۷ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

اسم فیلمه یادم نمیاد...

یادمه بچه که بودم شبکه دو (شنبه ها ساعت9 شب) یه سریال خارجی میداد که داستانش اگر درست یادم بیاد اینطوری بود:

یه پدری بود که توی تاریخ گم میشه! بچه هاش، یه پسر و یه دختر که فلج هم بوده و هردوشون دبیرستانی بودن، شروع میکنن دنبالش میگردن. توی هر قسمت، به یک برهه ای از تاریخ میرفتن و جای یکی از شخصیت های معروف زندگی میکردن تا بلکه بتونن سرنخی از پدرشون به دست بیارن. یادمه یه بار دختره شده بود پیشگوی معبد دلفی و پسره هم یک خواننده خیلی معروف با صدای رویایی که زندانیش کرده بودن، اما یادم نیست چه شخصیتی بود.

چیزی که خیلی عجیبه، اینه که روز و زمان پخش فیلم یادمه، اما اسمش یادم نیست! و این چند روزه به طور عجیبی صحنه های کمی که از سریال یادمه، مدام توی ذهنم تکرار میشه  و آرامش رو آسایش رو ازم گرفته. خیلی هم سرچ کردم تا بلکه پیداش کنم، اما سرنخ هام خیلی کمه.

شما همچین فیلمی رو یادتون نمیاد؟

پ. ن: این روزا دارم سعی میکنم میزان فیلم دیدنم رو کاهش بدم و در عوض بیشتر کتاب بخونم. فکر کنم این خوره ذهنی، از عوارض خماریه! 

 

پ.ن2: با تشکر بسیار بسیار بسیار فراوان از عارفه، فیلم یافت شد. اسمش این بود: دنیای افسانه ها - mythquest. خدا خیرش بده عارفه رو. اصلا روحم شاد شد. خیلی مسرت بخشه که آدم همچین دوست هایی داشته باشه تا با یک اشاره، دست کمک به سمتش دراز کنن و ایکی ثانیه، مشکل چندین ساله اش رو برطرف کنن.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

موضوع: زمان

هرکی میخواد یه داستان پیچیده و روشن فکرانه بسازه، میره سراغ مساله زمان.

اولش همه‌شون عالی شروع می‌شن، اما آخرش گند میزنن: مثل آمبرلا آکادمی، دارک، یا ساعت صفر. وقتی شروع شون میکنی، با کلی شور و علاقه حس میکنی یه چیز عالی پیدا کردی، تا یه جایی هم  واقعا عالی پیش میرن، بعد از یه جایی به بعد میبینی که داستان داره به طرز احمقانه ای میره جلو (آمبرلا آکادمی) یا داستان پر از باگه (ساعت صفر) و اعصابت رو به میریزه. 

فقط نولان میتونه با مساله زمان خوب کنار بیاد! 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

تجدیدنظر در مورد استقامت

امروز فیلم Apocalyptio رو دیدم. و باید بگم در عین اینکه عالی بود، نظرم رو کاملا در مورد استقامت سخت تغییر داد و باعث شد از خجالت دیدن استقامت واقعی قهرمان داستان و مصائبش، سر در گریبان فرو ببرم!

 

  • سارا
  • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰

مامان میریام و ترامپ

یه جایی توی سریال the marvelous Mrs. Maisel هست که میریام، به عنوان یک استندآپ کمدین رفته روی سن و داره درباره نحوه تاثیر طلاقش روی والدینش حرف میزنه.

یه جمله جالبی در مورد نحوه پذیرش خبر طلاقش  توسط مادرش داشت که اینجوری بود (اگه یکی دوتا کلمه نسبت به دیالوگ اصلی کم و زیاد شده، به بزرگی خودتون ببخشید) :

She's been told , but she hasn't heard yet

(بهش گفته شده، اما اون هنوز نشنیده.) 

قضیه مادرم میریام دقیقا حکایت ترامپه. بهش گفتن که دیگه رئیس جمهور نیست. ولی هنوز نشنیده!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

پیترپن

بار اولی که کارتون پیترپن رو دیدم، عاشقش شدم. فکر کنم یازده سالم بود و ایده داستان برام خیلی تازگی داشت. داستان پسران گمشده ای که توی neverland زندگی میکردن و هیچ وقت بزرگ نمی شدن. و رهبرشون که یه پسر سرزنده و پر انرژی بود که میتونست پرواز کنه و کلی ماجراهای هیجان انگیز رو با کاپیتان هوک بدجنس، سرخ پوست ها و پری های دریایی از سر گذرونده بود.

من و ته تغاری اونقدر کارتونش رو دوست داشتیم که کلی به بابا اصرار کردیم تا برامون یه تیرکمان پلاستیکی خرید. عملا هیچ کاری نمیشد باهاش کرد بس که چیز مزخرفی بود. یعنی حتی کاری که برای اون ساخته شده بود_تیر پرتاب کردن_رو هم درست انجام نمی‌داد. ولی ما عاشقانه دوستش داشتیم، از این کلاه کپی ها به جای کلاه پیتر میذاشتیم روی سرمون، تیرکمون رو دستمون میگرفتیم، میرفتیم روی تخت و مامان و بابا و با صدای بلندی که به تقلید از صدای پسران گمشده و پیتر و سرخ پوست ها بود، فریاد میکشیدیم و پایین میپریدیم و وانمود میکردیم که توی نورلندیم و داریم با هوک مبارزه میکنیم. اون حس سرخوشی و حس آزادی که توی اون پریدن ها بود... چه قدر دلم براشون تنگ شده...

فیلم Finding neverland رو امشب دیدم. در مورد نویسنده داستان پیترپن، جیمز بَریِ که چطور با بچه های خانواده دوموریه آشنا میشه و داستان رو براساس شخصیت اونا مینویسه. پیتر، پسری که شخصیت پیترپن از روی اون الهام گرفته شده، پسر شیرین و جالبیه. جورج و مایکل، دوتا دیگه از بچه ها هستن که پیوند عجیبی با بَری دارن و خیلی راحت میشه شخصیت اونها رو توی پسرهای گمشده و برادر وندی دید.

دیدن فیلم باعث شد برم دنبال زندگی واقعی این شخصیت ها.

جورج در سال 1915 توی جنگ جهانی اول کشته میشه. مایکل در 21 سالگی خودکشی میکنه و پیتر ... پسری که قرار بود تا ابد در سرزمین Neverland بمونه و هیچ وقت بزرگ نشه، در حال مستی و بیماری و احتمالا به خاطر نامه هایی که از برادر مرده اش مایکل و دلیل مرگش پیدا کرده بود، در سن 63 سالگی خودش رو پرت میکنه جلوی قطار...

 

بعضی وقتا واقعیت اونقدر زشته که دلم میخواد دروازه این سرزمین ناکجاآباد رو هرطور شده باز کنم و برای همیشه در جایی که زمان متوقف شده بمونم. اینطوری واقعیت و سنگینی بار این دنیا هیچ وقت دیگه رخ نشون نمیده و با پتک نمیخوره توی سرم. اینطوری یادم میره که پیترپن، نماد آزادی ام، پسری که قرار بود هیچ وقت بزرگ نشه و پا به دنیای مزخرف آدم بزرگ ها نذاره، خودکشی کرده. اونوقت، دیگه بیماری و قرنطینه و دولت مردان خبیثِ نیمه دیوانه و کاملا دیوانه که زندگی ملت ها رو به آتیش بکشن وجود ندارن. حداقل اینطوری میدونم تنها دشمنی که وجود داره، یک کاپیتان هوک بدجنس با یک دست قلابداره که تهش همیشه شکستش میدیم ...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

بیخوابی: انیمیشن هایی به اسم کودکان که برای کودکان مناسب نیست

یک دوستی داشتم که می‌گفت فیلم های انیمیشنی رو برای بچه ها نمیسازن، میسازنشون که آدم بزرگ ها ببینن. و این روزها واقعا به درستی حرفش پی بردم. 

انیمیشن Spies in Disguise رو دیدین؟ جاسوسان نامحسوس. داستان راجع به یه جاسوس به شدت خفنه که با نامحتمل ترین آدم ممکن و به صورت اجباری یک تیم درست میکنن و به جنگ آدم بده داستان میرن. درواقع این حس به من دست داد که استخوان بندی و اسکلت داستان یک کلیشه به شدت تکراریه که اومدن با کلی رنگ و لعاب و ایده های جدید خوشگل و جذابش کردن.

و این قضیه بد نیست. اصلا هم بد نیست، به شرطی که داستان تا آخر جذابیتش رو حفظ کنه که تقریباً هم توی این کار موفقه. (ولی نه خیلی) 

اما مشکل کجاست؟ اینجاست که توی یه دیالوگی، وقتی یکی از کاراکتر های اصلی، به بمب رنگی خودش میگه :

fifty shades of yay

و خب قطعا فیفتی شیدز آو هر رنگی مناسب هیچ بچه ای نیست! و نمی‌فهمم که چرا همچین چیزی باید توی انیمیشنی که برای بچه ها ساخته شده استفاده بشه.

که بچه ها رو کنجکاو کنه برن ببینن جریان این طیف های رنگی یا خاکستری چیه؟ یا صرفا برای اون آدم بزرگ هاست که بکشونتشون سالن سینما. همونایی که پول بلیط رو پرداخت میکنن... نمیدونم. 

 

انیمیشن ترول ها رو چی؟ دیدین؟ عاشق قسمت اولش نشدین؟ من که خیلی دوستش داشتم. طراحی کاراکترها، دوبلورهایی که انتخاب شده بودن، داستان، آهنگ ها. به نظرم خیلی خوب بود. 

قسمت دومش تازه اومده و من با شور و شوق تمام دانلودش کردم و نشستم دیدم. و یه جورایی توی ذوقم خورد. 

بعضی کاراکترهای قسمت قبلی که توی داستان جدید نقشی نداشتن، اول و آخر داستان زورچپون شده بودن. مخاطب با یک داستان کاملا جدید و خارج از سبک داستان قبلی رو به رو بود که جنگ بین سبک های مختلف موسیقی رو نشون میداد. و اینکه یه جورایی پاپ و راک هر کدوم به سبک خودشون فکر میکنن فرمانروای دنیای موسیقی هستن و بقیه سبک ها خیلی مهم نیستن و شاید اصلا بهتره که کلا نباشن.

خب، داستان جدید بود. اما چیزی که توجهم رو جلب کرد، ورود صنعت موسیقی کره به یه انیمیشن آمریکایی بود. توی داستان، یه گروه دخترونه kpop هستن، با موهای پوش داده شده و رنگ و وارنگ که یه آهنگ کره ای میخونن.

و جای دیگه ای از داستان، شخصیت های اصلی آهنگ gangnam style از خواننده ای کره ای به نام psy رو میخونن و رقصش رو اجرا میکنن که صد در صد برای بچه ها مناسب نیست. نه رقص اش و نه لیریکش. طوری که حتی توی خود انیمیشن نشون میده یه مادر گوش های بچه اش رو گرفته.

این محتوا قطعا برای بچه ها مناسب نیست. شاید هم بشه گفت این محتوا قطعا برای بچه ها نیست. 

و واقعا دلیل وجود همچین چیزهایی رو توی انیمیشن هایی که هزاران ساعت برای ساختشون صرف میشه و هزاران دلار خرجشون میشه، متوجه نمیشم. یعنی صرفا برای جذب مخاطب بزرگساله که بیاد و پول خرج کنه و فیلم رو ببینه؟ یا تاثیر روی ذهن کودکه؟ یا دلیل دیگه ای داره؟ 

 

پ. ن1 : خوابم نمی‌بره. از وقتی ماه رمضون شروع شده عین جغد تا خود سحر و بعد از اون بیدارم. امشب خسته بودم. دراز کشیدم و چشمامو بستم. به محض اینکه چشمام رو بستم، خوابم پرید.  

به خاطر همینم نشستم به نوشتن که وقت بگذره و سحر شه... 

فردا ساعت 8 صبح کلاس محبوبم برگزار میشه. چشمام باد کرده و قرمز ‌‌شده و منگ و خسته ام، اما نمیتونم بخوابم تا برای کلاس آماده و سرحال باشم.  میترسم با این وضعیت تازه ساعت 10 صبح برم بخوابم. 

از این وضعیت متنفرم. 

 

پ. ن 2 : عنوان رو با  «بی خوابی:...» شروع کردم، چون حس میکنم این بی خوابی ها و تراوشات مغزی شبانه یک جغد شب زنده دار در طول ماه مبارک ادامه باشه... 

پ. ن 3 : در ماجرای صحبت با استادمون در مورد تی. ای و ارائه ها، شکست خوردیم. 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹

به وقت شام با همراهی یک مشت بلاگر

من آدمی نیستم که زیاد سینما بره.

اما فیلم و سریال زیاد میبینم. ( یعنی حیف عمری که من پای اینا تلف میکنم! حیف! :| )

در جستجوی یه ماجرا بودم که یهویی پیشنهادی رو دیدم که بهم چشمک میزد و میگفت بیا، بیا منو قبول کن! بیا!

این شد که با یه جمع بلاگر، ( که تا به حا ندیده بودمشون و اسمشون رو نشنیده بودم ) رفتیم مجتمع کوروش ( که تا حالا پام به شعاع 30 کیلومتری اش هم نرسیده بود ) و با هم فیلم " به وقت شام " رو دیدیم ( فیلمی که اگر سی دی اش هم میومد صددرصد نمی خریدمش ).

 

نتیجه :

حرف اول : به وقت شام محشر بود!

اگر بخوام رو راست باشم، وقتی اسم مدافعین حرم میاد، خود به خود گارد میگیرم. با اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و ایناش کاری ندارم.

میخوام بگم که واقعا از فیلم لذت بردم. 

شاید حسی که در من ایجاد کرد این بود که :

شجاعت و شهامت اینطوری نیست که مختص زمان خاصی باشه. توی هر عصر و دورانی قهرمانانی وجود دارند که ما شاید ندیده باشیمشون و نشناسیمشون. شاید برچسبی بهشون خورده باشه که اتوماتیک وادارمون کنه ازشون بدمون بیاد. اما این برچسب ها چیزی از ارزش یک قهرمان کم نمی کنه.

نمیگم که فیلم عالی بود، نه نبود. اما دیدنش محشر بود و توی دل، غوغا به پا میکرد. 

 

خوبی هاش:

یه صحنه ای از فیلم توی یه آمفی تئاتر خیلی قدیمی از آخرین بقایای یه شهر سوریه باستانی بود. داعش، آدم ها رو مثل یک مشت حیوون به صف کرده بود. میخواستن گلوشون رو ببرن.

آمفی تئاتر منو یاد گلادیاتورها انداخت. گلادیاتورهای بدبخت و بیچاره ای که توی آمفی تئاتر های بزرگ و مجلل، به جون هم مینداختشون تا همدیگه رو بکشن و برای آدم هایی که اومده بودن تماشای اونها، سرگرمی ایجاد کنن. انگار که از 2-3 هزار سال پیش هیچی تغییر نکرده. آدم ها هنوز هم همونقدر احمق و ظالم اند. فقط حالا ابزارهایی دارن که بتونن حماقت هایی در سطح خیلی بزرگتر مرتکب بشن.

بلژیکی دقیقا مثل یه تماشاگری بود که اومده کشته شدن یه آدم رو به طرز فجیعی ببینه و بخنده، با این تفاوت که میتونه رهبری اش هم بکنه و به کل دنیا نشونش بده.

    اون صحنه اونقدر برام واقعی و ملموس بود که باید هی به خودم نهیب میزدم " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... "

بازی بابک حمیدیان رو واقعا دوست داشتم. لرزش تک تک سلول های بدنش وقتی همکارش رو کشتن، زجرش وقتی به چرخ های هواپیما بسته شده بود، و صحنه آخر که آخرین قفس اسیرها رو بدرقه کرد و خاموش از پدرش خداحافظی کرد ... اون " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... " اینجاها هی تشدید میشد.

 

بدی هاش:

یه سری باگ توی سناریو و پیاده سازی فیلم وجود داشت که به عینه می شد دیدشون. ولی خود فیلم اونقدر برام جذاب بود که دلم نمیاد این نکاتی رو که در مقایسه با کل فیلم بسی ریز دیده میشن، بشمرم.

 

حرف دوم : کلی آدم دیدم!

1- قاعدتا وقتی آدم یهویی 22 تا قیافه کاملا جدید میبینه، وقت نمیکنه که همه رو بشناسه. فقط با دو سه نفری بیشتر حرف میزنه که احساس میکنه به هم نزدیک ترن و از بقیه یه دورنمای کلی میگیره.

2- جمعی بود که توش معذب نبودم و اینطوری نبود که بخوام as soon as possible بیشترین فاصله ممکنه رو بین خودم و اونا ایجاد کنم. حس میکردم که از صد سال پیش بعضی هاشون رو میشناسم و چندتایی هم به لحاظ کرداری، شبیه دوست و رفیق های خودم بودن که این واقعا عجیب بود برام.

3- یه دونه دوست جدید با علایق بسیلر مشابه هم پیدا کردم : )))) یه کتابخون علاقه مند به فیلم و متخصص سریال کره ای یافتم : ))) دیگه آخه چه قدر شباهت بین علایق دونفر می تونه وجود داشته باشه!

4- از این به بعد هرجا که آبمیوه و ذرت رو با هم و در کنار هم ببینما، یاد روزی می افتم که بعد از تسخیر بخش بزرگی از روف گاردن کوروش، نشسته بودیم آب میوه و پاپ کورن می خوردیم و فیلم نقد می کردیم. ( اگر از من بپرسین که چرا موقع دیدن فیلم چیزی نخوردین، در جواب باید بگم که به دلایل امنیتی از پاسخ به این سوال معذورم indecision)

پ.ن : توی سینما بین یه آقای و خانمی نشسته بودم که از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. از آقاهه یه انرژی منفی ای میگرفتم که اصن بازوی سمت راستم درد گرفته بود!! اما خانمی که طرف چپم نشسته بود اینقدر ریلکس و با آرامش بود که نگو. طرف چپ بدنم بسی آرام بود و اینگونه بود که این دو انرژی همدیگه رو خنثی می کردن. اسم خانمه مینا بود. آخرای فیلم یادم افتاد که اون آقاهه همونی بود که تقریبا با ماها قهر کرده بود و با دوستش تصمیم گرفتن راهشون رو از ما جدا کنن. دقیقا همینقدر بچگانه ​indecision

 

حرف سوم : هرگز هنگامی که قرار ملاقات های اینچنین دارین و با خانواده هم در میان گذاشتین، دیر خونه نرسین. چون خانواده با تریلی از روتون رد میشن!

 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب