواهد و کندن و رفتن و جدا شدن برای مدتی کوتاه تا خودم را پیدا کنم و بهتر بشناسم... اما می‌دانم که تارهای عنکبوتی که گیرش افتاده ام، قوی اند و چسبناک و راه فراری ازشان نیست... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

باغ کتاب؟ نه، مرسی!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

زمان و زبان

زبان.

زمان.

هدف.

آینده.

 

قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه ...

بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.

مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!

یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و ... وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی. 

 

کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.

این استادم یه بار داشت میگفت

وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :

مردم فکر میکردند که زمین صاف است.

یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.

اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :

people thought the earth was flat

thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه. 

 

یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.

این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.

ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend

یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.

و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.

این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.

 

تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)

و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. ) 

اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم  چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.

شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله ... و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست ...

این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.

 

+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.

من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.

 

++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما... تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.

 

( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا اینجا گفته بودم، فرق داره :)  )

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 1

+نمایشگاه کتاب اصولا برای کتابخواران سراسر ایران رویداد بزرگی محسوب میشه. 

این رویداد این قدر برای ما مهمه، که شده از راه دور بیاییم تهران و چمدون زیر بغل بزنیم و تلق تلق روی آسفالت مصلی تا خود شبستان دنبال خودمون بکشیم یا یه کوله ی کوهنوردی قد هیکلمون بندازیم پشتمون و مثل گونی، هرچی دستمون کتاب برسه توش کتاب بچپونیم، این کار رو میکنیم.

این رویداد اینقدر بزرگه که موجود شبه کتابخواری مثل من که وقت سر خاروندن نداره، وقتی یک « چهار ساعت خالی غیر منتظره» توی برنامه روزانه اش میبینه (ساعت 10 و ربع صبح)، فلفور تلفن رو برمیداره و به بهترین دوستاش خبر میده و میگه ساعت 5 بعداز ظهر نمایشگاه باشن. 

 

++نمایشگاه رفتن برای من و دو یار دیگه ام یه جور سنته.

1- اینکه بریم بخش ناشران خارجی و بین کتاب های انگلیسی غوطه بخوریم و به جلد مانگاهایی که چند تا غرفه خاص عرضه میکنند، دست بکشیم و آرت بوک انیمیشن های سال رو بگیریم دستمون و دونه دونه، برگه هاش رو ورق بزنیم و صفحاتش رو با هم نگاه کنیم،

2- اینکه گاهی وقتا چندتا کتاب انگلیسی بخریم، و با اینکه پولمون زیادی نکرده، اما به خاطر عشقمون یه جلد از مانگایی که انیمه اش رو 10 بار دیدیم بخریم یا برای خریدن آرت بوک هایی که هیچ وقت بهشون نیاز پیدا نمیکنیم و به هیچ دردی هم نمیخورن، دل دل کنیم،

3- بعدش هم بریم با هم دیگه یه آیس پک بخوریم. اون دوتا، نسکافه ای و من، موزی.

 

+++ امسال، ولی، دو نفر بودیم. یکی مون افسردگی گرفته و از خونه در نمیاد. وقتی دونفری از غرفه ای به غرفه دیگه می رفتیم، جالی خالی سومین نفر کنارمون حس می شد...

 


 

++++ نمایشگاه کتاب 98 چطور بود؟

سرد تر از هوا، شک ناشی از شنیدن قیمت ها بود که باعث میشد بدنت منجمد بشه و خون توی رگ هات از حرکت بایسته ...

قیمت یه جلد مانگا، شده اندازه قیمت آرت بوک های پارسال.

و قیمت یک آرت بوک شده قیمت مجموعه 7 جلدی در جستجوی زمان از دست رفته!!

 

+++++ قیمت کتابای انگلیسی؟

میخواستم نسخه انگلیسی کتاب گتسبی بزرگ و آلیس در سرزمین عجایب رو برای خودم بخرم. میدونستم پولم به نو نمی رسه. به خاطر همین هم توی دست دوم فروشی ها گشتم و پیدا کردم.

یه جلد آلیس کثیف و چرب که میشد رد خوراکی که صاحب قبلی درحال خوندن روی کتاب ریخته بود رو در صفحات به کرات مشاهده نمود، به قیمت 30 هزار تومان معامله میشد. 

فروشنده با بی حوصلگی تمام، قیمت گتسبی بزرگ رو هم همون 30 هزارتومان اعلام کرد. درحالی که انگار کتاب به سختی از یک طوفان بزرگ جان به در برده بود و شرایط خوبی نداشت.

قشنگی کار اینجا بود که فروشندگان عزیز روی کتاب های دست دوم لیبل قیمت به دلار و یورو و پوند چسبونده بودن و وقتی قیمت میپرسیدی، خیلی شیک زل میزدن به قیمت و عدد مورد نظر رو در 13، 14، 15 تومن ضرب میکردن.

 

++++++ میخواستم 1Q84 موراکامی رو بخرم. کتاب دست دوم بود. بردمش دادم دست و فروشنده گفتم آقا قیمت این چنده؟ لیبل قیمت کذایی رو نگاه کرد و گفت : دویست و خورده ای در میاد. کتاب رو ازش گرفتم و گفتم : فکر کنم بهتره اینو ببرم بذارم سرجاش. فروشنده، بنده خدا، یه لحظه کپ کرد. بعد گفت : الان قیمتا همه اش همینه...

 

+++++++ کتاب های فارسی هم وضع بهتری نداشتن. یه غرفه داری رو دیدم که کتاب هاش رو میکوبید روی کانتر و به مشتری هاش میگفت والا اگه شما قیمت کاغذ خالی این رو حساب کنینا، از قیمت کل کتاب بیشتر میشه.

( باز این قابل درکه. من کتاب های انگلیسی با قیمت های نجومی و لیبل های گذایی شون رو نمیتونم هضم کنم. خوبه حالا خیلی هاشون همینجا چاپ میشن!)

 

++++++++ سه سال پیش رفته بودم سراغ کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل. راستش ورژن پی دی اف کتاب رو خونده بودم و به نظرم ترجمه اش عالی بود. به خاطر همینم میخواستم که حتما کتاب رو بخرم تا حق مترجم رو ادا کرده باشم.

اون موقع انتشارات ماهی بهم گفت تموم کردیم. فعلا چاپ نمیکنیم. امروز وقتی سرسری بین غرفه ها چرخ میزدیم، دیدم ماهی جلو رویم سبز شده و بیلیارد در ساعت نه و نیم داره بهم چشمک مییزنه... هیچی دیگه ... صبر رو بیش از این جایز نشمردم. ( فعلا تنها کتابیه که خریدم)

 

+++++++++ راستش خیلی غرفه ها رو نرفتیم بگردیم. چون بچه ها معمولا توی شبستان حوصله شون سر میره و فقط منم که به صورت خیلی خوشحال از این غرفه به اون غرفه پر میکشم و با لذت بوشون میکنم :| با آروم کردن دلم و وعده دادن اینکه یکشنبه دوباره بر میگردم، رفتیم آیس پک بخریم.

آیس پک یه زمونی ارج و قرب بالایی داشت. الان دیگه از شکوه و جلال قدیما خبری نیست. چس مثقال بستنی رو میریزن توی ظرف و به قیمت دو سه برابر ارزش واقعیش عرضه میکنن. این بود که تصمیم گرفتیم به جای زور زدن برای هرت کشیدن اون سنگ یخ زده و نفرین کردن خودمون برای دور ریختن پول، بریم بشینیم روی چمنا و دوتا از آب نبات چوبی های 3 تا 5 هزاری که من از مترو خریده بودم رو لیس بزنیم!

 

++++++++++ دولت یه 60 تومن به ما دانشجوهای فلک زده داده که بابتش 90 تومن هم گرفته. این 60 تومن قراره چه قدر سرانه مطالعه جامعه رو با این وضعیت قشنگی که داریم بالا ببره، فقط خدا داند و بس!

 

 

 

  • سارا
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

a note to myself 1

(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده...

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم ... بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه ... تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

خودکشی در یک جنگل نروژی

یه جایی آخرای فیلم cloud atlas، موقعی که رابرت فرابیشر، آهنگساز گمنامی که اولین و آخرین قطعه مسحورکننده اش رو به پایان میرسونه، آخرین سیگارش رو میکشه و میره تا به زندگی اش پایان بده، میگه خودکشی جسارت زیادی رو میطلبه و شجاعت زیادی میخواد ...

این جمله اش بارها و بارها توی ذهنم تکرار میشه، به دیواره ی مرزهای افکارم برخورد میکنه و بعد دوباره تکرار میشه ... و پشت اون، صدای برخورد تفنگ با دندان هایش توی سرم میپیچه ... اسلحه ای که با ترس و درد میذاره توی دهنش تا کار رو تموم کنه ...

اینجور وقتا با خودم میگم واقعا همینطوریه؟ خودکشی شجاعت زیادی لازم داره؟

 

چندوقت پیش که بازی نهنگ آبی بین بچه ها رایج شده بود و تعداد زیادی از بچه های بی کله، احمق و ساده به خاطر تفکرات یک روسی با افکار حال به هم زن چارپایه زیر پاشون رو می کشیدن و کار رو تموم کردن چطور؟ این بچه ها هم شجاعت زیادی به خرج دادن برای اینکه کار رو تموم کنن؟

 

آخرای کارِ نهنگ آبی و تیترهای جنجالی از قربانیانش، دوتا دختر دبیرستانی توی اصفهان هم از یک پل پریدن پایین و دست به خودکشی زدن. اولاش میگفتن این دوتا هم قربانی های نهنگ آبی بودن. اما بعد یک ویدئو ضبط شده ازشون پیدا کردن. توی راه رسیدن به پل، از خودشون فیلم گرفته بودن. با دوست پسراشون حرف میزدن. خیلی شاد و سرخوش بودن و سر اینکه دوست پسراشون حاضر نبودن باهاشون ازدواج کنن و سر یک کل کل ساده میرفتن که خودشون رو پرت کنن پایین تا به اونها نشون بدن که چه قدر کله خرن و پای این حرفشون که "اگر نیایین ما رو بگیرین، خودمون رو میکشیم " ایستادن.

مادر یکی از بچه ها باردار بود. یعنی خودش اینطور توی ویدئو گفت و مراقبت از مادرش رو به دوست پسرش سپرد.

همه اش به این فکر میکنم که آیا بعد از اون ماجرا، اون بچه سالم دنیا اومد؟ مادرش در چه وضعیه؟

 

امروز داشتم رادیو دال گوش میکردم. مصاحبه ای بود با یه بابایی که 12 ساله توی توکیو زندگی میکنه. داشت تعریف میکرد که زندان های ژاپن وحشتناکند. میگفت زندانی های ژاپن از جامعه طرد میشن و حتی نمی تونن از خودشون خونه ای داشته باشن و دولت برای کمک بهشون، یه سری خونه های خاصی رو در نظر میگیره. مجری رادیو دال هم گفت : پس با این تفاسیر بهتره برن توی جنگل خودکشی کنن!! آیا واقعا این جواب مناسبی از سمت کسیه که داره تلاش میکنه محتوای مناسب برای جامعه تولید کنه؟ شوخی و خوش سر و زبونی تا وقتی از بعضی از مرزها عبور نکنیم جذاب هستند. آیا واقعا خودکشی مساله ایه که بشه باهاش شوخی کرد؟ یعنی اینقدر همه چیز ساده است ...؟

 

درسته که ژاپنی ها یه جنگل دارن که معروف شده به اینکه آدم ها میرن و اونجا به زندگی شون پایان میدن.

و باز هم درسته که ژاپنی ها مراسم هایی مثل هاراگیری و سپوکی از دوران سامورایی ها براشون به یادگار مونده و اینکه اگر توی زندگی ناموفق باشن، آبرو و حیثتشون رفته باشه و ورشکست شده باشن، تصمیم میگرن که کار رو یکسره کنن ... ولی این یه جورایی جزء فرهنگشونه، اینکه میخوان سربلند باشن و اگر زندگی اون طوری که برنامه ریزی کرده بودن پیش نرفت، پس ارزش ادامه دادن نداره و تصمیم میگیرن همه چیز رو تموم کنن ...

یه بنده خدایی هم میگفت این مساله میتونه به خاطر اعتقادات دینی شون هم باشه. از اونجایی که به تناسخ اعتقاد دارن، تصورشون بر اینه که خودشون رو می کشن تا زندگی بعدی شون شروع بشه. درست مثل یک بازی که دست به عملیات انتحاری میزنی تا دوباره از نو شروع کنی ...

 

وقتی که درگیر تمام کردن جنگل نروژیِ هاروکی موراکامی بودم، همه اینها ذهنم رو مشغول کرده بود. 

و بیشتر به این فکر میکردم که خب باشه! خودکشی شجاعت زیادی رو می طلبه.

اما یه نکته ای این وسط هست. کسی که میخواد به زندگی خودش پایان بده، به فکر بقیه هم هست؟

ما آدم ها توی یک دنیای اجتماعی زندگی میکنیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، مرزهای زندگی مون مشخص نیستند و با مرزهای زندگی دیگران آمیخته شده اند. پدر، مادر، خواهر و برادر ... دوستانمان ... اگر کسی تصمیم گرفت کار رو یک سره کنه، آیا به این هم فکر میکنه که بعد از اون چه بلایی سر بقیه میآد؟ چه ظلمی در حق اونا میکنه؟

در حق کسانی که توی این دنیا میمونن و مجبورن تحمل کنن و دم نزنن و گاهی این دم نزدن و تلنبار کردن در سرداب افکار نهانی باعث میشه که همه چی بهم بریزه؟

جنگل نروژی راجع به بازمانده ها حرف میزنه. راجع به دختر و پسری حرف میزنه که دوست مشترکشون توی 17 سالگی تصمیم میگیره کار رو تموم کنه و این درحالیه که خواهر دخترک هم قبلا دست به خودکشی زده. اینکه دونفر از عزیزان دخترک تصمیم گرفتن خودکشی کنن، روان دخترک رو به هم میریزه. طوریکه دخترک هم در آخر تصمیم میگیره کار رو تموم کنه. 

اگر بر فرض مثال، دخترک هر دو آدم های عزیز زندگی اش را در کنارش داشت، بازهم دست به خودکشی میزد؟ بازهم اینطور روانش آسیب میدید و در بیمارستان بستری میشد و یک شب طبق نقشه ای که از قبل کشیده، میرفت تا کار رو تموم کنه؟

جنگل نروژی خیلی حرف ها برای زدن داشت. اما به طور عجیبی این قسمتش برام پر رنگ شده.

و این روزها، وقتی که میخونم یا میشنوم که به خاطر مشکلات جامعه مون و کمرنگ شدن هدف ها، از بین رفتن امید ها و مرگ رویاها آمار خودکشی روز به روز داره بالاتر و بالاتر میره، فقط از ته قلبم دعا میکنم که خدا به خانواده هاشون صبر بده تا بتونن تحمل کنن و رفتار "شجاعانه " یا " سبکسرانه " عزیزانشون رو تاب بیارن ...

کسی که خودکشی میکنه، فقط به زندگی خودش پایان نمیده ... خیلی های دیگه رو هم با خودش پایین میکشه ...

  • سارا
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷

دختری با کیفِ آبیِ ایفل دار

گاهی وقت ها در شرایط خاصی، دوستی های عجیب و غریبی شکل میگیرند. مثل دوستی و من و دختری که روی کوله آبی رنگ مستعملش، برج ایفل حک شده بود.

دوستم بود. اما تا حالا یه کلمه هم با هم حرف نزدیم.

امروز برای آخرین بار بود که دیدمش.


اولین بار که دیدمش، دوتایی در اتوبوس سرپا ایستاده بودیم.  از توی کیفش یک کتاب در آورده بود و در آن شلوغی، غرق دنیای موراکامی شده بود. یادم نیست که " جنگل نروژی " را می خواند یا " کتابخانه عجیب " را در دست داشت، فقط میدانم که موراکامی مسخش کرده بود.

من هم یواشکی به صفحات کتابش چشم دوخته بودم و با او کتاب را میخواندم. او برایم کتابش را ورق میزد و من سعی میکردم ازش عقب نمانم. دو ایستگاه زودتر از من پیاده شد و رفت. 

فراموشش کرده بودم که چند روز بعد، سرم را از کتابی که در دست داشتم بالا آوردم و کیفی آبی و سفید رنگ دیدم که یک برج ایفل داشت. کیف، یکی دیگر از آثار موراکامی را در دلش جا داده بود و دخترک صاحب کیف، به محض اینکه روی صندلی اتوبوس نشست، کتاب را بیرون آورد و مشغول شد.

 


آدم های زیادی نیستند که بتوان به آنها لقب " کرم کتاب اتوبوسی" را اعطا کرد. اما من آدم سعادتمندی هستم، چرا که توانستم یکی از همنوعان رو به انقراضم را ببینم!

معمولا در اتوبوسی که راس ساعت 8:40 دقیقه راه می افتاد، هم-مسیر یکدیگر بودیم. می نشستیم و تا خود مقصد، در دنیای کلمات غرق می شدیم.

یادم است که اول تر ها، تمام مجموعه موراکامی را در اتوبوس تمام کرد. بعد سراغ کتاب های کلاسیک رفت. 

آن اول ها فقط با کیف آبی - سفید ایفل دارش می شناختمش. بعد تر ها، عینک آفتابی که همیشه خدا میزد بالا تا روی سرش بماند و شال های ساده ای که معمولا رنگ آبی و سبز داشتند را هم می شناختم.

 


آن اول ترها، هر کجا که جا گیر می آوردیم، می نشستیم. بعدترها، هر دو بی آنکه کلمه ای به هم بگوییم، فقط کنار هم می نشستیم. ( البته اگر اتوبوس جا داشت ). او برای من جا می گرفت و من هم برای او جا میگرفتم. هیچ کدام کلمه ای به زبان نمی آوردیم، این قانون نانوشته ما بود. زمانی که در اتوبوس می نشستیم و کتاب میخواندیم، برای هر دوی ما زمان مقدس و با ارزشی بود. چون گاهی وقتها، تنها زمانی که برای کتاب خواندن داشتیم، همان زمان رسیدن تا مقصد بود. ( این را میشد از روی صفحاتی که دیروز تا امروز خوانده، حدس زد )


نکات مشترک زیادی داشتیم. به خاطر همین هم اگر حرف می زدیم، مجبور بودیم همه اش حرف بزنیم! تا خود مقصد. با ناراحتی از هم دل می کندیم و خداحافظی میکردیم و برای فردا قرار میگذاشتیم و حسابی رفیق می شدیم. یه عالمه شبیه هم بودیم.

ولی هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم. چون اتوبوس 8:40 دقیقه، ( با آن صندلی های توسی کثیف و شیشه های کبره بسته و میله های کثافت زده اش ) کالسکه طلایی مان بود که ما را به دنیای دیگری میبرد. دنیایی که از دنیای خودمان شیرین تر بود.

هیچ وقت کلمه ای حاکی از آشنایی به زبان نیاوردیم، چون یه عالمه شبیه هم بودیم.

 


امروز روز آخری بود که دوست عجیبم را دیدم.

نمی دانم حق دارم دختری که مسافر هر روز اتوبوس 8:40 دقیقه بود را دوست خودم بنامم یا نه.

رابطه عجیبی بود. مثل فیلم های تخیلی و انیمه های ژاپنی بود! زیادی داستان گونه بود. من او را میشناختم، در عین حال، کاملا با او بیگانه بودم.

می خواستم امروز اولین کلمه را به زبان بیاورم و بگویم : خداحافظ.

اما نتوانستم. با خودم زیاد کلنجار رفتم، اما در آخر ترجیح دادم همانطور که بیصدا و ناگهانی آغاز شده بود، همانطور هم پایان یابد.

شاید یک روزی، وقتی در حال خواندن جنگل نروژی هستم، ببینم که دختری با کیف آبی رنگ ایفل دار از پله های اتوبوس بالا می آید و بی هیچ حرفی، کنارم می نشیند. یک کتاب از درونی آبیِ ایفل دار بیرون می آورد و شروع میکند به خواندن. شاید آن وقت لب باز کنم و به او بگویم : سلام!

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب