۹ مطلب با موضوع «آی ام ا تیچر» ثبت شده است

زنگ و زد و گفت از خونه فرار کرده

امروز یکی از شاگردهای قدیمم زنگ زد. 

گفت 7_8 روزه از خونه انداختن بیرون. چند روزه هیچی نخوردم. توی خیابون میخوابم. میشه برام 20_30 تومن کارت به کارت کنین؟

اون موقع ها که بهش درس میدادم، میدونستم که یه دروغگوی حرفه ایه. و یکی دوتا از پسرهایی که باهاشون می‌گشت رو هم دیده بودم و آدمای درست و حسابی هم نبودن. از یه طرف دیگه، خانواده درست و حسابی هم نداشت. باباش معتاد بود و عوضی. مامانش بود که اینو به دندون می‌کشید. مامانش به شدت بددهن و عصبی ام بود و تمام مدت به فحش و نفرین می بستش.

و اینم میدونم که دوسال پیش قرار بود به زور شوهرش بدن و یه جوری از زیرش در رفته بود. 

وقتی زنگ زد، با خودم گفتم یه دختر 16ساله، توی این اجتماع که کسی به کسی رحم نمیکنه، چطوری داره توی خیابون زندگی میکنه؟ اونم توی این وضعیت کرونایی... 

گفتم شاید خودش از خونه فرار کرده. شاید با دوست پسرش باشه. شاید پسره یه بلایی سر دختره آورده و به خاطر همینم از خونه انداختنش بیرون، شاید فقط یه کم پول میخواسته و یه دروغی سوار کرده که یه پولی دستش بیاد، شاید شاید شاید...

کلی شاید و باید اومد توی ذهنم. شماره کارت رو که فرستاد، به اسم یه آقایی بود. 

به شاگردم اس ام اس زدم  که فلان قدر برات ریختم. ولی لطفا اگه میتونی برگرد خونه. نمون پیش پسرهایی که معلوم نیست چی هستن و کی هستن. خودت رو حروم بی سراپاها نکن.

و درجواب گفت که ممنونم و جبران میکنم و من که نرفتم. اونا منو انداختن بیرون. 

و منم گفتم که بهتره بری باهاشون حرف بزنی. باشه؟ 

هنوز جوابم رو نداده. 

و من واقعا نمیدونم چی کار کنم. 

اگه راست بگه چی؟ اگه واقعا از خونه انداخته باشنش بیرون و یه بلایی هم سرش اومده باشه چی؟ من چطور میتونم کمکش کنم؟ چطوری باید از این وضعیت بکشمش بیرون؟ اصلا من باید کاری انجام بدم یا همون پولی که براش زدم کافی بوده؟ اصلا باید بهش پول میدادم یا اشتباه کردم؟... 

 

  • سارا
  • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

What do I talk about when I talk about personal branding

وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 

یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:

 

من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.

معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:

الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟

یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.

هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.

من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام. 

( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)

این بود که وقتی نوبتم شد:

 

1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )

2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم

3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:

hello guys! my name is sarah...

 

از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و ... در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.

خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو تکون میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.

... و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.

زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.

آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.

بینگو :)

 

ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم. 

ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم. 

این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.

طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و  یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!) 

اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر تکون میدادن.

 

خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره! 

پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!

 

وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (منبع)

 

  • سارا
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

اندرباب تیچر بودن (3)

موسسه ای که توش کلاس دارم، توی یکی از محله هاییه که آدمای جالبی نداره. و طبیعتا بچه ها هم که توی این محیط ناامن و نامطمئن رشد می کنند و بزرگ میشن، خیلی تاثیرات از محیطشون دریافت میکنن و کم کم همرنگ جماعت میشن.

 

قبلا چندبار بهشون تذکر داده بودم و گفته بودم که سر کلاس درست حرف بزنین. بی احترامی به هم دیگه نکنین و مواظب باشین چه کلمه هایی سر کلاس به زبون میارین. اما کو گوش شنوا!!

امروز دیگه قاطی کردم و سرشون داد و بیداد کردم. که آدم باید همیشه درست حرف بزنه، با شخصیت رفتار کنه. صادقانه عمل کنه.

و اونا هم هزارتا دلیل برام آوردن که نمی تونن توی این جایی که دارن زندگی میکنن، همچین آدمی باشن که من ازشون میخوام باشن. چون اینجا فرق داره. اینجا دخترا امنیت ندارن و برای اینکه بتونن از خودشن دفاع بکنن و سرنوشتشون مثل فلانی که یه بار برده بودنش توی خرابه ها و زیر گردنش "تیزی" گذاشته بودن یا یه فلانی دیگه که یه بلای دیگه توی خرابه ها به سرش آورده بودن نباشه، یا کمربند مشکی تکواندو دارن ( مثل آریانا ) یا یه دونه چاقو توی جورابشون و یه دونه هم توی یه جیب مخفی توی لباسشون میذارن ( مثل مریم ) تا وقت نیاز ازشون استفاده کنن.

اینجا، اگر مدرسه ات رو عوض بکنی و وارد کلاسی بشی که هیچ دوستی نداری، ممکنه یه نفر برات زیرپایی بگیره و یکی دیگه هم از پشت هلت بده، طوری که نقش زمین بشی، دستت بمونه زیرت و دچار آسیب بشه و تا مدت ها توی گچ باشه. ( مثل کسری ).

یا وقتی داری توی خیابون راه میری و دخترا به پسرا و پسرا به دخترا سر مسخره ترین چیزهایی که ممکنه توی دنیا وجود داشته باشه و آدما بخوان دعوا کنن، شروع به دعوا کنن و در نهایت به پات به کلانتری و اداره پلیس باز بشه. ( مثل خیلی هاشون! )

 

بهشون میگم آدم باید به موقعش شاخ باشه. به موقع اش از خودش دفاع کنه. اما به موقع اش!! در حالت عادی میتونه یه آدمی باشه که همه کارهاش رو درست و با صداقت انجام بده.

بهم میگن تیچر! توی این دنیا هرکی با صداقت کاراش رو انجام میده به هیجا نمیرسه. وقتی میتونیم یه دروغ بگیم و قال قضیه کنده بشه و دعوا راه نیفته، چرا باید راستش رو بگیم؟

 

میخواستم بهشون در جواب بگم ...

راستش خیلی چیزا میخواستم بگم ...

ولی سعی کردم براشون شنونده باشم. بچه هایی که شاید خیلی وقتا کسی رو ندارن که بشینه پای حرفاشون. سعی کردم تا جاییه که میشه راهنماییشون کنم، ولی میدونم ممکنه خیلی هم تاثیرگذار براشون نبوده باشه.

 

به تنها چیزی که دلم خوشه، اینه که سه هفته قبل بهشون شماره تلفنم رو دادم و از اون موقع تاحالا هیچ مزاحمتی از سمتشون صورت نگرفته. چون تیچر قبلی شون (که از قضا خیلی هم دوستش داشتن) وقتی شماره اش رو بهشون داده بود، ساعت 12 شب زنگ میزدن و از خواب بیدارش میکردن و هرهر می خندیدن!!

همینکه زنگ نمیزنن منو نصف شب از خواب بیدار کنن، خودش نشونه پیشرفته، مگه نه ؟ :)))) یعنی امیدوارم باشم این گلِی که توی این چندماه لگد میکردم، از توش داره سبزه و درخت درمیاد؟

 

( پ.ن : شاید مجبور بشم تا دوهفته دیگه ازشون خداحافظی کنم. چون به هرحال، خروس دوباره هوای پریدن با بالهای مومی اش به سرش زده و اینبار معلوم نیست چی پیش بیاد. ولی میدونم که با وجود تمام بی ادبی هاشون، لات و لوت بازی هاشون، خنگ بازی ها و درس نخوندن هاشون، دلم براشون تنگ میشه. اونم خیلی زیاد ...

 

پ.ن 2: اینقدر توی این مدت با بچه های شر و شیطون سر و کله زدم که به صورت ناخودآگاه حس میکنم بچه باید شر باشه و اگر شر نباشه، یه چیزی درست نیست. چند روز پیش نشسته بودم با یه پسربچه خیلی با ادب که خانواده خیلی هم خوب بهش رسیدگی کردن یه دوساعتی زبان کار میکردم. کلا اون دو ساعت همه اش فکر میکردم این بچه چه قدر ماسته و چه قدر عجیب رفتار میکنه!! چرا هرچی من میگم گوش میکنه؟ این بچه چرا اینطوریه؟؟؟؟)

  • سارا
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

اندر باب تیچر بودن (2)

یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.

به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.

وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقشش فرو بره و حسابی تداعی کننده اون خوره کتاب باشه.

یه پسر 10 ساله ی به شدت شیطون و به همون شدت برنزه با موهای سیاه خوش حالت که مثل شخصیت های انیمه توی صورتش ریخته رو تصور کنین. یه پسر لاغر و استخونی که قدش خیلی بلند نباشه. این دقیقا کسری است. اسم مستعارش هم کسری LOL ه. پای برگه هاش همیشه همینو مینویسه و عاشق اینه که بلند بگه LOL!

خلاصه که کسری رفت عینک رو گرفت و به چشمش زد. اما از اونجایی که نمره عینک بالا بود، بچه ام عملا جلوش رو هم نمیدید.

کتاب رو چسبونده بود به دماغش تا شاید کلمه ها رو تشخیص بده و بخونه.

بعد یه خودکار برداشت تا مثلا اون رو به جای چوب ماهیگیری جا بزنه و دستش رو برد عقب و آورد جلو که مثلا نخ و طعمه رو انداخته توی آب.

در خودکار افتاد پایین. بعد کلا نمایش رو وسط دیالوگش ول کرد و خم شد پایین تا دنبال در خودکار بگرده و چون هیچی نمیدید، هی دستش رو به زمین میکشید که پیداش کنه. ( دور از جونش ) بیشتر نقش کورها رو بازی می کرد تا نقش پسر کتابخون ماهی گیر.

و هرچه قدر می گشت جز کفش هاش هیچی پیدا نمی کرد، چون در خودکاره کلا افتاده بود پشت سرش. و اون عینک رو هم بر نمی داشت که بتونه ببینه چه خبره و دنیا دست کیه.

اون صحنه اینقدر بامزه بود که من، با وجود اینکه باید شخصیت یک تیچر رو که قراره گوشاش خیلی چیزا رو نشنوه و چشم هاش خیلی چیزا رو نبینه بازی میکردم، کلا همه چیو به دست فراموشی سپردم. یعنی به این صورت که عملا روی میز پهن شده بودم و همراه بقیه ( چه بسا بلندتر ) قاه قاه می خندیدم.

خدا این طفلک های منو حفظ کنه!

  • سارا
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸

اندر باب تیچر بودن (1)

داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.

گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟

گفتن میشه Germany.

گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟ 

نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.

گفتم German.

یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟

من در اون لحظه = :|

  • سارا
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸

آرمان

+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله ...
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند... 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن ...

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

خاطرات سوسکی ( پارت 2 )

پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه ...

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( حشره کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم ... این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه ... 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و ...

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته ...

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

هخامنشیان 200 سال پیش حکومت میکردند!

بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.

من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...

گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.

کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.

امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.

- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟ 

بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟ 

دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتم : نه. نوشته هخامنشیان.

گفت : آهااااااااااااااااان.

بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.

گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند. 

عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.

- اما اینجا که نوشته 200 سال.

- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟ 

گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ..."

کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.

آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.

بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!! 

یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم ...

 

+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷

ذله شدن یعنی چه

دیروز بعد از مدت ها، یک کلاس گرفتم برای تدریس زبان.

به من گفته بودن که یک کلاس 5 نفره جمع و جور با بچه های نسبتا شیرینه که تا الان حدود 3 ترم زبان خوندن، اما طفلکی ها چیز زیادی بلد نیستن و فرق she و he رو هم نمیدونن. گفته بودن که سن بچه ها هم کمه و دبستانی هستن.

منم خیلی شاد و خوشحال، کتاب رو یه نگاه کردم و رفتم سر کلاس.

 

کلاس 5 نفره تبدیل شد به یک کلاس 8 نفره، متشکل از یک دختر 14 ساله و 7 تا پسر بین 11 تا 14 ساله. کمی تا قسمتی بی ادب، پیش فعال و زیادی سرزنده! 

پسرا با یه دونه دختر کلاس نمی سازن و ازش بدشون میاد. دختر کلا علاقه ای به زبان نداره و منتظره که ساعت کلاس تموم بشه. وقتی که یک سوال میپرسم، پسرای فسقل مسقلِ ریزه میزه، دوان دوان میان جلوی پای من می ایستن و دستشون رو که بهشون گفتم برای جواب دادن هر سوال باید بالا بگیرن، عملا تا حلق من فرو میکنن که به چشم بیان و جواب رو بگن.

هر چه قدر میگی" سیت داون! نو استندینگ! هیس! نو فارسی! بی کوآیت ! بی پولایت " فایده نداره که نداره...

همه اش یا وایستادن، یا دارن با همدیگه حرف میزنن و به هم فحش میدن!

قشنگ باید ماژیک رو محکم روی میز بکوبم بلکه کمی دندون به جیگر بگیرن. وروره جادو ها مگه یه لحظه ساکت میشینن!

در یک مورد، یکی شون ازم پرسید میتونم فلانی رو بزنم؟ من تقریبا داد زدم : نهههههههههههههههه! و انگار که من اصلا اونجا نباشم، کوبید توی صورت بغل دستیش :|

خدا رو شکر چیز زیادی هم بلد نیستن. هرچه قدر هم که معنی یک کلمه رو به انگلیسی توضیح بدم، هیچی نمی فهمن. آخرش باید یه دو تا کلمه فارسی هم بذارم تنگش تا مطلب رو بگیرن.

خلاصه اینکه همه اش توی سرم میزنم که قراره من دو ماه اینا رو چطوری جمع کنم و چیز یادشون بدم و بر بخت بدم ... می فرستم! 

و از خداوند متعال تقاضا دارم روش سر و کله زدن با این بچه ها رو یه جوری به من برسونه که من دیگه این ماژیک لامصب رو کمتر روی میز و تخته بکوبم. آمین یا رب العالمین!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب