۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

ترس های عمیق

+ تازگی ها وقتی عین همونی که میدونین توی گل گیر میکنم، یا موقعی که در بحر ناامیدی غرق میشم و حس میکنم هیچی خوب پیش نمیره و کلی عقبم، دوتا کار حالم رو بهتر میکنه.

یکی اینکه یک لبخند دروغین میزنم. یعنی تا جایی که میتونم لبهام رو کش میدم عقب و برای چند لحظه همونطوری میمونم. بعد از چند ثانیه حس میکنم یه کم حالم بهتره.

دوم اینکه همه اش به این فکر میکنم که آیا معضل روبه رو، بزرگتر از چیزهاییه که تامی شلبی عزیزم، قهرمان پیکی بلایندرز، باهاش روبه رو شده بود؟ آیا به حد مرگ کتکم زدن؟ آیا عشق زندگیم رو جلوی چشمام با تیر به قتل رسوندن؟ آیا دخترم رو در اثر سل از دست دادم؟ آیا تیر خوردم؟ آیا بخش اعظم اموالم رو در سقوط بزرگ بازار بورس آمریکا از دست داده ام؟ 

سوال رو از خودم میپرسم و میگم درهر صورت تامی برای هرچیزی یک راه حل داشت. راه حل تو چیه؟ 

و بعد سعی میکنم یه راه حل براش پیدا کنم...

++ یه بار بچه های کلاس از یکی از معلم های پیش دانشگاهیمون خواستن که نظرش رو در مورد تک تک بچه های کلاس بگه. در مورد هر نفر یکی دوتا صفت میگفت و رد میشد. به من که رسید، گفت "خودخواهِ خودپرست". خیلی بهم برخورد. میگفتم من؟؟!!؟؟ من خودخواهم؟ من خود پرستم؟؟ خیلی طول کشید تا قبول کنم که حرفش راست بوده. 

واقعیت اینه که من نمیتونم دست از خودخواه بودن بردارم. فقط میتونم سعی کنم که میزانش رو کم کنم. کمتر خودخواه باشم و کمرنگش کنم.

واقعیتِ دیگه اینه که من آدم ترسویی ام. به قول یه بنده خدایی، خیلی جون‌دوستم! اما بازم سعی میکنم که کمرنگش کنم. اما تلاش برای اینکه ترس هایی رو که سال ها توی ذهنت ریشه کرده رو از بین ببری، واقعا سخته. تلاش و کشمکش درونی برای اینکه نترسی، برای اینکه سرت رو بالا بگیری، و خواسته هات رو با صدای بلند فریاد بزنی.

+++میپرسم تیر خوردی؟ دخترت رو براثر سل از دست دادی؟ عشق زندگیت رو جلوی چشمت به قتل رسوندن؟ جواب میدم که نه. اما اگر برم، شاید اولی ... میپرم وسط حرفم و میگم: خب راه حلش چیه؟ جواب میدم: نمیدونم. میترسم. من از ضربات فیزیکی میترسم. ته تغاری که یه مشت بهم میزنه، جیغم میره هوا. من از مرگ میترسم. از اینکه زندگیم رو تلف کنم میترسم. از اینکه کارهایی که میخوام رو نتونم انجام بدم میترسم. میپرسم: بیشتر فکر کن. خب الان چه کاری از دستت برمیاد؟

و بعد یک راه حل به ذهنم میرسه.

اما اونقدر میترسم که جرئت عملی کردنش رو هنوز هم ندارم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

But does it "always" work?

شاگرد 15 ساله ام داشت خیلی غر میزد. هی میگفت من خسته ام، نمیکشم، شماهم اگه ساعت 4 از مدرسه میومدین و ساعت 5 کلاس داشتین خسته میشدین و... 

براش رفتم بالا منبر و از روزهایی براش گفتم که از 9 صبح تا 9 شب توی دانشگاه کلاس داشتم و حتی یکبار هم ساعت 9 شب امتحان میان ترم دادم! یا زمانی که بعد از مدرسه، سه روز در هفته، یکراست میرفتم کلاس زبان، حتی توی ماه رمضون و همونجا همگی باهم سر کلاس افطار میکردیم.

گفتم وقتی آدم میخواد یه چیزی یاد بگیره، ممکنه لازم باشه اینطوری سختی هم بکشه. گفتم باید ذهنت رو آماده کنی. باید به ذهنت دستور بدی که آماده باشه.

این همه براش حرف زدم، آخرش دوباره برگشت سر نقطه اول. گفت من خسته ام و نمیکشم.

کانال رو عوض کردم و بهش گفتم بابا توقع من از تو خیلی بیشتر از این حرفاست. من تورو اینطوری تنبل نشناختما! من دختری رو میشناسم که فلان کار خفن رو کرد. ذهنیت منو از خودت خراب نکن.

خندید و باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد. 

یکساعت بعد، درحالی که داشتم روی یک پروژه فورس کار میکردم، یکی از مشتریا زنگ زد که حرف زدن باهاش هیچ وقت خوشایند نیست. همیشه خدا درحال گریه و زاریه و همه اش میگه نمیتونم. زنگ زد و با حال نیمه گریان گفت وای خانم خانی، من نمیتونم این فرم هام رو پر کنم. اصلا هیچ ایده ای ندارم. نمیتونم. کشش ندارم.

پنج دقیقه به ناله هاش گوش کردم و درحالیکه پروژه نصفه و نیمه ام از دستکتاپ بهم دهن کجی میکرد، برای اینکه زودتر قضیه رو جمعش کنم و برگردم سرکارم، لحنم رو تغییر دادم و با هیجان به مشتری 35 ساله ام گفتم:

ای بابا! خانم فلانی، من شما رو اینطوری نشناختما! من از وقتی شما رو دیدم، مخصوصا سر قضیه فلان، دیدم نسبت بهتون این بود که شما خیلی آدم توانایی هستین. فلان کاری که انجام دادین عالی بود. ذهنیت من از خودتون رو خراب نکنین دیگه! من میدونم میتونین. 

مشتری 35 ساله ام، مثل شاگر 15 ساله ام خندید و با کمی خجالت گفت چشم تا فردا انجامش میدم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

Educational stuff

چند سال پیش یک همکاری داشتم که عاشق سریال بلک لیست بود. میگفت :"من عاشق این فیلم و شخصیت اصلیشم. از هرکی خوشش نیاد و هرکی اذیتش کنه، اسلحه اش رو بیرون میکشه و بنگ!" اینا رو با یه حال خاصی میگفت. چشماش برق میزد. به خدا قسم که وقتی اسلحه فرضی اش رو از کمر مانتوش بیرون میکشید و به سمت من، دشمن فرضی اش میگرفت، توی چشماش ستاره میدیدم. (البته از من صرفا به عنوان ماکت استفاده میکرد. منظورش رئیسمون و دوست پسرش بود).

اما میگفتم این چه حرفیه که میزنه. آدم چرا باید اینقدر خشونت داشته باشه؟ چرا اسلحه؟ چرا کلمات نه؟

میدونید، جوون بودم دیگه! ساز و کار دنیا رو درک نمیکردم. اعصابم هم اون موقع ها قوی بود. حال جر و بحث داشتم. حوصله اینکه حرفم رو ثابت کنم و مدتها حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

اما الان که به سن اون موقع همکارم رسیدم، دیگه حال جرو بحث ندارم. به قدرت کلمات ایمان دارم، اما فهمیده ام که گاهی اوقات کلمات جادوی خودشون رو از دست میدن. وقتی میبینم بابا دوباره اشتباهاتی رو که 20 ساله انجام داده، داره دوباره تکرار میکنه، دلم میخواد یه اسلحه بردارم و برم اون عوضی هایی که بابای منو ساده گیر آوردن و بابا هم کنارشون واقعا تبدیل به یک آدم ساده میشه رو با یه تیر خلاص کنم تا مشکل از بنیان حل بشه. یا مثلا سر اتفاقات اخیر هم...فکر میکنم احساسم رو درک میکنین. نیازی به توضیح نیست.

من هیچ وقت بلک لیست رو ندیدم. اما حالا که شروع کردم پیکی بلایندرز رو میبینم، تازه میفهمم اون دوست عزیز وقتی که اسلحه انگشتی اش رو میذاشت روی پیشونی من چه حالی داشته! و اوه خدای من! وقتی که از زمین و زمان خسته ای و روزی هزاربار اشک به چشمات سرازیر میشه و باعث و بانی هزارتا چیز رو لعنت میکنی، داشتن یک اسلحه خیلی به آروم کردن اعصاب کمک میکنه! میدونین، مشکل رو از بیخ میکَنید و میندازید کنار. اصلا میشه گفت خاصیت درمانی داره.

#نوشته‌های_یک_خسته

  • سارا
  • سه شنبه ۵ مهر ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب