۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

از اینور اون‌ور(4)

+ دیشب، بحث داغ و به شدت خنده‌داری بین مامان و ته‌تغاری در گرفته بود و من، صرفا به عنوان ناظر و شنونده ماجرا، فقط دلم رو گرفته بودم و میخندیدم. بحثشون که تموم شد، مامان برگشت و روبه من گفت: حالا نری اینا رو به کسی بگی‌ها!

من،سرگشته،حیران و متحیر از این عدم اعتماد واضح و برخورنده گفتم: واااا! من چی کار دارم اصلا؟ چرا باید برم به کسی بگم؟

بعد ته‌تغاری برگشت زل زد به من و گفت: حالا گفتن که نه! ولی میری در موردش مینویسی. 

مامان هم سرش رو به نشانه موافقت با تاکید تکون داد. 

یک لحظه مکث کردم و بعد هم زدم زیر خنده. بحثشون قشنگ خوراک نوشتن بود و احتمالا اگر بهم نمی‌گفتن، شاید آخر شب یه صفحه باز میکردم و شروع میکردم به مکتوب کردن داستان. ولی بعد از اینکه قول دادم این حرفها  «به هر نحوی» به بیرون از خونه درز نخواهد کرد، به این فکر کردم که حس عجیبی در مورد اینکه چه تصویری از خودم در ذهن بقیه ساختم دارم. حس جالبیه و توهم نویسنده بودن رو به آدم میده :)))))) ولی در عین حال، ناراحت‌کننده هم هست که بقیه نتونن یا نخوان که به اندازه کافی بهت اعتماد کنن و تو ناخواسته این احساس رو در اونها ایجاد کرده باشی.

 

++ استادی که دانشگاه برای پایان‌نامه زورکی بهم قالب کرده، طوریه که کاملا میتونم پیش‌بینی کنم قراره از دستش کلی حرص بخورم. به من کلی تشر زد که ما داریم دیر شروع میکنیم و برای همین تو فقط یک هفته، تکرار میکنم، فقط یک هفته فرصت داری که موضوعاتت رو برای من بفرستی و بعد تا 15 اسفند هم باید پروپوزال رو تصویب کنی.

منم تمام همتم رو به کار گرفتم و در عرض دقیقا یک هفته ایمیل حاوی موضوع و توضیحات رو براش فرستادم. 

وقتی دیدم جواب نداد، به تنها شماره‌ای که ازش دارم و شماره دفترشه زنگ زدم. کل روز بوق اشغال میزد. چهارشنبه هم که تعطیل بود و پنجشنبه و جمعه هم که سرکار نیستن. و من استرس گرفته بودم که شاید ایمیلی که بهم داده بود رو اشتباه یادداشت کرده باشم و موضوع به دستش نرسیده و حالا کلی سرم غر میزنه ...

امروز دوباره باهاش تماس گرفتم. صبح همچنان تمام مدت بوق اشغال میزد. اما ساعت یازده بالاخره آقا گوشی رو برداشت و گفت که بله، من همون روز دوشنبه ایمیلتون رو دیدم. 

(توی دلم کلی فحشش دادم که لعنتی، یه رویت شدی چیزی میفرستادی خب که من اینجا اینطور بال بال نزنم). روی موضوع پیشنهادی من به توافق رسیدیم و گفت یه ایمیل به من بزن که نمونه چندتا پروپوزال رو برات بفرستم تا مشابه اونا فایلش رو تکمیل کنی. 

گفتم بله استاد، همین الان بهتون ایمیل میزنم.

و من همچنان منتظرم که جواب ایمیلم از راه برسه...

 

+++ دیروز اینقدر پر انرژی بودم که شادترین و پر ضرباهنگ ترین آهنگ‌هامو گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. عوضش امروز تمام روز اینقدر بی‌حال بودم که نای تکون خوردن هم نداشتم. فکر کنم دارم دوقطبی میشم!

 

++++ دیشب یک خواب پرجزییات از مرگ یکی از دوستام دیدم. انگار که مثلا دارم فیلم سینمایی میبینم، صحنه به صحنه همه چیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد. من یه جعبه شیرینی ناپلئونی گرفته بودم و بچه های دانشگاه همگی دور میز آشپزخونه جمع شده بودیم. من برام یه کاری پیش اومد و نیم ساعت رفتم بیرون و برگشتم. وقتی اومدم، دیدم همه دارن گریه میکنن و یه نفر رو دارن با پارچه سفید روی سرش با برانکارد میبرن. فهمیدم که دوستم به خاطر پریدن تکه‌های ناپلئونی به ته حلقش خفه شده و کاری هم از دست کسی هم برنیومده.

چنان عذاب وجدانی به من توی خواب دست داد که حد نداشت. فقط به خاطر اینکه من تصمیم گرفتم شیرینی بخرم و اینکه تصمیم گرفتم اون ناپلئونی های کوفتی رو بردارم دوست عزیزم مرده بود. و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و توی سر خوردم میزدم. از مراسمی که رفته بودم پیش مادرش و براش داستان رو تعریف میکردم، خبر مرگ فرزندش رو میدادم و میگفتم که همه‌اش تقصیر منه چیزی نمیگم، چون واقعا درد آور بود.

صبح با چشمای خیس از خواب بلند شم و خدا رو شکر کردم که این فقط یک خواب احمقانه بوده و به خودم قول دادم دیگه هرگز نه ناپلئونی بخرم و نه بخورم!

 

+++++ پستچی محله هنوز اون دوتا کتاب باقیمونده نمایشگاه رو برام نیاورده:)) قشنگ معلومه از دست من خسته شده و به خودش استراحت داده! توی سایت پیگیری مرسولات پستی هم زده که پنجشنبه اومده دم در خونه تا یکی از بسته‌ها رو تحویل بده. ولی ما نبودیم. درحالی که من پنجشنبه عملا حتی از اتاقم هم بیرون نیومدم، چه برسه به خونه! 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

پستچی ما نه دوبار، که نه بار زنگ می‌زند!

موقعی که کتاب‌هایم را از سایت نمایشگاه مجازی انتخاب میکردم و درون سبد خرید مینداختم (که بعد از روزهای اول و دوم به طور چشمگیری سرعت و کیفیت بهتری پیدا کرده بود) فقط به عنوان کتاب‌هایی که میخواستم فکر میکردم. این شد که وقتی به خودم آمدم، دیدم که9 کتاب از 9 انتشاراتی مختلف را انتخاب کرده و پولش را هم داده ام و حالا باید 9 بار هم منتظر زنگ پیک و پستچی باشم تا هرکدام را دانه دانه تحویل بگیرم. اصلا حواسم نبود که هر انتشارات، کتاب‌های خودش را جدا می‌فرستد.

تا قبل از این واقعه، نمی‌دانستم که ما هم یک عدد  «پستچی محله» داریم. این هفت باری که در هفت روز گذشته، هر روز دم خانه آمده و کتاب‌ها را دانه‌دانه دستم داده، به این مساله پی بردم. پستچی‌مان اعصاب هم ندارد. زنگ را می‌زند، توصیه می‌کند زود بروم پایین و بسته را تحویل بگیرم تا منتظرش نگذارم.

بار اول کمی دیر رفتم و سرم چنان دادی کشید که رنگم پرید! گفت نباید پستچی را با این همه بسته که باید تحویل بدهد، این همه مدت معطل کرد! انتظار داد و بیداد نداشتم، وگرنه مغزم باید به کار می افتاد و جواب میدادم منتظر همان آسانسوری بودم که شما برای طبقه پنجممان فرستاده بودی، که مغزم یاری نکرد و فقط ازش عذرخواهی کردم. 

بار دوم جواب سلامم را هم نداد. اخمهایش در هم بود و در جواب تشکر هم چیزی نگفت. فقط بسته را به سمتم گرفت و رفت.

بقیه دفعات کمی مهربان‌تر بود. ولی امروز برای بار هفتم که دم خانه آمده بود، کمی دلم برایش سوخت. خواستم بگویم دوتا بیشتر نمانده، هروقت هردو بسته را دستت دادند، بیا و تحویل بده. اما خب مثل همیشه، بسته را به دستم داد، روی موتورش پرید و گاز داد و رفت. 

البته که برنده این نمایشگاه، اداره پست و بود بس! این همه سفارش کتاب از همه جای کشور و از هر انتشاراتی که باید به دست مشتری می‌رسید، واقعا حجم کاریشان را زیاد کرده بود. اما مثلا اگر سیستم کمی بهتر طراحی شده بود یا اداره پست هم دسترسی به لیست خریدهای نمایشگاه داشت، شاید میشد از این همه رفت و آمدهای غیر ضروری جلوگیری و ور سوختی که برای ارسال مرسوله ها مصرف شده، صرفه‌جویی کرد! 

(و احتمالا هر روز هم تن و بدن من با شنیدن زنگ در خانه و دیدن آن کلاه بافتنی قرمز و مشکی بر سر پستچی محله، به لرزه نمی افتاد!) 

غر نمیزنم! از خریدم راضی ام و حتی اولین کتابی که به دستم رسید را هم تمام کرده ام که واقعا کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. فقط  «آرزو» میکنم که برای دفعات بعد، ساز و کار بهتری برای ارسال مرسولات طراحی شود. 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

از خاطرات جاودان بیست و هفت سالگی

+ بابا هر روز به من میگفت: "تو باید حداقل روزی 20 دقیقه بری پیاده روی. چیه نشستی توی خونه و هیچ فعالیت بدنی نداری!"

آنقدر این جمله را تکرار کرده که دیگر از کلمات بیست و پیاده روی و فعالیت بدنی متنفر شده‌ام.

دیروز که آمدم بروم به کتابخانه محل سر بزنم، بابا هم از راه رسید. کتابهایم را (که از اسفند پارسال روی وجدانم سنگینی میکنند و هربار که خواستم پسشان بدهم، با قفل آهنی بر در شیشه ای کتابخانه مواجه شدم) توی کوله انداخته بودم و شال و کلاه کرده، دم در ایستاده بودم. بابا با دیدن من اخم هایش را در هم کشید و پرسید: کجا؟

مختصر جواب دادم: بیرون.

بابا به سیم جیم کردن دختر بیست و هفت ساله اش ادامه داد: میدونم. کجا؟

گفتم: مگه نمیگی هر روز باید بری بیرون پیاده روی؟

بعد گفتم که دارم میروم کتابخانه تا کتابهایم را پس بدهم.

این تناقض آشکاری را که در حرفها و رفتار بابا میبینم، نمیدانم چطور توجیه کنم. غیرت؟ شک؟ عدم اعتماد؟ عادت؟ کدامشان؟

از در که بیرون میرفتم به این فکر میکردم که حالا خوب است خودش میداند ماهی یکبار فقط از خانه بیرون میروم و اینطوری اخم هایش را برای من درهم میکشد!

 

++ عمو را خیلی وقت بود که ندیده بودم. در طول چهار پنج سال گذشته فقط یکبار و آن هم از سر اجبار. رابطه‌مان کج و معوج شده و درست‌شدنی نیست. یعنی با وضع موجود، فکر نکنم درست‌شدنی باشد.

آن عمویی که همیشه به فکرمان بود و دوستش داشتیم و عاشقش بودیم، همان که برایمان مثل مارکوپولویی بود که به خاطر زندگی اش در چین، همیشه داستان های جالب و سرگرم کننده ای برای تعریف کردن داشت، همانی که وقتی هنوز کسی اسم چای سبز و چاپ استیک و خیلی چیزهای دیگر را نشنیده بود آنقدر از این جور چیزها برایمان می آورد که خانه را پر میکرد، همانی که تا سالها سعی میکرد کمی به من دفاع شخصی یاد بدهد و با وجودی که هیچ کدام از حرکات در مغزم نمیماند خسته نمیشد و بازهم تلاش میکرد، همانی که بیشتر مثل برادر بزرگترم بود تا عمو و بی نهایت دوستش داشتم. همین آدم را میگویم که یکهو به خاطر حرف های صدمن یه غاز عمه، دوست داشتنمان را تمام کرد و رفت. انگار نه انگار که بیست و خورده ای سال تمام عموی من و ته تغاری بوده و ما هم عاشقانه دوستش داشتیم.

دیروز دیدمش.

داشتم از کتابخانه برمیگشتم که دم در خانه، بالای پله ها یک نفر سلام کرد. اول فکر کردم پسر صاحباخانه، مرتضی است و یک سلام خشک و خالی کردم و از کنارش رد شدم. راستش اصلا قیافه اش را هم درست ندیدم. بعد که کمی دقت کردم، دیدم چشمانش از زیر کلاهی که به سر گذاشته چه قدر آشناست و شبیه چشم های عموست. ماسک هم بقیه صورتش را پوشانده بود. اما چشم ها، قطعا چشم های عمو بود.

گفتم: ااا؟ عمو تویی؟ 

استعداد بازیگری ام را که از زمان تدریس زبان به دست آورده بودم، فراخواندم، قیافه عبوسم را تغییر دادم و زیر خنده زدم. پرشور و حرارت خندیدم که این سالهای خالی و جواب سلام سرد و خشک اولیه ام را کمرنگ کنم. 

- نشناختمت عمو. فکر کردم یکی از همسایه هایی.

(با بابا کار داشت و حالا داشت برمیگشت خانه). خواستم باهاش دست بدهم که دیدم مشغول ضد عفونی دستهایش است. گفتم" دستام کثیفه دست نمیدم. و در عوض خیلی دوستانه یکی به بازویش زدم. گفت "بیا، دستتو بیار". و نصف محلول آبی رنگ ضدعفونی کننده اش را روی دست راستم خالی کرد تا مطمئن شود هیچ میکروب و ویروسی ندارم و بعد دست دادیم.

ازم پرسید: مشقاتو نوشتی؟

این جمله ای بود که از وقتی یادم میاد، همیشه از من پرسیده بود. جمعه ها، روزهای تعطیل وسط هفته، تعطیلات عید و هر وقت دیگری که به خاطر ننه خدابیامرز خانه شان جمع میشدیم، همیشه میگفت " مشقاتو نوشتی؟"

با اعتراض و خنده گفتم: عمووووو! فکر میکنی من هنوز همون بچه دبستانی ام؟ مشقاتو نوشتی چیه دیگه!

خواستم بهش با افتخار بگم که من دارم ارشدم رو تموم میکنم که با لحن سردی گفت: من فقط پرسیدم مشقاتو نوشتی یا نه. جواب سوالم یا بله است یا نه.

راستش ناراحت شدم. از مدل برخوردش و لحم حرف زدنش که با گذشته ها خیلی فرق داشت. اما حفظ ظاهر کردم. خندیدم و گفتم: آره نوشتم.

بعدش خداحافظی کردیم و او از پله ها پایین رفت. همین.

بعد از این همه مدت که همدیگر را دیدیم، فقط یک مکالمه کاملا احمقانه داشتیم که داغ دلم را تازه کرد و احتمالا هم تا ابد در ذهنم حک میشود.

  • سارا
  • دوشنبه ۶ بهمن ۹۹

نمایشگاه مثلا مجازی کتاب

دیشب با بدبختی ثبت نامم رو کامل کردم، چون هر اس ام اس کد تأیید ثبت نام رو با تاخیر خیلی خیلی زیادی میفرستاد. امروز هم دو ساعت، دقیقا دوساعت طول کشید تا فقط 5 تا کتاب به سبد خریدم اضافه کنم. چون علاوه براینکه سرعت لود شدن صفحه‌ها به جز اینکه خیلی گیگیلی‌وار بود (گیگیلی کلاه قرمزی رو یادتونه؟ )، احتمال باز شدنشون هم در اولین تلاش 33 درصد بود!

یعنی هر صفحه ای رو که باز میکردی، اول یه دور میگفت  «اوپس، یه مشکلی پیش اومده»، بعد میگفت داداش، «bad gateway» یه بار دیگه تلاش کن و در آخر با هزار جون کندن و مرارت، صفحه رو بهت نشون میداد.

دیگه از قابلیت سرچ کاملا تخصصی اش چیزی نمیگم که اگه مثلا دانیل کانمن رو دنیل کانمن بنویسی هیچی بهت نشون نمیده. یا از سبد خریدش که وقتی یه کالا رو توش انداختی، بعدا میری میبینی نیست و خود به خود حذف شده. 

فقط میدونم اگر نمایشگاه باز بود و اون دو ساعت رو صرف راه رفتن بین غرفه‌ها و خرید فیزیکی میکردم، قطعا بیشتر از 5 تا کتاب میخریدم. اوپس اوپس گفتن شیوه درستی برای مدیریت یه سایت مجازی نیست. چاره اش دوتا برنامه نویس درست و حسابی و زیرساخت مناسبه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب