۸ مطلب با موضوع «وانس اپان تایم...» ثبت شده است

نشون به اون نشون که...

امروز دیدم که یکی از همکارهای شرکت قبلیم بهم پیام داده که "خانم خانی، اگر خاطرتون باشه، یه پروژه به اسم فلان انجام میدادین که خروجی انیمشن های مربوط به اون پروژه، روی one drive  نیست!! احیانا جای دیگه ای ذخیره نکردید؟"

راستش از وقیح بودن این آدمها حرصم گرفت. من قبل از رفتن همه چیز رو، هرچی که بود و نبود، به خود این آدم تحویل دادم و رفتم. حالا طرف بعد از یکسال و نیم پیام داده میگه فایل های فلان پروژه رو کجا ذخیره کردی؟ و راستش بیشتر از همه، از اون علامت سوال هایی که وسط جمله اش بود حرصم گرفت.

توی دلم و از اعماق قلبم، یه "خاک بر سرتون کنن" گفتم که "هنوز بعد از این همه مدت، مدل مدیریتی تون و نگه داری از assetها و فایلهاتون به درد لای جرز دیوار میخوره و نتونستین درستش کنین".

یک سیستم داغون و به شدت کند به من داده بودند که سر خروجی گرفتن از نرم افزار پریمیر پدرم درمیومد و به هیچ چیزی هم وصل نمیشد. یادم بود که اولش هرچی تلاش کردیم به وان درایو وصل نشد. و در نهایت هم من همه چیز رو روی سیستم لوکال تحویل دادم.

دقیقا میتونستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده. همون آقایی که پیام داده، بدون اینکه از روی اطلاعات سیستم من بک آپ بگیره، با گیجی تمام، دوباره روش ویدوز ریخته و سیستم رو برای یه نفر دیگه آماده کرده. بعد هم وقتی آقای مدیر سراغ فایل ها رو گرفته، گفته لابد روی وان درایو هستش دیگه. و وقتی که پیداش نکردن، چه کسی بهتر از منِ غایب که تقصیرها رو گردنش بندازن؟

بعد یک بحثی رو شروع کرد که نه! تو داری اشتباه میکنی. وان درایوت وصل بود!

بهش میگم به هرحال من فایلی رو اونجا نذاشتم. چون سیستم مشکل داشت و (بعد از کلی فکر کردن یادم اومد که یه مشکل دیگه هم بود،)  اینکه حجم فایل هایی که با پریمیر درست میکردم، خیلی بالا بود. حتی یکی از فایلها بیش از یک گیگ بود. (و آپلود کردن اون همه فایل، حجمی که خریده بودن رو سریع تموم میکرد).

اما اون همچنان با من سر اینکه وان درایوت وصل بود بحث میکرد و میگفت : آقای فلانی میگه نشون به اون نشون که خودشون جلوی شما درستش کرد و بعد شما گفتین چه رمز آسونی داره.

گفتم "لابد رمزش 1234 بوده" و بعد کلی علامت خنده گذاشتم و یه "موفق باشین" هم گذاشتم تنگش و بحث مسخره رو تموم کردم. قشنگیش اینجا بود بعد از اینکه پیام رو فرستادم، یادم اومد که واقعا اکثر رمزهای آقای مدیر همون 1234 و 12345678 بودن. یعنی هر اکانتی که داشت، با همین 1234 میشد رفت تو و ازش استفاده کرد!

 

راستش، هم خیلی خندیدم که بعد از یکسال و نیم اومدن فایل هاشون رو از من سراغ میگیرن و "نشون به اون نشونی" میدن تا بلکه به نتیجه برسن. هم اینکه خدا رو شکر کردم دیگه با همچین آدم های احمقی کار نمیکنم که حتی از ساده ترین اصولی که یک شرکت باید بدونه و رعایت کنه، بی خبرن و کارشون رو با نشونه ها و علامت تعجب گذاشتن پیش میبرن. این نوع برخورد به هیچ عنوان حرفه ای نیست.

در عین حال دلم تنگ شد. نه برای اونا، قطعا نه!! اما دلم هوای شرکتی رو که اول از همه اونجا کار میکردم کرد. اینکه صبح زود بلند بشم، صبحونه بخورم و برم سرکار. دلم برای اون مسیر هرروزی تنگ شد. دلم برای اون دختری که کیفش عکس ایفل داشت و توی اتوبوس، هم‌مسیرم بود تنگ شد. دلم برای حرف زدن و گپ زدن با همکارها و دوستام تنگ شد. دلم برای ساعت های ناهار دخترونه مون تنگ شد که 10 نفری میچپیدیم توی یه آشپزخونه تنگ و تا دلت بخواد حرف میزدیم و میخندیدیم. دلم برای اینکه هر روز ازشون یاد بگیرم تنگ شد. برای مدیرمون، مدیرفنی مون، مدیر پروژه مون، دفتردار، گرافیست ها، برنامه نویس ها، همه و همه تنگ شد ... آدمای خوبی بودن. مهم تر از اون، آدمای باشعوری بودن که راستش لنگه بعضی هاشون رو هیچ وقت، هیچ کجا ندیدم و احتمالا هم نخواهم دید...

میدونم که اون زمان، قطعا تصمیم درستی گرفتم که بیام بیرون. چون حال و هوای اون موقع ام طلب میکرد که همچین تصمیمی بگیرم و نوع کارم رو عوض کنم تا فشار کمتری روم باشه و آرامش داشته باشم، و زمان بیشتری هم برای خودم داشته باشم تا بتونم به درسای دانشگاه برسم. الان هم تا مجبور نباشم، دلم نمیخواد دوباره نقش مدیر پروژه رو به عهده بگیرم. هنوز که هنوزه، دیدن موهایی که توی اون دوران سفید شدن، عذابم میده.

کل روز داشتم به همین چیزا فکر میکردم و ذهنم مشغول بود. برای اینکه از دستشون خلاصی داشته باشم، باید مینوشتمشون تا حالم بهتر بشه و غصه‌ی قصه های تموم شده گذشته رو از ذهنم بیرون کنم. امروز تماما توی گذشته زندگی میکردم. به خاطر همینم یه روز عالی رو از دست دادم...

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۰۰

تایم لاین

اردیبهشت - مامان :"حالا برو امتحان ارشدت رو بده ببین چی میشه "

مرداد - مامان : " تبریز قبول شدی؟ اصلا حرفشم نزن! لازم نیست بری دانشگاه ! " 

شهریور - بابا : " اینقدر گیر نده! وقتی گفتم نه، یعنی نه. دختر تنها میخوای پاشی بری شهرستان درس بخونی که چی بشه؟ نه اینکه اون برقی که خوندی خیلی به کارت میاد ..."

وسط مهر - دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول : " ساراجان، من با مسئول فلان بخش دانشگاه علم و صنعت حرف زدم. میگه میشه مهمان بشی اینجا. بلیط برای تبریز بگیرم بریم ثبت نام کنیم؟ "

وسط مهر ( همون روز، بعد از ظهرش، بعد از مخابره خبر جدید به اعضای فامیل ) - دختر خاله بزرگ بزرگه اول: " مامانت و خاله ات و دخترخاله بزرگ بزرگه ی دوم هم دارن میان. جمعا میشیم 5 نفر که میخواییم بریم تورو توی دانشگاه تبریز ثبت نام کنیم :))))))))))  مامان و خاله ات رو به عنوان مترجم میبریم : ))) تو لازم نیست اصلا یک کلمه حرف بزنی! بسپرش به ما "

وسط مهر (4 روز بعد) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول و مامان : " میشه این ترم رو مرخصی بهش بدین و برای ترم دیگه هم درخواست مهمان شدنش رو برای علم و صنعت بفرستین؟ " آقای مسئول رسیدگی به امور دانشجوها :" فکر میکنم امکان پذیر باشه"

وسط مهر ( روز بعد از ثبت نام) - تیلور، خوش اخلاق ترین مرد دنیا : " میخوایی از شرکت بری؟ برای ترم بهمن؟ اصلا حرفشم نزن. با هم یه کاریش میکنیم حالا. ولی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن! "

هفته آخر آذر ( یک ماه بعد از اینکه اقای خوش اخلاق به خاطر سربازی اش مجبور شد از شرکت بره ) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : سارا برات کار پیدا کردم. خیلی نزدیک دانشگاهه ...

هفته آخر آذر ( سه روز بعد ) یک بنده خدا در شرکت : " میخوایی بریییی؟چرا؟... دانشگاه؟ مسیرش به اینجا دوره و باید کلی توی راه بمونی؟ اینکه نشد دلیل!! حالا با هم یه فکری میکنیم. باید شهریه بدی چون مهمان شدی؟ و پارت تایم اومدن خرج شهریه ات رو نمیده؟ راجع به اونم فکر میکنیم. ساعت 6 به بعد، از ونک یه دونه ماشین هم گیر نمیاد؟ اشکالی نداره، با اسنپ برو. ساعت 4 برو که به مشکل نخوری..."

هفته سوم دی - یک بنده خدای دیگر در شرکت : " اون دفعه یه چیز بامزه ای گفتی. چی بود؟ اینکه وقتی داری کارات رو به این دختر جدیده تحویل میدی که قراره جای تو کار کنه ، حس اون فیلم « زندگیم بدون من " رو داری؟ : )))) خدایااااا!!!! میخوایی نرو خب! ولی به نظرت، دو هفته آموزش برای اینکه همه چیز رو یادش بدی کم نیست؟ "

هفته چهارم دی - بچه های شرکت " مرسی. همکاری خیلی خوبی بود. ایشالا هرجا که بری موفق باشی."

هفته سوم بهمن - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : "سارا من کارای ثبت نامت رو انجام دادم. حالا دیگه رسما دانشجوی علم و صنعتی. قربون دانشجوی خودم برم من! "

هفته چهارم بهمن - وضعیت : نامعلوم

 

راه درازی رو اومدم. از اردیبهشت تا الان خیلی دور و دراز به نظر میرسه ... زندگی ای رو که 3 سال براش زحمت کشیده بودم، رها کردم.

حس خوبی داشت؟ باید بگم که داشت. حس بینظیری بود. حس رهایی مطلق ... حس آزادی ... اما اینجور وقتا ته ته دلت، حس غم عجیبی هم حس میکنی. چون هرآنچه که ساختی رو باید بذاری و بری. سیستمی رو که این همه روش کار کردی و با کمک بقیه بزرگش کردی و هر روز خدا عین یک مادر بهش میرسیدی ... تنها چیزی که برمیداری، کوله باری از یادگرفته ها و خاطراتته ... ( با دوتا لیوان و یک عدد ایشالا خان )

 

راه درازی رو اومدم.

راه درازی رو هم در پیش دارم و الان درست در ابتدای مسیرم ... . مسیری که وقتی بهش نگاه میکنم، یه راه پر پیچ و خم جنگلی با مه غلیظ و یه عالمه شاخ و برگ و سنگ ها عظیم و باتلاق های مرگ آور و جادوگرهای ظالم آدم خوار به نظر میاد.

اینکه کار جدیدم هیچ ربطی به کارهایی که قبلا انجام دادم نداره و هر روز کلی چیز جدید باید یاد بگیرم و کلی روش جدید از خودم ابداع کنم، اینکه دانشگاه رفتن ترسناک به نظر میرسه، مخصوصا اینکه حس میکنم قاچاقی اومدم علم و صنعت و این جایگاه برای منی که اومدم اینجا درس بخونم زیادی بلنده. به عنوان یک درس خونده دانشگاه آزاد که تمام عمرش فقط شنیده دانشگاه دولتی ها الن و بلن و فلانن و بچه هاش خیلی خفنن و باهوشن و مغزهای مملکت هستند، به عنوان کسی که عاشق درس خوندنه، ولی آزاد درس خوندنش رو یک لکه ننگ میبینه و در عین حال، عاشق دوران کارشناسیشه، میترسم.

میترسم که از پسش بر نیام. میترسم که از پس نگه داشتن هیچ کدوم از این هندونه هایی که چندتا چندتا زیر بغلم زدم بر نیام. 

راستش تنها مایه آرامشم، دخترخاله بزرگ بزرگه اوله. که میدونم همراهمه. در تمام طول مسیر. میدونم که تا جایی که بتونه، دستم رو میگیره و کمکم میکنه. 

فردا میخوام برم یه دونه ایشالا خان خیلی بزرگ براش بخرم و با یک جعبه شیرینی برم ازش تشکر کنم. تا شاید قطره ای از زحماتش رو جبران کرده باشم...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

خوش اخلاق ترین مرد دنیا

صرفا جهت درد و دل :

نشسته بودم توی دفتر آقای مدیر کل. صدام زده بود که با هم بشینیم تسک های بخش دیجیتال مارکتینگ رو چک کنیم. 

قبل از اینکه شروع کنیم پرسید: خُــــــــــــــب، کارها چطور پیش میره؟

نمیدونستم چه جوابی بدم. خیلی چیزا به ذهنم اومد ...

  • خواستم بگم چون تیلور نیست، یه عالمه کار ریخته روی سرم.
  • خواستم بگم به جز تیلور، نفر سوم تیم مدیریت پروژه مون هم در دسترس نیست (چون از ناحیه کمر مصدوم شده و مرخصی گرفته )، باید یک تنه به جای سه نفر کار کنم.
  • خواستم بگم انگار که تمام کارفرمایان پروژه های قدیمی مون، نبودن تیلور رو بو کشیدن و هی زنگ میزنن و تیکت میذارن. یا راهنمایی میخوان یا تغییرات توی وبسایتشون. ماشالله همه هم خوش صحبت، زنگ که میزنن دیگه قطع نمیکنن!
  • خواستم بگم این هفته سه تا پروژه رو باید تحویل بدیم آقای مدیر کل. خانم غرغرو از تیم فرانت اند مریض شده و دیروز نتونست بیاد، و با وجود اینکه دکتر براش 5 روز مرخصی نوشته و به دلیل خطرناک بودن اش برای جامعه، گفته مدیونی اگر بری ویروس ات رو پخش کنی، با این حال حس مسئولیت پذیری اش نذاشته بمونه خونه و اومده کارها رو جمع کنه.(ما همچین تیمی هستیم!) ولی با این حال، بازم از برنامه عقبیم و نمیرسیم هر سه تا رو نحویل بدیم.
  • خواستم بگم اینکه برین بالا سر تیم فنی و هی بگین چی شد و من پروژه جواهرفروشی رو تا آخر همین هفته میخوام و بچه ها رو تهدید و تشویق کنین، کار درستی نیست! مدیر تیم گرافیک و بچه ها عصبی شدن.
  • خواستم بگم چون تیلور نیست، بخش دیجیتال و فروش فکر میکنن میتونن تسک ها رو مستقیم برسونن دست تیم فنی و اون موقع  است که دلم میخواد داد بزنم بابا! درسته که تیلور رفته، اما هنوزم تسک ها باید بیاد واحد مدیریت پروژه. من اینجام! نمرده ام که!
  • خواستم بگم این بخش فروش داره کار پیگیری مشتری های قدیمی اش رو به نحو احسنت توی این شرایط به جا میاره! به مشتریای عهد قجرمون زنگ میزنه و چاق سلامتی میکنه ! ( همونایی که یا پروژه هاشون رو نصفه و نیمه رها کردن - مثل لاکچری پرشین - ) وقتی شنیدم میخواد همچین کاری بکنه، سعی کردم با لحن خیلی نرم ازش بخوام که این زنگ ها رو حداقل بذاره برای هفته دیگه که وقت داشته باشیم روشون کار کنیم.

خواستم خیلی چیزا بگم ...

اما همه ی اون " خواستم بگم ها" رو قورت دادم و به جاش یه لبخند تصنعی زدم و گفتم : پیش میره دیگه!

به خودم نهیب زدم: اون " خواستم بگم ها" با این لحن شکوه آمیز، یکسال پیش میتونستن به زبون بیان. اما الان نه. بعد از اینکه از تیلور این همه چیز یاد گرفتی نه! به آموزه های استاد احترام بذار و به کار ببندشون!

راحت تر نشستم روی صندلی. قیافه خونسرد تری به خودم گرفتم و لبخندم رو واقعی تر کردم.

آقای مدیر کل گفت : میدونی، چندنفری هستن از بین اینایی که رزومه فرستادن. که مثل تیلور، آرومن و شخصیت جالبی دارن. البته تیلور خودش اینا رو پیشنهاد کرده ها! ولی خب، دست و دلم نمیره به یکی شون بگم بیاد. آخه من تیلور رو خیلی دوست داشتم. رفیقم بود! وقتی توی یک سازمان، یک پستی خالی میشه که همه از اون فرد راضی بودن، چه به لحاظ کاری و چه به لحاظ اخلاقی، نمی تونی ببینی که یکی دیگه میاد و جاش رو پر میکنه. هی مخوای مقایسه کنی و هی فکر میکنی که این آدم جدیده خیلی کمتر از آدم قبلیه است.

نه سارا! نه! لبخندت رو کنترل کن! جمله " خب آخه من دارم زیر این همه کار له میشم " رو با تندی و عصبانیت به زبون نیار. وگرنه میدونی که چطوری میشه؟ باز فکر میکنه تو داری نق میزنی. آموزه های استاد یادت نره! یجوری، خیلی نرم بهش بگو که باید دلش رو بزنه به دریا و تصمیم بگیره! " بله " سفر سفره عقد نمیخواد بده که! فقط میخواد تیم رو تکمیل کنه...

 

-----------------------------------------------------

 

از دفتر آقای مدیر که بیرون اومدم، یک عالمه ایمیل جواب دادم و سری تلفن های بی پایان رو پاسخگو بودم. یکهو اون وسط بخش فروش زنگ زده میگه پروژه بستنی میگه نمیشه یه هاست با فضای کمتر بگیره؟

اون موقع بود که دیگه کنترلم رو از دست دادم و پشت تلفن داد کشیدم : "نه، نمیشه! گفتیم minimum requierment. (روی مینیم ریکوآیرمنت تاکید کردم.) بهش بگو پایین تر از این نمیشه وگرنه بهش نمیگفتیم مینیمم ریکوآیرمنت!"

البته من از این داشتم حرص میخوردم که با وجود تذکر قبلی، بخش فروش همچنان داشت به همه زنگ میزد و چاق سلامتی اش رو ادامه میداد و به این فکر نمیکرد که این چاق سلامتی ها برای بعضی از پروژه ها یه ریزه و خطرنامه و یک سونامی از تسک های مختلف رو به دنبال داره و ما ( یعنی من ! ) توی این وضعیت نمیتونیم همچین چیزی رو هندل کنیم.

تلفن رو که قطع کردم، به خودم دوباره نهیب زدم: آموزه های استاد، عزیزم، آموزه های استاد! 

چرا عصبانی میشی؟ مگه با عصبانیت چیزی حل میشه؟ خونسرد باش. مثل تیلور باش. اگر تیلور بود چی کار میکرد؟ عصبانی نمیشد، داد نمیزد. خیلی نرم مشکل رو توضیح میداد و براش راه حل ارائه میکرد. توضیحاتت کافی نبوده که متوجه نشدن. شرایط رو خوب توضیح ندادی. آره، همینه! فقط خودت رو کنترل کن!

 

-------------------------------------------------

 

روزِ سومِ نبودن تیلور رو خیلی بهتر هندل کردم. جمله " آموزه های استاد رو از یاد مبر" رو به عنوان "ذکر روز"، صدبار تکرار کردم تا تونستم در نهایت در مقابل درخواست های بیجای ترجمه متن یک نامه خیلی فوری، نوشتن متن برای صفحه مون توی جاب اینجا، درخواست تغییر رنگ بک گراند سکشن اول به - فرما و نیکان-نیکان گفتن های آقای مدیر کل و ایراد گرفتن از یو ایکس طراحی گرافیکی سایت نیکان و بردن گذاشتن همچین چیزی کف دست مشتری دووم بیارم.

نتیجه این شد که از سه تا پروژه،  یک پروژه رو رسوندیم، یک پروژه رو تموم کردیم، اما تحویل ندادیم و یکی دیگه رو هم گذاشتیم برای هفته بعد.

----------------------------------------------

 

روز آخری که نشسته بودم کنار تیلور، بعد از نوشتن وصیت نامه اش ( که اون نکات و جزئیات لازم پروژه ها میگفت و منم تندتند یادداشت میکردم ) گریه ام گرفت. لعنتی بند هم نمی اومد! دست خودم نبود. نمیتوستم به نبودنش فکر کنم و اشکام جاری نشن. هم برای خودم خجالت آور بود و هم برای اون ناراحت کننده و عذاب آور. آدم وقتی میبینه استادش داره م

میدونم که خیلی وقتا از دستم عصبانی میشد. از دست منِ خنگِ تن آسا! میدونم حرصش میدادم، زیاااااد...

اما خب، بعضیا کلا برای این آفریده میشن که ستون باشن. تیلور هم ستون بود، نه فقط برای من، برای همه تیممون. وقتی بود، خیالمون راحت بود که همه چیز حتما درست پیش میره و هیچ اتفاق بدی نمی تونه بیفته... سوپرمن وار رفتار میکرد کلا!

تیلور برای من هم ستون بود، هم راهنما...

به خاطر همینه که وقتی با مشتری ها جلسه دارم، به عنوان یک موجود خرافاتی (علاوه بر اینکه صبحش جورایای شانسم رو میپوشم) توی جلسه خودکار تیلور رو هم همراه خودم میبرم که موقع وصیت نوشتن داده بود به من و اسمش با برچسب روش چسبونده شده. خودکار رو مثل طلسم با خودم میبرم که بهم قوت قلب و شجاعت کافی بده تا بتونم جلسه رو خوب پیش ببرم و نتیجه دلخواه رو بگیرم. خودکار رو میذارم توی کشو که به عنوان خودکار دم دستی استفاده نشه و جوهرش زود تموم نشه!

--------------------------------------------

 

یه روزی یک دختری بود که اخلاق نداشت. طرز درست رفتار کردن و درست حرف زدن رو هم بلد نبود و به عنوان یک درون گرای اصیل، کمی تا قسمتی آدم گریزی داشت. تصمیم گرفت که این عیب هاش رو اصلاح بکنه. به خاطر همینم کاری رو انتخاب کرد که همه اش سر و کارش با مردم بود. شد مدیر پروژه. اما خب مشکل اینجا بود که اطلاعات زیادی توی  این حوزه هم نداشت. 

ملکوتیان که از اون بالا همه چیز رو زیر نظر دارن و تمام کارهای آدم ها از زیر دره بینشون رد میشه، حوصله شون از دست این دختر سر رفت. گفتن یه مدتی براش یه مرشد بفرستیم یه چیزایی رو یادش بده، بلکه اینقدر اعصاب خرد کن نباشه. و برای این کار تیلور رو انتخاب کردن که به تازگی در شرکت قبلی شون رو گل گرفته بودن و دنبال یک کار تازه میگشت. دخترک تیلور رو میدید و هی از خودش و رفتارهاش خجالت میکشید. بنابراین شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به سمباده زدن خودش تا اخلاقیاتش نرم تر بشن و تیزی هاش کمتر به چشم بیان، زبونش مهربون تر و نگاهش بدون غرور و عصبانیت باشن. ازش کلی چیزا راجع به حوزه کاری شون یاد گرفت.

اما خب، از اون جایی که ملکوتیان یک سرنوشت خیلی جذاب تری رو برای تیلور در نظر گرفته بودن، فقط گذاشتن تیلور یکسال از عمرش رو صرف راهنما و ستون بودن بکنه. بعدش باید میرفت به دنبال ماجراهای بهتر و جذاب تر. 

دخترک هم مثل زمانی که مدرسه میرفت، بعد از کلی درس خوندن و تمرین کردن، حالا داره امتحان نهایی اش رو پشت سر میذاره. اگر موفق بیرون بیاد، به خودش اجازه میده که بره یه مرحله بالاتر و به دنبال رویاهای بزرگتر و ماجراهای جذاب تر.

اما هیچ وقت یادش نمیره که اگر الان میتونه پشت تلفن، به ده تا مشتری پشت سر هم جواب ده بدون اینکه خیلی تندی به خرج بده، طوری لبخند بزنه که معلوم نشه از دورن داره منفجر میشه، به راه حل فکر کنه به جای غرغر کردن، بازتر فکر کنه و جستجو انجام بده، یا زهر حرف هاش رو ( تا حدی بگیره ) تا کسی ناراحت نشه، همه اش به خاطر تیلوره...

(مرسی و ممنون از اینکه استادم بودید.)

 

  • سارا
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

دنبال چی میگردی؟

- داری چی کار میکنی؟

+ دارم اینو چک میکنم که ایرادی نداشته باشه.

- داری دنبال زیر بغل مار میگردی؟ بیخیال بابا! ده بار نمیخواد چکش کنی که!

+ زیر بغل مار؟؟؟ این دیگه چه اصطلاحیه؟

- این یه دو لول از عبارت " دنبال قاتل بروسلی میگردی؟ " بالاتره.

+ :))))

  • سارا
  • دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷

این جمله مانع کسب است!

آقا، یه سری آدم ها هستن که کتار اومدن باهاشون سخته. مخصوصا اگر توی این فاز باشن که اوووووف!! ما بهترینیم و دیگه هیشکی بهتر از ما توی دنیا وجود نداره و کاری هم که انجام میدیم، بهترینه و رو دست نداره.

از این دست موجودات معمولا توی شرکت و در قالب مشتری به پستمون میخوره.

طرف دوساله داره میره میاد و هنوز که هنوزه کارش رو با فروشگاه اینترنتی اش شروع نکرده و هنوز توی مرحله " تست " به سر میبره. چرا؟

چون فکر میکنن که فروشگاهشون باید کاملا بی عیب و نقص باشه. و گاهی این " عیب و نقصی " که به چشمشون میاد، چیزی به جز زایده ذهن پارانویایی شون نیست! مثلا چرا توی صفحه اصلی، به جای 5 تا محصول، 4 تا محصول نمایش میدیم . از نظر این دوستان همین خودش یک ایراد اساسی برای شروع کار محسوب میشه.

الان به جایی رسیدیم که میخوان ساختار گوگل رو هم براشون عوض کنیم ...

دلم میخواد برگردم زل بزنم توی چشم های قهوه ای رنگ و صورت سرخش و بگم : عزیز من! دیگه شرمنده که گوگل و ساز و کارش دست ما نیست، وگرنه حتما حتما براتون انجام میدادیم به خدا ! 

یکی از فروشگاه های دیگه مون از چند روز پیش شروع کرده محصولاتی که اینا میخواستن بفروشن رو توی سایتش گذاشته و عین چی میفروشه!!

وقتی دیگه اولی نباشی که بازار رو توی دنیای دیجیتال دستت بگیری، باید کلی جون بکنی تا به عنوان دومی حتی بشناسنت ...

حالا شما هی بیا بگو فلان جمله رو از فلان جای سایت حذف کنین که مانع کسب است! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!

در یک جلسه ای شرکت جسته بودیم که دو تا اورانگوتان شیک و پیک اومده بودن نشسته بودن اون طرف میز و داشتیم راجع به ابلهانه ترین موارد ممکن بحث میکردیم.

این کلمه " بحث " دقیقا شامل مواردی از جمله داد زدن و روی میز کوبیدن، صندلی رو با عصبانیت عقب دادن و فریاد زدن، تیکه انداختن و به زبون آوردن جملاتی طعنه دار در لفافه ی ادب بود. 

البته ما در "بحث" شرکت نمی جستیم، نگاه میکردیم و سعی در آروم کردن اوضاع داشتیم، اما اون ور میزی ها دست بردار نبودن که نبودن و از ساعت یک تا پنج و نیم بعد از ظهر که رفته بودیم توی اتاق جلسات و در رو به روی خودمون بسته بودیم که مثلا به یه نتیجه ای برسیم، با قدرت تمام روی میز میکوبیدن. 

خلاصه اوضاع طوری بود که به هیچ وجه نمیخواستی در اون زمان و مکان خاص، جای ما باشی ...

( بابا جلسه یه ساعت، دو ساعت، نه چهارساعت و نیم!! )

اینگونه بود که وقتی بالاخره در رو باز کردیم و مهمانان گرامی رو بدرقه نمودیم، مثل این بود که از غار اصحاب کهف دراومده باشیم. شوخی نمیکنم، به معنای واقعی کلمه از غار اومده بودیم بیرون!

یعنی وقتی در باز شد، یهویی دیدیم که کل شرکت رو بادکنک هایی در حال پرواز با سه رنگ اصلی سازمانی به تسخیر خودشون در آورده اند و یه کیک سوپر جاینت قرمز رنگ اون وسط گذاشته شده و همه درحال عکس و خندیدن و حرف زدن هستن. ما که هیچی، مهمانان گرام هم شکه شده بودن و می گفتن چی شده؟ نظام عوض شده؟؟ 

 

بچه ها گروه گروه نشسته بودن و حرف میزدن. اومدم نشستم پشت میزم که یهویی یه نفر یک بحث طولانی رو با یک جمله تموم کرد : اینجوری شد که قد ما کوتاه شد!!

- بله ؟؟؟

- بعلــه!! شما نبودی، داشتیم حرف میزدیم.

و ما حیران و سرگردان اینطوری بودیم که : دقیقا اینجا چه اتفاقی افتاده ؟؟؟

تهش فهمیدیم که بدون حضور ما جشن افتتاح یک دپارتمان جدید گرفتن و جشن اینقدر مهم بوده که بدون ما شروع کردن :|

یعنی اینقدر دوسمون دارن !!!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷

کرک و پرام :|

امروز وقتی با دوستم سوار تاکسی شدیم، همون مردی اومد کنار ما نشست که چند هفته پیش توی تاکسی دوستم رو اذیت کرده بود.

لاغر و ریزه میزه بود و دستاش اونقدر استخونی و بیرنگ بودن که به دستای یه جنازه شباهت داشت.

همین جنازه اونقدر حجیم نشسته بود که عملا آرنجش توی پهلوی من بود! آدم کثیف!

دوست منم گوشیش رو به طور کاملا ضایع، که طرف ببینه، بالا گرفت و از یارو عکس انداخت.

بعد از عملیات عکاسی، جنازه آب رفت! خودش رو کشید طرف در تاکسی و مچاله شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل نصف فضای تاکسی رو اشغال کرده بود. پنجره سمت جنازه باز بود. این نکته خیلی مهمه. الان میگم چرا.

وقتی داشتیم از زیر یه پل رد می شدیم، چند تا جوون که معلوم بود یه چیزی زدن، بالای پل جیغ و داد میکردن. و یهویی دیدیم که از اون بالا یه مایعی ریخت پایین. مثل اینکه یه نفر قوطی آب معدنی رو از اون بالا خالی کنه. با این تفاوت که مایع ریخته شده آب معدنی نبود :| (دقیقا همونی بود که فکر میکنین :| )

و چون پنجره باز بوذ، کمی اش روی جنازه پاشید و ما عمیقا مسرور گشتیم : ))) یعنی من و دوستم، توی تاکسی فقط هی پیت پیت میخندیدیم.

این برای بار سوم در روز بود که کرک و پرم میریخت. کلا بارش باران زرد از زیر یک پل در وسط شهر که باعث و بانی خیر بشه موردی نیست که هر روز باهاش مواجه بشیم!


 

اولی : "تیلور" سنگ داری؟

من : سنگ؟ سنگ چی؟

دومی : آره دارم. بیا! ( دست در جیبش کرد و یه چیزی شبیه ظرف نگه دارنده نوک های مداد نوکی بیرون آورد و به دومی داد )

اولی دل و روده فندکش رو روی میز خالی کرد، یه سنگ چخماق از قوطی نوک مداد نوکی ها در آورد و دولوب، توی فندک انداخت.

دومی فندکِ وِری بیگ سایز اش رو از همون جیبی که ظرف مدادنوکی ها رو درآورده بود، بیرون کشید، روی میز گذاشت و گفت : " چه گوارا " قول داده بودی که مال منم پر کنیا. 

اولی : آره. بذار الان هر دو رو راست و ریست میکنم.

اولی یک عدد ظرف کوچک بنزین از توی کیفش درآورد و شروع کرد به پر کردن یکی از فندک ها.

من : بنزیییییین؟ توی کیف؟ چرا آخه؟؟؟؟؟

دومی ( با خنده ): البته کیف جای مناسبی برای نگه داری طرف بنزین نیست چه گوارا !! من معمولا مال خودم رو توی داشبورد نگه میدارم!!

اولی : تو دیگه اوضاعت خیلی خراب تر از منه. ( رو به من : ) برای اینکه همیشه آماده باشیم و لنگ نمونیم!! البته من گازوئیل هم دارم، ولی اون خونه است.

من : بابا خریدن یه فندک که این حرفا رو نداره. 

هر دو با تاسف سری برام تکون دادن. که یعنی من ئرک نمی کنم و خیلی از ماجرا پرتم!

امروز برای اولین بار عمق فاجعه ی هستی یک سیگاری رو درک کردم و برای دومین بار کرک و پرام ریخت.

( اسامی برای حفاظت از اشخاص واقعی مورد ابداع قرار گرفته اند! )


 

امروز موسس سایت حس مهر برام توی بلاگم پیام گذاشته بود و گفته بود واسه مدیر فنی مون یه لیوان دیگه سفارش میده. ( توی این مطلب شرح ماوقع رو آورده بودم ) خداییش اینکه منو یافته بود و برام پیام گذاشته بود، بسی دلگرم کننده، مسحور کننده و متعجب کننده بود. اینقدر شوکه شده بودم که اولش با حیرت فقط به مانیتور زل زدم، بعدش دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و تا عالم و آدم رو خبر نکردم، بر جای ننشستم. مدیر فنی مون هم کلی ذوق کرد!

این اولین باری بود که امروز، کرک و پرام ریخت.


 

من : امروز سه بار کرک و پرم ریخت :|

ته تغاری : حالا چرا اینقدر زیاد کرت و پرت میریزه؟

من : فقط یه امروز میزان ریزشش زیاد بود. آخه قضایایی که اتفاق افتاد کرک و پر ریختنی بود! 

(بعد از تعریف وقایع )

ته تغاری: ریختنشون به جا بود :|

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷

در امتداد حس مهر ... یک ماگ گرفتم!

حس مهر ...

هیچ وقت واقعا حس خاصی نسبت به این سایتی که قرار بود " حس مهر " رو در آدما بیدار کنه و باعث و بانی یه عالمه شادی بشه نداشتم.

یعنی نه اینکه کاملا هم سیب زمینی باشما!! نه!! مثلا اینطوری بود که میگفتم " اِ چه خوب! چه آدمای خیری! چه فکر جالبی "

بعد از هشت ماه که سایت دو تا فاز تکامل از ابتدا تا انتها رو گذروند و بالا اومد و همه کارهاش انجام شد و همه مون، با وسواس تمام، بارها و بارها چک اش کردیم و دیتااینتری اولیه انجام شد و در آخر تحویل این خیرینِ جهانِ نوین دادیمش، بازم حس خاصی نداشتم جز اینکه یس! این پروژه هم با موفقیت انجام شد!!!

اما سه چهار روز پیش، حس مهر برای تشکر از خالقان این سایت ( اهم! خودمون رو میگمcool ) یه سری ماگ برامون فرستاد که اسم هر کدوممون روش نوشته شده بود، با استایل حس مهری! طوری که هروقت میخوایی آب یا چایی بخوری، یادت بیاد که حس مهر همچنان امتداد داره و راهش هیچ وقت متوقف نمیشه...

بروشور هایی که برامون فرستاده بودن نشون میداد که واقعا دارن زحمت میکشن. گویا مردم هم استقبال کرده بودن از این ایده. انگاری یه عالمه بیمار نیازمند تحت درمان قرار گرفتن و حالشون داره خوب میشه.

( یه عکس کوچولو از یه ور بروشور رو میتونین اینجا ببینین )

اون موقع بود که احساس غرور کردم، اینکه منم جزئی از این طرح بودم و براش زحمت کشیدم. اینکه منم توی این کار سهیم بودم و اینکه الان به این همه آدم نیازمند داره کمک میشه، منم یه دستی توش داشتم. ( درسته که میگن مدیر پروژه ها عملا هیچ کاری میکنن -که کاملا تکذیبش میکنم :|) ولی بابا دیگه لوگوشون رو که خودم آپلود کردم!!

 

این ماگ عزیزمه که بلافاصله با دیدنش، ماگ قبلیم رو بازنشسته کردم :

ماگ حس مهر

پ . ن 1 : یعنی فامیلیم رسما به خانی تغییر کرده :| فکر کنم دیگه هیچکس منو با فامیلی اصلیم نمیشناسه و اگر زنگ بزنم و خودمو با فامیلی اصلی ام معرفی کنم میگن ببخشین شما؟ اینم مدرکش : )))))

پ . ن 2 : مدیر فنی مون عاشق این پروژه بود. با جون و دل کد میزد براش. ماگی که براش فرستاده بودن، دم در شرکت شکست و دسته اش چند هزار تکه شد :| طفلک خودش باور داره که بد شانس ترین موجود دنیاست و فقط یکی بدشانس تر از خودش پا به عرصه هستی نهاده. قبلا فکر میکردم چرت میگه، الان ایمان آوردم :|

پ . ن 3 : امروز تراکنش های حس مهر زده بود به سقف! ماهایی که برای تست ها و دیباگ کردن ها 1000 تومن 1000 تومن کمک کرده بودیم، برامون اس ام اس میومد که اینقدر نفر به فلان بیمار کمک کرده اند و برین حالش رو ببرین : )))

حس مهر، امیدوارم که تا مدت ها حس مهرت امتداد داشته باشه ... تا اون سر اقیانوس ها هم کشیده بشه ... و به خاطر دست یاری تو، دست هایی که برای کمک گرفتن دراز شده اند، دست خالی برنگردند ...

 

  • سارا
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب