۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

2# روز تا بهار

آخرین غروب 99 و جادویی‌ترین غروب سال:

(کاش از عکاسی سررشته داشتم و میتونستم جادویی که در هوا موج میزد رو همونطور که واقعا بود، ثبت کنم) 

  • سارا
  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

3# روز تا بهار

امروز، همراه با موراکامی، هوکایدوی 40 سال پیش را در جست و جوی موش صحرایی زیرپا گذاشتم و به یک مکان دور رسیدم.

خیلی دور. خیلی سرد. به دور از هرگونه تماس انسانی. بالای کوهستانی که اکثر جمعیت آن را عمدتا گوسفندانی تشکیل میدادند که فقط تابستان‌ها برای چرا به آنجا برده میشدند و در شروع زمستان، هیچکسی آنجا نبود. موش صحرایی بعد از اینکه شهر را برای پیدا کردن چیزی که خودش هم نمیدانست چیست ترک کرده بود، 5 -6 سالی را اینطرف و آنطرف چرخیده و بعد هم در خانه ای ویلایی بالای کوه ساکن شده بود.

وقتی حرف زد، از ضعف هایش گفت. از ضعف درونی و شدیدی که باعث شده بود شروع به پوسیدن کند و دلش نمیخواست که این فرو رفتن و غرق شدنش را بقیه ببینند.  به خاطر همین هم 5 سال پیش خانه دوش شد و شهر به شهر سفر کرد تا بالاخره به جایی رسید که دیگه بازگشت از آن غیر ممکن بود.

وقتی که ضعیف هستی و درحال غرق شدن، به دیگران اجازه میدهی تا جاهای خالی مغزت را پر کنند. به آنها اجازه میدهی برایت تصمیم بگیرند و زندگیت را هدایت کنند. موش صحرایی ضعیف بود، ولی دلش نمیخواست که بازیچه باشد. دلش نمیخواست که یک کنده توخالی باشد که دیگری هدایتش میکند. به خاطر همین هم در انتها، شجاعت زیادی به خرج داد و دست به کاری زد که بازگشت از آن غیر ممکن بود ...

 

به ضعف های خودم فکر میکنم. تک تکشان را میشناسم و میدانم که اگر کاری نکنم غرقم میکنند. فعلا به شاخه درختی چسبیده ام و با نیروی جاذبه شدیدی که پاهایم را به پایین میکشد، مقاومت میکنم. راه نجات هست. میدانم که هست. فقط باید پیدایش کنم. باید تلاشم را به کار ببندم و با تمام قوا خودم را از این گرداب بیرون بکشم. کار سختی است. چون دشمنانم، این ضعف های درونی که به گرداب زیر پایم  شدت می بخشند، از سالها قبل با من بوده اند و هیچ وقت نتوانسته ام شکستشان بدهم. به خاطر همین هم اینقدر بزرگ و قوی شده اند و حالا ایستادگی در برابرشان کار سختی است.

ضعف های لعنتی! 

نمیدانم بقیه چطور با ضعف هایشان کنار می آیند. اینکه همه ضعف دارند، مسلم است، و اینطور نیست که تمام آدم ها با ضعف هایشان کنار بیایند و آنها را شکست بدهند. در این صورت، قهرمان و قهرمان بودن هیچ معنایی پیدا نمیکرد. قهرمان ها کسانی اند که بر ضعف هایشان، هرچه که هست غالب میشوند (یا سعی میکنند که غالب شوند) و قدمی به سمت جلو و آنچه که باید انجام شود، برمیدارند. به خاطر همین است که قصه قهرمان‌ها را از زمان‌های قدیم، سینه به سینه حفظ و برای هم نقل میکرده‌اند تا الگویی بسازند برای سایرین، از اینکه چطور میتوان در شرایطی که ضعف‌های انسانی بیشتر از همیشه خودش را نشان میدهد، برآنها غلبه کرد (یا حداقل نادیده‌شان گرفت). شاید تعریفی که کتاب های معرفی ادبیات از قهرمان و پروتاگونیست ارائه میدهند این نباشد، اما تعریف شخصی من از قهرمان همین است.

قهرمان بودن به این معنی نیست که شخصیت اول یک کتاب تخیلی باشی ( یعنی لازم نیست هری پاتر باشی و با چوب‌دستی جادویی که تو را انتخاب کرده و بهت امتیاز مخصوصی داده، به سراغ بزرگترین ضعفت بروی و با یک ورد مسخره کله پایش کنی D: ) همین که سعی کنی بر ضعف هایت غلبه کنی و تمام تلاشت را به کار ببندی، قهرمانی. مثل همین موش صحرایی. شاید قهرمان تصور کردنش کار سختی باشد (مخصوصا اگر کتاب «شکار گوسفند وحشی» و «پین‌بال، 1973» موراکامی را خوانده باشید!) ولی همین که تلاش کرده و خودش را به هر نحوی که توانسته آزاد کرده، در نظر من او را تا مرتبه قهرمانی بالا میبرد.

 

+ وقتی با خودم قرار گذاشتم هر روز بنویسم، نمیدانستم اینقدر سخت است. مینشینم روبه روی مانیتور و به کیبورد زل میزنم تا کلمه ها بیایند. از قسمت آسان روز شروع میکنم، اینکه چه کار کرده ام یا چه چیزی فکرم را مشغول کرده و بعد که به خودم می آیم، میبینم مشکلاتم مغزم را درگیر کرده و مشغول حلاجی کرده آنها هستم. کلمات کمک میکنند به احساساتم بهتر و دقیقتر پی ببرم و جایی که هستم را دقیقا مشخص میکنند. خوشحالم که این کار را شروع کردم :)

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

4# روز تا بهار

از وقتیکه فهمیدم امروز سوم شعبانه، حس میکنم ماه رمضون از رگ گردن به من نزدیک تره. حتی نزدیکتر از سال تحویل که سه روز دیگه است! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ اسفند ۹۹

5# روز تا بهار

سالها قبل در یک ساختمان قدیمی دو طبقه زندگی میکردیم که یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز داشت. این برای خانواده ای که دو فرزند 8 ساله و 3 ساله داشتند، ایده آل محسوب میشد. اما مشکل اینجا بود که خانه ما طبقه دوم بود و فقط طبقه اول دسترسی به حیاط داشت و منی که عاشق بازی کردن و دویدن بودم کاملا خانه نشین شدم، چون اجازه هم نداشتم تنهایی از خانه بیرون بروم و توی کوچه یا پارک بازی کنم.

ما هیچ وقت برای چهارشنبه سوری بیرون نمی رفتیم. من هم همیشه دلم میخواست چهارشنبه سوری آتش روشن کنم و از رویش بپرم. یا یکی دوتا ترقه بیندازم. یا چه میدانم، از همان کارهایی بکنم که بقیه انجام میدادند. اما یک روز که صدای ترقه ها و بازی بچه ها حسابی دلم را خون کرده بود، یک ابتکار به خرج دادم. تمام کیسه های پلاستیکی خانه را جمع کردم و با ته تغاری بادشان میکردیم و گره شان میزدیم و بعد مثل ترقه میترکاندیم. شاید این کار، الان و در این دوره و زمانه، کسل کننده یا احمقانه به نظر برسد، اما آن موقع‌ها واقعا خوش میگذشت. 

کیسه های پاره را چسب میزدیم و دوباره بادشان میکردیم و میترکاندیم و اینقدر این کار را برای هر کیسه تکرار میکردیم که حسابی آش و لاش میشد. یادم نیست چندسال این کار را انجام دادیم، اما سالی که بالاخره بابا دلش برایمان سوخت و یک بسته ترقه، یک موشک کوچک، دوتا هفت رنگ و از این جور چیزها برایمان خرید تا روی پشت بام بساط سور و ساطمان را برپا کنیم، مراسم باد کردن و ترکاندن کیسه های پلاستیکی دیگر جذابیتش را از دست داد.

تا چندسال، بابا روزهای چهارشنبه سوری دست پر می آمد و می رفتیم بالا پشت بام و بازی میکردیم. رسم‌مان شده بود. اما بعد از یک مدت دل و دماغش را از دست داد و با زیاد شدن مشغله هایش، «آخ، یادم رفت» بود که به جای ترقه ها کف دستمان میگذاشت.

بعدا که بزرگتر شدم و دانشگاه و سرکار رفتم، دیگر خودم جنس‌مان را جور میکردم. هرچه که خوشم می آمد و خطرناک نبود را از دستفروش ها میگرفتم و صبر میکردیم تا بابا بیاید و با او به پشت بام برویم. از یک جایی به بعد، بابا دیگر با ما پشت بام هم نیامد. میگفت حوصله ندارم و تلویزیون برایش جذابیت بیشتری داشت.

من و ته تغاری با تاریکی هوا لباس میپوشیدیم و میرفتیم بالا، یک شمع هم جای آتش روشن میکردیم و از رویش میپردیم و بعد میرفتیم سراغ بالن آرزوها و ترقه هایمان.

تا سه سال قبل.

راستش اتفاقی که افتاد خیلی احمقانه و در عین حال خنده دار بود. بالن آرزوهایی که خریده بودم، سوراخ از آب در آمد. ولی تصمیم گرفتیم به هرحال برای پرواز حاضرش کنیم و با نخ بسته بندی که به میله هایش بسته بودیم، نگذاریم بالا برود و همه جا را به آتش بکشد. میخواستیم در ارتقاع قد خودمان پروازش دهیم. اما یکدفعه باد شدیدی آمد و بالنمان که به خاطر پارگی یکوری شده بود، آتش گرفت. بالن آرزوهایمان جلوی چشمانمان سوخت و خاکستر شد و کاری هم از دستمان بر نمیآمد.

من و ته تغاری از این طرف پشت بام به آن طرف میدویدیم تا تکه های سوخته و خاکسترهایی را که باد از این طرف به آن طرف میبرد، جمع کنیم. باد شدید و کاغذ نیمه سوخته سبک بود. به خاطر همین هم مجبور بودیم با توام قوا بدویم و گندمان را جمع و جور کنیم.

راستش خیلی مزه داد. جمع آوری تکه های بالون آرزوهای سوخته و تمیز کردن پشت بام، زیر نور آتش بازی بچه های محله را میگویم. درست است که سعی میکردیم به معنای نمادین سوختن بالن آرزوها خیلی فکر نکنیم، اما همین دویدن ها و بادی که صدای خنده هایمان را با خود میبرد، لذتبخش بود.

بعد از آن سال، دیگر حس و حالش را نداشتیم که برویم بالا. شاید دلیلش ترس بود. از اینکه یکبار دیگر بالون آرزوهایمان به جای اینکه خودش بالا رود، فقط دودش به آسمان برسد.

اما امشب که ساکنین یکی از آپارتمان های روبه رویی چند خانه آن‌ورتر توی حیاطشان یک آتش بزرگ درست کرده اند و خانه ویلایی روبه رویی، دو دست میز و صندلی روی ایوانش چیده و با رومیزی و گل و شیرینی، تمیز و مرتب، منتظر رسیدن مهمان هایشان هستند و صدای سوت هفت رنگ ها، ترقه ها و آبشارها گوش فلک را کر کرده، دلم میخواهد من هم بیرون بروم، یکی دوتا ترقه بیندازم، از روی آتش بپرم، دعا کنم و آرزوهایم را سوار بر بالنی سالم و سرحال (احتمالا با یک رنگ قرمز دوستداشتنی) به آسمان بفرستم...

اما خب موعد تحویل کارم نزدیک است و چسبیده ام به کامپیوتر. حوصله کوچه رفتن هم ندارم، چیزی هم برای ترکاندن و هوا کردن روی پشت بام ندارم. به خاطر همینم به نوشتن این پست و یادآوری خاطراتم، استشاق هوای سوخته مختص چهارشنبه سوری از لای پنجره، شنیدن صدای آهنگ قدیمی و دلچسبی که از یکی از خانه ها می آید و دیدن نورهای آتش بازی بچه های محله در آسمان شب قناعت میکنم. 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

6# روز تا بهار

کتاب پین‌بال 1973ی موراکامی را که تمام کردم، نشستم به فکر کردن. که چه‌قدر تازگی‌ها، شبیه موش صحرایی داستان شده ام. بی قراریش، اصرارش بر یادآوری چیزهایی که اهمیتی ندارند، بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌ای که در پیش گرفته و نیاز به جست‌وجو برای چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست. به خاطر همین هم تصمیم می‌گیرد که جمع کند و برود یک جای دور که خودش هم نمی‌داند کجاست.

به این فکر میکنم که من هم همین احساس و بیقراری موش صحرایی را دارم با یک تفاوت. اینکه نمیتوانم همه چیز را جمع کنم و بزنم به راه و بروم تا ببینم به کجا میرسم و آیا جواب سوالاتم را یا حتی خود سوالاتم را پیدا میکنم یا نه. 

من گیر کرده ام. مثل موشی که در تله افتاده باشد، دست و پا میزنم. اما راه گریزی نیست. راه فراری نیست. فقط درون خودم فریاد میکشم، آنقدر بلند که تک تک سلول های مغزم به نشانه اعتراض از کار می افتند، اما هیچکسی نمیشنود. هیچکسی نمیفهمد. از بی‌حسی لحظه‌ای ناشی از فریادم لبخند میزنم و همه فقط لبخندم را می‌بینند. 

روزها یکی یکی از پس هم می‌گذرند و به قول حافظ نشسته ام بر سر جوی و گذر عمر را می‌بینم. اما این نشستن و تماشا کردن زجرم می‌دهد.

برای اینکه دیوانه نشوم و سرم مشغول باشد، برای آنهایی که هوای سفر کرده اند و می‌خواهند دنیای جدیدی را تجربه کنند، برای قبولی دانشگاه یا گرفتن اقامت کانادا متن انگلیسی مینویسم که به خاطر فلان دلیل و بهمان برهان، باید بروند و اینجا نمانند. از زبان اول شخص مینویسم. اوه، چه زندگی های باشکوهی که تابه حال ننوشته ام! یکبار دخترک معماری میشوم که دانشگاهی وسط شلوغی‌های تورنتو چشمش را گرفته. یکبار کاپیتان دوم یک کشتی تجاری میشوم که در کشورش جای پیشرفت نمی‌بیند. بارها و بارها در قالب برنامه نویسان و مهندسان کامپیوتری در می‌آیم که از اینجا خسته شده اند و به امید شغل و آینده بهتر، می‌خواهند آن طرف کره زمین زندگی کنند. یا پسرکی موسیقی‌دان میشوم که تمام زندگی و عمرش گیتار و سبک فلامنکو است و با استاد دانشگاهی در جزیره پرنس ادوارد (همانجایی که آن شرلی خانه‌اش را پیدا کرده بود و گرین گیبلز و دریاچه آب‌های نقره‌ای داشت) همکاری می‌کند و آهنگ می‌سازد...

اما راستش حتی یکبار به هیچکدامشان حسادت نکردم. در قالب تک تکشان فرو رفتم، شخصیتشان را تصور کردم و داستان زندگی‌شان را نوشتم. اما دلم نمیخواهد جای هیچکدامشان باشم. راهی که آنها می‌خواهند برود، بدون بازگشت است. یعنی می‌خواهند که راهشان بدون بازگشت باشد.

اما من فقط میخوام مدتی از همه چیز دور باشم. 

خانه. خانواده. تلویزیون. سریال های آبکی و پرتکرار صدا و سیما و آگهی‌های ابلهانه که از صبح تلویزون مشغول به پخششان است و نمی‌شود خفه‌شان کرد، چون صدای داد فریاد مامان بالا می‌رود. لپتاپ، گوشی، اینترنت. حرفهای احمقانه. فیلم های ابلهانه‌تری که جایگزین تلویزون کرده ام و از صبح تا شب مشغول دیدنشانم. کتاب‌هایی که خواندنشان برای این مغز زنگ زده سخت شده. و افکارم و ارواح کارهای نکرده‌ای که فکرشان ذهنم را تسخیر کرده اند. 

خلاصه که همه چیز. 

دلم برای مدتی سکوت می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط طبیعت و به هیچ چیز فکر نکنم به جز آسمان و ابر و درخت. 

و بعد برمیگردم. شاید اینبار با یک هدف. هدفی برای زندگی کردن. با انرژی، برای تلاش کردن و محقق کردن آن.

حالم شبیه حشره‌ای است که به دام تار عنکبوت افتاده و راه فراری ندارد، در عین حال، جسد عنکبوت را می‌بیند که زیر پاهایش افتاده و تکان نمیخورد. به خاطر همین هم می‌داند چیزی جز زوال تدریجی در انتظارش نیست. 

خلاصه که این چند وقت، بسکه همه چیز را ریخته ام توی خودم و گریه کردم، وقتی گوش غریبه‌ای را پیدا کردم که برای شنیدن حرف‌هایم مشتاق بود، یک ساعت و نیم برایش حرف زدم و از این در و آن در تعریف کردم تا از فشاری که حس میکردم کم شد. به خودم که آمدم، دیدم حرف مهمی نزده‌ام، از حس و حالم هم نگفته ام. فقط خاطره برایش تعریف کرده ام و با اینحال سبک شده ام. منی که تعداد کلماتم در روز به سلام و صبح به خیر و شب بخیر در خانه خلاصه شده بود، یکساعت و نیم، متکلم الوحده حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...

اما هنوز هم دلم راه می‌خواهد و کندن و رفتن و جدا شدن برای مدتی کوتاه تا خودم را پیدا کنم و بهتر بشناسم... اما می‌دانم که تارهای عنکبوتی که گیرش افتاده ام، قوی اند و چسبناک و راه فراری ازشان نیست... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

7# روز تا بهار

میگم: اصلا حس نمی کنم بهار داره میاد. برعکس هرسال این موقع هیچ حسی نمیگیرم.

میگه: تنها حسی که من الان میگیرم، انرژی منفی‌ایه که از تو داره به همه طرف ساطع میشه! چته خب؟ چشمات که باز نمیشن و شدن یه شکاف، همه اش هم که آه میکشی.

میگم: نمیدونم چه مرگمه.

از سر میز شام بلند میشه و میگه: لیمو رو نمیخوای؟

میگم: نه، ببرش. حال خوردن چیز ترش ندارم.

شرارت در چشماش برق میزنه و میگه: چرا؟ می‌بُره؟

با خنده و عصبانیت برمیگردم طرفش و بهش فحش میدم: بیشعور!

مظلومانه میخنده و میگه: من ماستی که جلوت گذاشتی رو گفتم. خودت بد برداشت کردی!

 

+دوست دارم این چند روز باقی مونده تا بهار، هر روز، حتی شده یه پست کوچولو بذارم. خیلی از اینجا دور شدم و دلم میخواد بیشتر بنویسم.

  • سارا
  • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

شبی با چند دانه ستاره

بالاخره، بعد از یک عالمه شب بی ستاره، آسمان تهران امشب به خودش ستاره دید. گند و کثافت شهرمان، یک باد پرسرعت 60 کیلومتر بر ساعت نیاز داشت که همه کثیفی‌ها را با خودش از این گودال بیرون بکشد و ببرد یک جای دور. 

وقتی شب ستاره دار میشود، یعنی هوا تمیز تمیز است. 

پنجره را باز میکنم و یک دل سیر نفس میکشم. بدون اینکه نگران مازوت و سولفات و هزار کوفت و زهرمار دیگر باشم.

سه و نیم شب را گذشته... اما چشمانم خواب ندارند. سرشان شلوغ است و مشغول بلعیدن نور ستاره‌ها هستند. 

حال را دریافتن... در لحظه زندگی کردن...  «بودن» را زیستن... تلاش برای خالی کردن ذهن از هرگونه فکر و خیال... 

سعی میکنم با تمام وجود از این لحظات لذت ببرم. چون میدانم کارخانه‌های شهرمان فردا قرار است که جادو کنند و همه چیز را به حالت اول بازگردانند... 

  • سارا
  • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

روزگاری شهری بود سرافراز و سربلند...

راستش صبح اون روزی که سی‌سخت زلزله اومد، من توی یه فروشگاه زنجیره‌ای بودم و چشمم به قفسه پتوهای مسافرتی افتاد که رنگو وارنگ روی هم چیده شده بودن. به این فکر کردم که مامان تمام پتوهای اضافه‌مون رو به زلزله‌زده‌ها داده و اگر خدایی نکرده دوباره همچین اتفاقی بیفته، اونم توی سرمای زمستون، چشمم روی این پتوهای اینجا میمونه و به خودم کلی فحش میدم که کاش یکی برمی‌داشتم و میتونستم براشون بفرستم.

قیمتشون خیلی خوب بود و یکی برداشتم. 

همون روز وقتی خبر لرزیدن سی‌سخت رو شنیدم، دهنم از تعجب باز موند. 

منتظر شدم تا جایی رو برای دریافت کمک‌های مردمی پیدا کنم، اما چون زلزله تلفات جانی آنچنانی نداشته، اخبار خیلی به موضوع اهمیت نمیده و مردم هم چون تصویر دقیقی از فاجعه ندارن و نمیدونن دقیقا چه اتفاقی افتاده. 

ولی با کمی گشتن میشه عکسهایی از سی‌سخت و خانه های ویرانش رو پیدا کرد که دیگه نمیتونن سرپناهی برای آدم‌ها باشن. عکسها، ترکهای عمیقی رو از زندگی ساده و فقیرانه مردم نشون میدن و گاهی لنز دوربین، مادران غمزده ای رو ثبت میکنه که کودکان خردسالشون رو لای پتو پیچیدن و همگی کنار یک آتیش کوچیک کز کردن تا کمی گرم بشن.

و خب وقتی که آدم‌ها لباس تنشون رو به زور گیر میارن، توقع ماسک زدن و ضد عفونی کردن دستها خیلی بعیده... و احتمالا همه شون بیماری رو میگیرن... 

امروز بالاخره جایی رو پیدا کردم که کمک‌های نقدی جمع میکنن و از اونجایی که از اهالی کهگیلویه و بویراحمد هستن و توی خود اون منطقه فعالیت میکنن، میدونن که چیا لازمه و چه کمک‌هایی باید به مردم بشه.

لیست خریدهاشون رو به همراه مبلغ دقیق، گزارش کامل از مایحتاج، فاکتور ها، کل مبلغ خرج شده و کل مبلغ کمک شده رو برای مردم میذارن تا آدمها راحت تر بهشون اعتماد کنن. من خودم کمک زیادی نمیتونستم بکنم. ولی بهشون اعتماد کردم و در حد توانم هرچه قدر که میتونستم به حسابشون ریختم. 

اگر شماهم دوست داشتین کمک کنین، لینکش اینجاست:

https://chibya.ir/sisakht/

  • سارا
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب