۲۷ مطلب با موضوع «کتاب های افسونگر» ثبت شده است

چمدون کهنه قهوه‌ای رنگ زیر تخت

دیروز چمدون کهنه و قهوه ای رنگم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و درش رو باز کردم تا بچه های فامیل هر کتابی که دوست دارن از توش بردارن و ببرن بخونن. دفعه قبل، وقتی چمدون رو میبستم تا خرخره پرش کردم و رسما برای اولین بار اعلام کردم که دیگه حتی یک جای خالی برای یک کتاب دیگه نداره. اتفاق غم انگیزی بود. اینکه آدم برای کتاب های جدید جا نداشته باشه... چون کتابخونه کوچیکم هم عملا پره و اگر بخوام چیزی بخرم، نمیدونم کجا باید بذارمش.

در عین حال، تعداد کتاب های توی چمدون به چشم من زیاد نمیاد. شاید برای اینکه به تصویر چمدون و کتاب های توش عادت دارم.

اما الی با دیدنشون هینی کشید و رفت چندنفر رو آورد تا اون صحنه رو ببینن،

دختردایی بزرگه که تازه ازدواج کرده و بعد از یک لایف استایل پرخرج در زمان مجردی، حالا حساب قرون قرون هزینه هاش رو نگه میداره، با دیدنشون گفت که اینا الان حتما قیمت خیلی زیادی دارن (بهش گفتم "تو از از کی اینقدر پولکی شدی؟"، چون میدونستم کتاب ها ارزش مادی زیادی ندارن، اون هم جواب داد وقتی آدم ازدواج میکنه اینطوری میشه)

پسرخاله هم که داشت خداحافظی میکرد تا بره، با دیدن چمدون باز و کتاب هایی که بیرون ریخته بود، چشماش برق زد و درحالی که نور امید هر لحظه توی مردمک هاش بیشتر میشد، به صورتم زل زد تا اجازه بدم وارد اتاقم بشه و بشینه پای بساط! منم هی میگفتم "بیا تو بابا! غریبی نکن. هرچی میخوای بردار". آخر سر هم با 4 تا کتاب راهیش کردم.

الی رفت شوهرش رو آورد تا چمدون و کتاب ها رو نشونش بده و بگه شبیه زمانیه که داشتن اسباب کشی میکردن و کارگرها از بردن چمدون کتابشون که خیلی سنگین بود به شدت اجتناب میکردند.( شوهر الی، همونیه که کتاب زنان کوچک رو ازش برای ابد قرض گرفتم:))) از قضا، خیلی خیلی خیلی سال پیش یه کتاب دیگه هم ازش راجع به لیزرها گرفته بودم و اونقدر پسش نداده بودم که دیگه خجالت میکشیدم ببرم بهش پس بدم. موقعیت رو مناسب دیدم که پسش بدم و (بخشی از) بار روانی خیانت در امانت رو از روی ذهنم کم کنم. بهش گفتم: شما یه کتاب هم دست من دارین که توی چمدونه. 

بعد الی گفت: آهان. همون زنان کوچکی رو میگی که...

(الی پست مربوط به زنان کوچکم رو خونده بود و برام کامنت گذاشته بود که مال خودت:))) )

سریع پریدم وسط حرفش که بیشتر از اون ادامه نده، چون به هرحال من دیگه خودم رو صاحب کتاب میدونستم!! :))))))))) گفتم: نه نه! اون نه! یکی دیگه است.

و بعد هجوم بردم به ستونی از کتاب ها که میدونستم تهش کتاب مذبور قرار داره. بعد همه عجیب نگاهم میکردم که: عهههه! ببین حتی میدونه توی این خروار خروار کتاب چی کجاست. اما خب کتاب مذبور سالها بود که توی همون نقطه  قرار داشت و جاش رو عوض نکرده بودم، به خاطر همینم دقیقا میدونستم کجا رو باید نگاه کنم.

خلاصه که چندتا از بچه ها مو فرستادم به خونه های مردم تا خونده بشن و رسالتشون رو (که خونده شدن، قصه تعریف کردن و انتقال پیام های بی نظیره) به انجام برسونن، و درسته که به هرحال قرض دادمشون و بعدا پیشم برمیگردن، اما خب وقتی در چمدون رو میبستم و دوباره کلی جا دار شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. احساس اینکه بازم میتونم کتاب بخرم و براشون جا دارم!

 

پ.ن: پروژه خواندن کتاب های ناخوانده:

دیروز بالاخره the great gastby رو تموم کردم و باید بگم که از بعضی قسمت هاش واقعا لذت بردم. منی که از توصیفات بیزارم، بعضی قسمت هایی که فیتزجرالد با هنرمندی تمام با کلمات به تصویر کشیده بود رو چندبار میخوندم و معنی تمام کلمه های اون بخش رو درمیاوردم تا کامل بفهممش. و اینطوریه که جا داره یه بار دیگه بخونمش تا سمبل های به کار رفته توی متن رو بیشتر درک کنم. اما فعلا دوست دارم برم سراغ پروژه بعدیم، 1984 که ورژن انگلیسی اش رو توی نمایشگاه کتاب 4 سال پیش خریده بودم و از اون موقع عین آینه دق توی قفسه دوم کتابخونه نشسته.

  • سارا
  • شنبه ۷ اسفند ۰۰

پس از کلی غم و غصه خوردن، گمگشته بازآمد به کنعان

چند سال بود گمش کرده بودم. همه جا رو دنبالش گشتم، تک تک کارتون های توی کمد دیواری رو که توشون پر از کتابه، چندین چندبار بیرون آوردم و محتویاتشون رو زیر و رو کردم، چمدون قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر تخت رو بیرون کشیدم و تمام کتاب هایی که توی دلش جا داده رو هزار بار چک کردم. حتی کارتون های کتاب ته تغاری رو هم گشتم. اما نبود که نبود.

انگار که بعد از اسباب کشی، آب شده بود و رفته بود زمین. هی با خودم فکر میکردم یعنی من به کسی قرضش دادم و یادم رفته پسش بگیرم؟ یعنی توی خونه قبلی جا مونده؟ یعنی جایی جا گذاشتمش و برای همیشه گم شده؟

خلاصه که بعد از 4 - 5 سال تقریبا قبول کرده بودم گم شده و تا ابد به خاطرات پیوسته.

 

مامان چندتا کارتون از زمان اسباب کشی رو توی بالکن نگه میداره. اون کارتن ها اصلا باز نشدن، اون اول‌ها به خاطر اینکه درگیر چیدن و جا پیدا کردن برای بقیه وسایل بودیم، بعدا هم صرفا به خاطر اینکه توی خونه جا نداشتیم. که البته این جا نداشتن صرفا نظر ملکه مادر خانواده است.

مامان یکسری عادت های خاصی داره، یعنی چون عادت میکنه که یکسری چیزا یک جای خاص باشن، سعی میکنه همیشه همونجا نگه شون داره. توی فکرش هم اینه که جا نداریم، ولی واقعا درست نیست و صدبار تا الان نشونش دادم اگر درست بچینیم، کلی جا باز میشه و خیلی از این کارتون ها رو که چندتاشون رو توی پذیرایی و چندتای دیگه رو توی اتاقشون نگه میداره رو میشه انداخت دور. من و ته تغاری یه بار برای اینکه از شر کارتون های توی بالکن خلاص بشیم، یه روز وقتی مامان نبود، حمله کردیم بهشون و اون هایی که روی بقیه بودن رو گشتیم و محتویاتشون رو جا به جا کردیم، بعضی از وسایل مفید رو بردیم توی خونه که استفاده کنیم و یکی از کارتون ها رو خالی کردیم.

 

بار دومی که رفتم سراغ کارتون های بالکن تا یواشکی محتویاتشون رو منتقل کنم به خونه (چون اگر مامان درحال ارتکاب جرم ببینتمون، به مرگ با گیوتین حکم میده و خودش شخصا اجراش میکنه)، یکی از اون کارتون هایی که زیر بقیه بود و دفعه اول نگشته بودیمش رو باز کردم و دیدم توش پر از کتاب های درسی دبیرستان من، یه عالمه جزوه فیزیک و شیمی (بازم)، کتاب های کنکور ته تغاری و چند تا دفتره. و زیر همه شون، زیر تمام اون کتاب ها و جزوه هایی که حالا به هیچ دردی نمیخورن، کتاب عزیزم بود.

جلد سیاه رنگش رو با اون چهارتا صورت که دیدم، خشکم زد. هیجوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش.

و ذوق کردم.

و اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.

این کتاب، یکی از گنجینه های مادی و معنوی منه. تاریخ چاپش مال 1359 هستش و من درواقع یه جورایی این کتاب رو از یه نفر دیگه دزدیدم! دزدی که نه، پسش ندادم. شاید حدود 18 سال پیش، وقتی که شوهر الی میخواست برای بابا یه چک بفرسته و خودش هم نمیتونست اون رو بیاره، چک رو گذاشته بودن لای این کتاب، کادوش کرده بودن و روش نوشته بودن : سارای عزیزم، تولدت مبارک!

حالا تولد من 6 ماه دیگه بود، و راستش من اصلا از جلد کتاب خوشم نمیومد (اون موقع 10 سالم بود و کتاب های پرماجرای تخیلی مثل هری پاتر رو ترجیح میدادم). مامان هم کتاب رو کنار گذاشت که به الی پسش بده. اما بعد از یه مدت که توی کمد موند، به دست فراموشی سپرده شد. دو سه سال بعد، یه روز گرم تابستونی که به شدت حوصله ام سر رفته بود و داشتم از سر بیکاری کمد رو مرتب میکردم، پیداش کردم. و بعد، از روی ناچاری. چون هیچ چیزی برای خوندن یا کاری برای انجام دادن نداشتم، و اون تنها کتاب نخونده ی خونه بود، بازش کردم.

باز کردن کتاب همانا و میخکوب شدن همانا. با تموم کردم فصل اول این حس رو داشتم که گنج پیدا کردم. و همینطور که به خوندن ادامه دادم، عاشق داستان های چهارتا خواهر شدم. و چه قدر که من جو رو دوست داشتم و حس همذات پنداری باهاش میکردم. هم شخصیت و اخلاق تند و تیزش شبیه من بود، هم علایقش. وقتی به فصل "جو آپولیون را ملاقات میکند" رسیدم، نشستم زار زار گریه کردم و با تمام وجودم احساس جو رو درک میکردم، چون همون موقع ها منم یه دعوای شدید با ته تغاری داشتم و دیو درونم پیروز شده بود و بعد از اون به خودم قول دادم که با ته تغاری بهتر رفتار کنم.

من اون کتاب رو بارها و بارها و بارها خوندم، طوری که جملاتش رو هم حفظ شده بودم و میتونستم تمام فصل هاش رو دونه دونه به ترتیب نام ببرم. راجع به طعم راحت الحلقوم هایی که جو از طرف مگ برای لاری توی فصل لارنس پسر برده بود، یا ترشی لیموهایی که ایمی سر کلاس برده و مجبور شده بود برای تنبیه مشت مشت به بیرون پرتابشون کنه، کلی خیالپردازی کرده بودم. موقعی که مادر دور از خونه است و بت مریض میشه، همراه مگ و جو شب زنده داری کرده بودم و همراهشون به صبحی میرسیدم که آخرش همه چیز قشنگ میشه.

من با این کتاب بارها و بارها زندگی کرده بودم. شمارش دفعاتی که کتاب رو خوندم از دستم رفته، اما تنها کتابیه که اینقدر زیاد خوندمش. (مقام بعدی مربوط به کتاب خواهران غریبه که اون هم یه ارثیه از طرف یه دخترخاله دیگه است، اما اون رو به طور رسمی صاحب شدم. چاپ کتاب مال سال 64 هستش. مقام بعدی هم میرسه به هری پاتر!).  با فکر کردن به اینکه "به هرحال کتاب رو به عنوان کادوی تولد برای من فرستاده بودن" دیگه به پس دادنش حتی فکر هم نکردم و هدیه ارسالی رو بعد از چندسال، با بزرگواری تمام پذیرفتم.

این چندوقت اصلا حوصله کتاب خوندن نداشتم. حتی موقعی که بعدِ هرگز، رفتم شهر کتاب و شروع کردم به گشتن بین کتابا تا شاید چیزی پیدا کنم که چشمم رو بگیره، هرکتابی رو که باز میکردم، حس میکردم اصلا دلم نمیخواد بخونمش. اما وقتی که کتاب گمشده باز آمد به کنعان، به سرعت دست به کار شدم و الانم وسطاشم.

خلاصه که کتاب عزیزم پیشم برگشته و راستش، خوندنش، صبح به صبح، موقع صبحونه، حالم رو بهتر میکنه و به روزم روشنی میده. طوری که حس میکنم زندگی بدجوری زیبا شده! اگر دقیقا بخوام حسم رو توصیف کنم، مثل این میمونه که توی یک روز سرد و یخ زده، درحالی که باد داره به صورتم میکوبه، یک لیوان شیرکاکائوی داغ و شیرین توی دستم داشته باشم و ذره ذره بخورمش، طوری که حسابی وجودم رو گرم و قلبم رو روشن کنه و در عین حال اجازه بده از سرما لذت ببرم!

از الان عزا گرفتم وقتی به تهش برسم، این شور و اشتیاق زندگی رو که مدت ها بود حسش نکرده بودم، دوباره باید از کجا پیدا کنم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

سیمون وی

یکی از بچه های سابق بیان که حالا به اینستاگرام روی آورده و همیشه مطالب جالبی در استوری هایش به اشتراک میگذارد (آیبک)، دیروز فیلسوفی را معرفی کرد که در نظرم بینهایت جذاب و جالب جلوه کرد: سیمون وی (Simone Weil).

نابغه دیوانه ای که در تلاش برای ترویج اندیشیدن بود. فردی از فرانسوی های یهودی که در تلاش برای رسیدن به خدا به مسیحیت روی آورد، اما همیشه هم با عقاید کاتولیک ها موافق نبود. در کودکی از خوردن شکر خودداری میکرد، چرا که میدانست سربازان در جبهه های جنگ جهانی اول به شکر دسترسی ندارند یا در بزرگسالی و در زمان بیماری اش از خوردن غذا بیش از آنچه که مردم فرانسه تحت حکومت آلمان نازی در اختیار داشتند، خودداری میکرد. یوناینی باستان و سانسکریت را خودش به تنهایی یاد گرفت تا اندیشه های فیلسوفان بخش های مختلف جهان را بی واسطه بخواند. سیمون وی آدمی بود که از خودش فکر و اندیشه داشت و این خصیصه کمتر در آدم ها پیدا میشود. شاید اگر حرف دکارت را (من می اندیشم، پس هستم) در موردش در نظر بگیریم، او بیش از همه ما "بود" و وجود داشت. یک مقاله از سایت ترجمان در موردش خواندم و عاشق حرف هایش شدم.

مثلا:

«هوشمندی دقیقاً زمانی از بین می‌رود که بیان اندیشه‌های فرد، به‌تلویح یا به‌تصریح، با واژۀ کوچکِ ’ما‘ آغاز شود»

یا این یکی که در مورد خودم کاملا حقیقت دارد:

«ترس و وحشت... چه به‌خاطر تهدید بیکاری باشند، چه دستگیری توسط پلیس، چه به‌خاطر حضور نیرویی خارجی در کشور یا امکان حمله»، باعث به‌وجودآمدن «نوعی فلج ذهنی می‌شود». من دچار فلج ذهنی شده ام و منشا این حالتم ترس هایی است که در اعماق ذهنم ریشه دوانده...

خلاصه که عاشق سیمون وی شدم و تصمیم گرفتم کتاب هایش را بخوانم. درواقع، میخواستم بعداز مدت ها یک کتاب به دست بگیرم و خودم را در لذت خواندن و کشف کردن غرق کنم. اما میدانید مشکل کجا بود؟ آنقدر که کتاب از نویسنده های دیگر در مورد سیمون وی هست، در مورد نوشته های اصلی خودش نیست! کلا دوکتاب ترجمه شده ازش پیدا کردم و راستش "در باب حذف احزاب سیاسی" آن جیزی نبود که به دنبالش میگشتم. دوست داشتم "صبر کردن برای خدا" و نیاز به ریشه ها"یش را بخوانم، اما فقط ورژن انگلیسی دردسترس است و برای منی که در کتاب خواندن تنبل شده ام، خواندن کتاب غیرداستانی، آن هم از نوعی فلسفی که هر جمله اش را باید ده بار خواند و درش تامل کرد، آن هم به زبان انگلیسی، مثل پیدا کردن کوه قاف و بالاتر رفتن از آن میماند. منظورم این است که خیلی غیرعملی و دور از دسترس جلوه میکند! اما به هرحال کتاب را دانلود کردم و دو صفحه اولش را که زندگی نامه وی بود خواندم.

به امید اینکه تنبلی برای چند روزی دست از سرمان بردارد و بگذارد کتابمان را بخوانیم. اگر توفیق یافتم، بخش هایی را که بیش از همه دوست داشتم اینجا ترجمه میکنم.

  • سارا
  • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

روزگاریست این روزگار ...

+ به لحاظ روحی نیاز دارم که خودمو پتوپیچ کنم و برم زیر لحاف. یه لیوان شیر داغ هم کنار دستم باشه و از گرمایی که منو از سرمای بیرون محافطت میکنه و احساسی که بهم دست میده لذت ببرم. اما متاسفانه گرمای هوا این اجازه رو نمیده.

 

++ در راستای اتفاقات اخیری که کشورمون رو درگیر کرده و بی توجهی مسئولین و رها کردن مردم به حال خودشون، برخورد دوگروه رو با این قضیه دیدم :

گروه اول میگن ما کبک نیستیم که سرمون رو زیر برف کنیم و چشم هامون رو به واقعه کربلایی که داره توی خوزستان اتفاق میفته، بلاهایی که سر سیستان میاد، آوارگی هم وطنانمون توی ارمنستان، آتش سوزی جنگل ها و غیره و غیره ببندیم. باید چشم هامون رو باز نگه داریم، هشیار باشیم و اگر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم. من با این گروه کاملا موافقم.

گروه دوم میگن که ما آدما اینقدر توی این مدت بدبختی کشیدیم و تحت فشار و استرس بودیم که ترجیح میدیم اخبار رو دنبال نکنیم تا اعصابمون کمی آرامش داشته باشه و روانمون رو تا حدی که میشه و ممکنه، توی این مملکت سالم نگه داریم. من خیلی با این حرف موافق نیستم، اما واکنش بدنم به صورت خود به خود و ناخودآگاه به این سمت متمایله و سعی میکنه از تمام اخبار فرار کنه.

و خب مشکلات و درگیری های زندگی شخصی خودم و آدم های نزدیک تر از جانم هم هست که فقط فکر کردن به یک موردشون باعث میشه های های بزنم زیر گریه!

دو سه روزه که حالم به لحاظ روحی خیلی بد بود، طوری که بدنم دیروز حس عجیبی داشت و نمیتونست دست به هیچ کاری بزنه. انگار که یک نیروی نامرئی تسخیرم کرده بود. تنها کاری کردم این بود که کمی توی اینترنت گشتم و بعد مشکلی که آفیس وردم باهاش مواجه شده بود رو حل کردم. همین. کل روز کار دیگه ای انجام ندادم، حتی نه ظرفی شستم و نه آشپزی کردم.

به جاش داستان صوتی "هرگز رهایم مکن" رو برای خودم گذاشتم و تا شب بهش گوش کردم. و خب اگر که قبلا این کتاب رو خونده یا فیلمش رو دیده باشین،  متوجه میشین که گوش کردن به این داستان در این شرایط روحی خودش یه جور خودزنی حساب میشه!! (به نظرم این از اون دسته داستان های نادریه که فیلمش از کتابش خیلی بهتره! - یکبارم هم فیلمش رو به یه نفر دادم که ببینه، تا یه ماه نفرینم میکرد!)

کلا حال خوب این روزا کمتر پیدا میشه. اما اینجا برای من جاییه که آرومم میکنه. به خاطر همینم الان بیشتر دوست دارم وقتی میام اینجا و مینویسم، اغلب اوقات از چیزهای خوب بنویسم. چیزهایی که توجهم رو به قسمت های بامزه یا شیرین زندگی جلب میکنه و اونوقت سعی میکنم با زبان نیمه-طنز بیانشون کنم. (فکر میکنم چندتا پست آخرم این قضیه رو نشون میده، اما نمیدونم چه قدر توش موفق بودم!)

قبلا اینطور نبود. اینجا تبدیل شده بود به مصیبت-دونی! یادم میاد یه بار نوشتم که "بالاخره یه روزی میام اینجا و میگم که حالم خوب شده". حتی یه نفرم برام پیام گذاشته بود که لطفا بیا و بگو که حالت خوب شده. پیام رو که دیدم حس خوبی داشتم. ولی اون موقع حالم خوب نبود، همچنان که نیست. ولی دارم یاد میگیرم که باهاش کنار بیام و راه حل پیدا کنم. درسته که بدنم خود به خود واکنش نشون میده و یهویی قفل میکنه، اما دلم میخواد با تمام این مشکلات و سختی ها، بخش های قشنگ زندگی رو هم ببینم و داشتن این دیگ مربا، بهم کمک میکنه از فیلتر "دنبال چیزهای خوب بگرد" دنیا رو ببینم تا چیزهای خوبی هم برای تعریف کردن داشته باشم.

یعنی اینطوری بگم، وقتی دنبال سوژه های قشنگ برای نوشتنم، بیشتر و بیشتر به چشمم میان و از همون خوشی های کوچیک هم لذت بیشتری میبرم. حالا شاید نیام همه چیز رو بنویسم، اما نگاه از این فیلتر داره کم کم تبدیل میشه به عادتم و این خیلی خوبه.

  • سارا
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

رولینگ، آدمها و اراده به پرواز

یکجایی خواندم که جی کی رولینگِ عزیزمان، اولین کتاب هری پاتر را در یک کافه نوشت. در میان شلوغی و ازدحام. چون چاره ای نداشت. ( و چون احتمالا جای دیگری هم نداشت). هر روز میرفت و در کافه مینشست به نوشتن. درحالی که پولهایش رو به اتمام بود و هرچه زودتر باید کتابش را تمام میکرد تا بتواند با آن خرجی خانه را دربیاورد، فقط مینوشت و می نوشت.

در یک جای دیگر خواندم جلد آخر را در گران قیمت ترین هتل اسکاتلند نوشت. جایی که هزینه اقامتِ تنها یکشب در آن 1000 دلار است و او به این دلیل چنین کاری انجام داد که خودش را مجبور کند بابت پولی که میپردازد، بنشیند و کتابش را تمام کند!

و این جمله نادر ابراهیمی در «یک عاشقانه آرام» چه قدر رفتار ما آدمها را خوب توجیه میکند:

"برای رسیدن به اوج ، از من بال و پر ِ  جادو مخواه ! هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند ."

 

بعدالتحریر : 

میشود به این قضیه از این زاویه نگاه کرد که:

"اوه پسر، ببین طرف از کجا به کجا رسیده. از جایی که به زور پول اسپرسوشو توی کافه میداده تا جایی که برای یک مدت توی یک هتل شبی خداتومن مونده تا آخرین کتابش رو تموم کنه."

اما در واقع، زاویه دید مورد نظر من اینه:

" وقتی آدم واقعا مجبور باشه و از اعماق وجودش بخواد کاری رو انجام بده، انجام میده. یعنی واقعا نیازی به گرون قیمت ترین هتلها نداره، یه کافه شلوغ و پر سر و صدا که همه در اون در حال رفت و آمد هستن، کارت رو راه میندازه و ذهنت خود به خود صدا رو فیلتر میکنه. نیازی نیست برای اینکه خودت رو مجبور به انجام کاری کنی، کلی پول بدی تا بلکه بشینی سر کارت و procrastination  و به تعویق اندازی انجام ندی. با کمال میل و با اراده تمام هرجایی که شد و هر زمان که تونستی، میشینی و تمرکز میکنی."

 

  • سارا
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰

نمایشگاه مثلا مجازی کتاب

دیشب با بدبختی ثبت نامم رو کامل کردم، چون هر اس ام اس کد تأیید ثبت نام رو با تاخیر خیلی خیلی زیادی میفرستاد. امروز هم دو ساعت، دقیقا دوساعت طول کشید تا فقط 5 تا کتاب به سبد خریدم اضافه کنم. چون علاوه براینکه سرعت لود شدن صفحه‌ها به جز اینکه خیلی گیگیلی‌وار بود (گیگیلی کلاه قرمزی رو یادتونه؟ )، احتمال باز شدنشون هم در اولین تلاش 33 درصد بود!

یعنی هر صفحه ای رو که باز میکردی، اول یه دور میگفت  «اوپس، یه مشکلی پیش اومده»، بعد میگفت داداش، «bad gateway» یه بار دیگه تلاش کن و در آخر با هزار جون کندن و مرارت، صفحه رو بهت نشون میداد.

دیگه از قابلیت سرچ کاملا تخصصی اش چیزی نمیگم که اگه مثلا دانیل کانمن رو دنیل کانمن بنویسی هیچی بهت نشون نمیده. یا از سبد خریدش که وقتی یه کالا رو توش انداختی، بعدا میری میبینی نیست و خود به خود حذف شده. 

فقط میدونم اگر نمایشگاه باز بود و اون دو ساعت رو صرف راه رفتن بین غرفه‌ها و خرید فیزیکی میکردم، قطعا بیشتر از 5 تا کتاب میخریدم. اوپس اوپس گفتن شیوه درستی برای مدیریت یه سایت مجازی نیست. چاره اش دوتا برنامه نویس درست و حسابی و زیرساخت مناسبه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

میرزا مقنی گورکن

دوستی داشتم که میگفت «دخترکوچولوها خیلی ترسناک‌اند!» 

میگفت در اکثر فیلم‌هایی که برچسب ماوراءالطبیعه و ترسناک بر روی آنها چسبانده شده، این دختربچه ها از بقیه آدم‌ها ترسناکتر ظاهر میشوند و وقتی یکی‌شان وارد نگاه دوربین شد، آدم میفهمد که اتفاقات ناگواری در راه است.

می‌گفت اصلا در داستان‌های ترسناک، "همه چیز زیر سر این دختربچه‌ها و آن نگاه‌های معصومشان است!"

اما در داستان‌های پریان، برعکس داستان‌های ترسناک، اکثرا این دختربچه‌ها هستند که قهرمان داستان شناخته می‌شوند. اینطوری که زندگیشان یکجایی به مشکل میخورد و در طول قصه یاد میگیرند که چطور از پس مشکلاتشان بربیایند (یا در مواردی هم منتظر مینشینند یا به خواب فرو میروند تا یکی بیاید و نجاتشان بدهد!) مثل راپانزل، سفیدبرفی، گلدیلاکس، گرتل، زیبای خفته و شنل‌قرمزی.

اصلا همین شنل‌قرمزی. یک دختر بازیگوش و کمی نترس که به خاطر حماقتش، خودش و مادربزرگش روانه شکم گرگ میشوند و بدون اینکه هیچ کاری از دستشان بربیاید، ترسیده و چسبیده به هم، درحالی که ترشحات معده گرگ سر و رویشان را پوشانده، در انتظار امدادهای غیبی، دعا دعا میکنند تا یک نفر پیدا شود و نجاتشان بدهد. که خب یک شکارچی مهربان از راه میرسد، شکم گرگ بدجنس را پاره میکند و مادربزرگ و شنل‌قرمزی را از مرگ نجات میدهد.

اما اگر بخواهیم یک داستان ترسناک را با یک داستان پریان مخلوط کنیم، مثلا شنل‌قرمزی را از داستان اصلی‌اش با گرگ بدجنس و نجات مادربزرگ بیرون بکشیم و بگذاریمش در یکی از آن داستان های سوپرنچرال که دختربچه‌ها نقش نقطه عطف داستان را بازی میکنند، احتمالا دخترک با آن شنل قرمزش سر از داستان «میرزا مقنی گورکن» در میآورد.

شاید اینجا خبری از گرگ بدجنس نباشد، اما خب، شنل‌قرمزی داستان (که قدر امدادهای غیبی را میداند و قبلا شیرینیِ عمرِ دوباره یافتن را چشیده) به مردی که حس شکارچی نجات‌دهنده‌اش را برایش تداعی میکند، کمک میکند تا آدم‌های دیگرِ روستای پیرمرد را نجات بدهند.

دخترک همیشه خدا، با یک سیب سرخ‌رنگ در دستش (که همرنگ لباسش و تداعی‌گر تمرد و سرکشی و همان سیبی است که باعث شد آدم و حوا به خاطر اطاعت نکردن از فرمان از بهشت رانده شوند) میاید پیش میرزا و بهش علامت میدهد که کسی در آن روستای کوچک در شرف دیدار ملک الموت است و کمک‌واجب!

حال تصور کنید مردم یک روستای دورافتاده که به خرافات باور دارند و غیبت کردن از نان شب برایشان واجب‌تر است، راجع به پیرمردی که هربار دست ملک الموت را میخواند و به او پاتک میزند چه حسی دارند ... چه چیزها که پشت سر ناجی‌شان نمیگویند ... یا مثلا اگر یک روز پیرمرد نتواند کسی را که ...

نه، نه! چیز بیشتری نمیگویم. داستان به قدری جالب است و خوب ساخته و پرداخته شده که حیفم می‌آید بقیه‌اش را تعریف کنم و شیرینی کشف داستان را از بین ببرم. 

اگر روزی دلتان هوای خواندن یک داستان خوب را داشت که یک پیرمرد عجیب و غریب و یک دختربچه قرمزپوشِ عجیب و غریب‌تر در یک روستای دورافتاده و در کنار هم داستان را جلو میبرند، سری به طاقچه بزنید و "میرزا مقنی گورکن" را از قفسه بردارید.

آن وقت شما هم مثل من به این پی میبرید که "همیشه، همه چیز زیر سر دختربچه‌ها و نگاه‌های معصومشان است!"

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۹

حسین، وارث ادم

چندبار آدم می‌تواند در عمرش برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟ 

اگر به مردمی که هرسال تلویزیون نشانشان می‌دهد نگاه کنی، میبینی که میلیون ها نفر هرسال همین کار تا آخر عمرشان انجام می‌دهند. 

ولی واقعا چندبار آدم می‌تواند از ته دل برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟

وقتی بیست و یکی دو سالم شد و دیگر روضه های نوحه خوان دلم را برای رنج امام حسین در صحرای کربلا به درد نمی آورد و دیگر منتظر رسیدن آن ده روز باشکوه نبودم، فهمیدم که ورژن سر بریده دیگر برایم تکراری شده. خسته شده بودم. به علاوه، در دنیای خودم آنقدر سرهای بریده شده و بردار رفته و تن‌های مثله شده و داستان های عجیب و باورنکردنی از آدم های مختلف در سراسر دنیا و حتی در طول تاریخ وجود داشت که می‌شد ساعت ها برای آنها گریست و داستان حسین دربینشان کم کم رنگ میباخت. 

داستان آن شهیدی را شنیده اید که در جنگ ایران و عراق، دو دست و دو پایش را به چهار جیپ بستند و هرکدام از جیپ ها در چهار جهت مختلف به راه افتادند تا دست و پاهایش از جا کنده شد؟ می‌توان برای شجاعتش و بدن مثله شده این آدم هم روزها گریست. همانطور که هرسال همه برای دست های بریده عباس گریه میکنند. 

اما راستش را بگویم، نمی‌توانستم با این قضیه کنار بیایم. مثلا من همان دختری بودم که در کودکی آرزو میکردم که یک ماشین زمان داشتم و میرفتم به کمک امام حسین و یارانش. اسلحه و آب با خودم می‌بردم تا در جنگ پیروز شوند! شاید این رویاهای کودکانه احمقانه به نظر برسند، اما من همچنان محبتی را یک زمانی در دل دا‌تم به یاد می آوردم و کمرنگ شدن آن اذیتم می‌کرد. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم بیشتر تحقیق کنم و ببینم اصل ماجرا چه بوده. ماجرایی که امام خمینی هم درباره آن می‌گوید عامل زنده نگه دا‌شتن اسلام است. 

 

دنیای ما معلم کم دارد. آدم هایی مثل شریعتی که بنشینند و وقت بگذارند و حرف بزنند و یاد بدهند و بگویند که معنای واقعی آن تصاویری که دین، مذهب، جامعه و خانواده برایمان می‌سازد چیست. به ما بگویند که داستان واقعی آن سر بریده چیست. یعنی مثل داستان های شاه و پریان که از  «یکی بود و یکی نبود» شروع می‌شود و به  «کلاغه به خونش نرسید» ختم می‌شود، کل داستان را از اولِ اول تا آخر برایمان تعریف کنند، نه فقط قسمت جنگ و هیجانی داستان را!

یک فیلم جنگی را در نظر بگیرید که سر صحنه های بکش بکشش از راه می‌رسید. و شروع به دیدن میکنید. در این حالت فقط میدانید که دو نیروی مخالفِ هم دارند با هم می‌جنگند و با اینکه ممکن است برخی صحنه ها شما را به وجد بیاورد، اما چون از اول فیلم آن را تماشا نکرده اید، دقیقا نمیدانید چرا این دو با هم درحال جنگند و چه چیزی باعث شروع جنگ شده. داستانی که شما دیده اید، یک داستان ناقص است. 

این دقیقا همان بلایی است که سر داستان کربلا آمده. قسمت های جنگی داستان را هرسال برایمان پخش می‌کنند و فقط به ما گفته اند که موظفیم برای آن گریه کنیم، بدون اینکه واقعا بدانیم اصلا چرا این جنگ در گرفته و فقط با یک تقابل ساده میان خیر و شر روبه رو نیستیم، بلکه قضیه خیلی خیلی بزرگتر و ژرفتر از این حرفاست! کاری که شریعتی در لابه لای هزاران کلمه آن را تعریف می‌کند و نشان می‌دهد که اصلا این قضیه از آدم و هایبل و قابیل شروع شده و به ما رسیده. 

نوحه‌خوان‌ها، بالای منبر رونده‌ها و آدمهایی که ساعتی خداتومن پول می‌گیرند تا اشک ملت را دربیاورند، اینها معلم نیستند. اینها کسانی نیستند که باید واقعه را تعریف کنند یا اصلا اجازه داشته باشند که ورژن نیم_منِ خودشان را تحویل ملت بدهند. 

وقتی من معنای واقعی حرکت امام حسین را برای کودکان امروز و بزرگسال های آینده توضیح ندهم و فقط و فقط، هرسال، انگشت اشاره ام را به سمت گلوی پاره شده علی اصغر و دست های بریده ابوالفضل و سر غلتیده بر خاک حسین بگیرم و هوار بکشم که: ایهالناس، ببینید هزار و سیصد و خورده ای سال پیش با با امام ما چه کردند و چطور او و خانواده اش را هلاک کردند، معلوم است که بعضی ها خسته می‌شوند و عاشورا برایشان بعد از مدتی تکراری و حتی بی‌معنی می‌شود. با این آموزش های غلط چه توقع دیگری می‌توان داشت؟ مخصوصا برای جامعه ای که کتاب هم نمی‌خوانند و منبع اطلاعاتشان، کانال و صفحات مجازی است که هرچه را که بخواهند به خودشان می‌دهند.

این وسط، بعضی های دیگر هم چون درک درستی از فرق بین دین، مذهب، رویه‌های دولت و ورژن دلبخواهی از اسلام که آن را به اسم اسلام ناب محمدی تحویل ملت داده اند ندارند و آنها را با هم اشتباه می‌گیرند، برای اینکه مخالفتشان را با دولت نشان بدهند، روز تاسوعا و عاشورا آهنگ های خیلی خیلی شاد در ماشین می‌گذارند و صدای آن را تا ته بلند می‌کنند و در کوچه و خیابان می‌گردند که نشان دهند این روز اهمیتی ندارد و اصلا عاشورا برایشان روز شادی و عروسی است.

و هی سال به سال دستمزد این روضه خوان ها بیشتر می‌شود و ابداعات در سینه زنی و نوحه خوانی به روز می‌شود و چیزهای جدید به بازار می‌آید ، اما هرگز، حتی یکبار هم در تلویزیون ندیدم که کسی بیاید و بگوید لطفا بروید کتاب  «حسین، وارث ادم» شریعتی را بردارید و از اول محرم تا اربعین روزی چند صفحه ناقابل بخوانید. یا کتاب های دیگری که قضیه را از اول شرح بدهند معرفی کنند و بگویند لطفا برای اطلاع از داستان کامل و نه فقط ورژن جنگی آن، این کتاب ها را مطالعه بفرمایید. یا اصلا دعوت به کتاب‌خواندن پیشکش، حتی بیایند و داستان واقعی عاشورا را تعریف کنند!

ما برای آن اشکی که فقط و فقط در آن ده روز اول محرم از چشمانمان می‌چکد، ارج و قرب بالایی در نظر می‌گیریم. اما برای آگاهی از واقعیت، مطالعه، کشف کردن و شناختن راه های واقعی و مسیر پر پیچ و خم تاریخ چه؟ هیچ! 

 

من خودم هم دیر سراغ کشف حقیقت رفتم. نمی‌گویم هم که با خواندن فقط یک کتاب که در این چهل روز اخیر، آرام آرام مشغول مطالعه اش بودم، کل  «حقیقت» بر من آشکار شده. اما حداقل حس میکنم که یک قدم در راه شناخت بردا‌شته ام که نگاهم را نه فقط به داستان کربلا، که نسبت به دین واقعی‌ام کمی تغییر داده است. علاوه براین، حالا معلمی دارم که می‌دانم راهنمای بی‌چون و چرای من است و برای خواندن بقیه کتاب هایش نیز شوق دارم. 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹

موتور محرکه حرکت به سمت جلو

هر آدمی یک سری هدف در زندگیش داره که سعی میکنه بهشون برسه. حالا ممکنه بتونه از پسش بربیاد و به هدف برسه یا اینکه وسط راه جا بمونه و فقط حسرت آرزوهای دور و درازش رو بخوره. در کنار هدف ها، هرکسی گزینه های زیادی هم توی زندگیش داره که دوست داره بهشون برسه.

کلی کار هست که میخواد انجام بده، کلی لیست برای کارهایی که دوست داره انجام بده داره، یه عالمه جاهای جذاب و فریبنده هست که باید بره ببینه، و کلی مهارت هست که باید یاد بگیره.

اما... 

آیا واقعا انجام تمام این کارها (همگی با هم) باعث خوشبختی و ایجاد زندگی بهتر (یا حداقل حس بهتر) میشن؟ یعنی انجام تمام این کارهایی که آدم دوست داره انجام بده، مانع از این نمیشن که به هدفش برسه؟

 

میخوام داستان آدمی رو براتون تعریف کنم که برای هدفش، دست به کاری زد که هرکسی از پسش بر نمیاد.

در سال 207 قبل از میلاد مسیح، روزی فرمانده ژیانگ_یو (Xiang-yu) به همراه 20 هزار سربازش از رودخانه یانگ تسه عبور میکنن. این طرف رودخانه هیچ چیز نبوده به جز دیوارهای نفوذناپذیر شهری که باید تسخیر می‌شده و 300 هزار سربازی که از شهر دفاع میکردن.

شب، سربازهای ژیانگ_یو بلند میشن و میبینن که همه کشی هاشون داره میسوزه و خاکستر میشه. به علاوه متوجه میشن که تقریبا تمام جیره غذایی شون هم از بین رفته. و بالاتر از همه می‌فهمن که این کار به دستور خود فرمانده ژیانگ_یو انجام شده، و نه نیروهای دشمن!

سربازها که حالا دیگه نمیتونستن به عقب برگردن و فقط به اندازه سه روز غذا برا‌شون مونده بود، ناچار بودن یا شهر رو تسخیر کنن یا تسلیم مرگ بشن.

قطعا این تصمیم ژنرال، اون رو جز لیست 10 فرمانده محبوب تاریخ چین قرار نمیده!

اما باعث میشه که سربازها چاره ای به جز پیروزی در مقابل خودشون نبینن و با تمام وجود بجنگن، لشگر 300 هزار نفری رو شکست بدن، شهر رو تسخیر کنن و ناممکن رو ممکن کنن.

ژنرال اون موقع فقط 25 سال داشت! (گرچه به پرتره های باقی مونده ازش اصلا نمیخوره که 25 سالش باشه!) ولی با این تصمیم سنگدلانه که هم خودش و هم 20 هزار نفر دیگه رو در معرض کشته شدن قرار می‌داد، تونست سلسله Qin رو سرنگون کنه.

 اما بعد، از کسی که بر سر تصاحب مسند امپراطوری باهاش در رقابت بود شکست خورد. نتونست ننگ این شکست رو بپذیره ( شاید هم دیگه هدفی توی زندگی نداشت که براش تلاش کنه ) و (در سی سالگی) بعد از شکستش خودکشی کرد.

این ژنرال در تاریخ چین به آشیل و هانیبال شرقی معروف شده... (صفحه ویکی پدیای ژنرال برای اطلاعات بیشتر و عکس پرتره )

 

به عنوان کسی که داره توی دنیایی پر از تنش و تغییرات گوناگون زندگی میکنه و میدونه که هرلحظه امکان داره یه اتفاقی بیفته که کل زندگیش دستخوش تغییر بشه، آیا باید همیشه یک نقشه ب برای زندگیمون داشته باشیم و انتخاب دوم و سوم و چندمی هم برای کارها و تصمیماتمون قرار بدیم؟

 یعنی داشتن هدف دوم و سوم خوبه؟ که مثلا بگیم خب حالا این نشد، بریم سراغ اون یکی هدف؟ اینطوری انگیزه مون برای تلاش کردن و رسیدن به مهمترین هدف که هدف شماره یک هستش، کم نمیشه؟ 

یعنی میخوام بگم تلاش کردن برای هدف اصلی مهمه. اما با وضعیت جهان ما، داشتن یه هدف دوم یا حتی سوم هم برای دووم آوردن و موندن و زندگی کردن لازمه. همه نمیتونن مثل ژیانگ یو باشن. ولی آیا باید اون رو الگو قرار بدیم، همه پل های پشت سرمون رو خراب کنیم و نگاهمون فقط به سمت جلو باشه و بدونیم که راه برگشتی نداریم و تنها مسیر موجود، مسیر رو به جلوست؟ یا اینکه «زندگی کردن تحت هر شرایط» رو انتخاب کنیم و اگر همه چیز خراب شد، حداقل یه راه فرار برای خودمون بذاریم؟

جواب دادن این سوال سخته. چون دنیای ما، دنیای غیرقابل پیش بینی و پیچیده ایه و هرآن امکان داره به خاطر بیماری های عجیب و غریب مثل کرونا، زلزله، سیل، آتشفشان، منفجر شدن شهر در اثر بی کفایتی مسئولین در هرکجای دنیا، اقتصاد بی ثبات، بالا رفتن دلار، سقوط بورس، سقوط هواپیما و همراهش سقوط آرزوها و کلی اتفاقات و عوامل دیگه، هرچیزی که می‌شناختیم تغییر کنه. (غیر از اینه؟) 

اما...

مساله ای که اینجا هست اینه که داشتن گزینه های زیاد، باعث میشه ما انرژی، وقت و تمرکزمون رو هزار تیکه کنیم تا بتونیم همه رو پوشش بدیم. جوابی که من برای این سوال پیدا کردم اینه که گاهی اوقات، ما هدف هامون رو با اون چیزی که میخواییم اشتباه میگیریم. یعنی هدفمون میتونه با «چیزی که میخواییم» فرق داشته باشه.

مثلا،

یه نفر در اواسط 20 سالگی،

میخواد یه زبان برنامه نویسی یاد بگیره که هم مهارت جدیده و هم به شغلش کمک میکنه،

میخواد برای امتحات آیلتس و گرفتن پذیرش اقدام کنه،

میخواد مهارت های مرتبط با شغلی که داره رو افزایش بده،

 گیتار و پیانو هم دوست داره یاد بگیره و کلاس میره،

کلاس یوگا هم که خب برای سلامتیه و واجبه،

روابط اجتماعی هم که جای خود داره و نمیشه با دوستان بیرون نرفت و برنامه کافه و کوهنوردی و طبیعت گردی و غیره نداشت و مدام توی اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام و توئیتر چرخ نزد و جواب دوست و آشنا رو نداد ...

این آدم با این همه مشغله، بالاخره قراره ایران بمونه و توی شغلش پیشرفت کنه، یا اینکه بره خارج و ادامه تحصیل بده؟ میخواد پیانو تمرین کنه یا با دوستاش دور همی بذاره؟

این آدم خیلی چیزا میخواد و دوست داره خیلی کارا بکنه. اما هدفش کدومه؟ رفتن از ایران یا پیشرفت توی شغلش؟ یا داشتن آرامش و حس خوب؟

احتمالا تصور این آدم و تفکرات لایه های زیرین ذهنش اینطوریه که میخواد از ایران بره و تمام تلاشش رو باید برای این کار بکنه، ولی حالا اگه نشد که احتمالش هم هست، کارش توی ایران هست دیگه! درسته که هر روز یه بدبختی توی ایران بر سرش هوار میشه، اما میتونه توی کارش پیشرفت کنه. و برای اینکه همه چیز رو روی برنامه نگه داره، میخواد همه رو با هم پیش ببره. یعنی هم زبان بخونه، هم کلاس برنامه نویسی میره، هم کلاس های افزایش مهارت شغلش رو شرکت میکنه، از تفریحش هم نمیزنه چون به هرحال آدمی به استراحت نیاز داره و گیتار و کافه و کوه و همه اینا بهش انرژی لازم برای ادامه دادن میده.

در آخر این حس بهش دست میده که خب، کوتاهی نکرده و هیچ کدوم از پل های پشت سرش رو خراب نکرده و آپشن های بازی داره.

نمیگم اینطوری زندگی کردن خوب نیست. ولی این مدل زندگی، شاید فقط باعث بشه به کم اهمیت ترین هدف هاش برسه. ( البته این در مورد همه صدق نمیکنه. به شخصه یه بنده خدایی رو میشناختم که به طور همزمان یک کار پر مسئولیت داشت، کلاس آیلتس میرفت و توی خونه هم زبان میخوند، کلاس ژاپنی میرفت، کلاس کیک بوکسینگ و سانس بعدش دفاع شخصی میرفت، برای رشته تحصیلی اش مطالعه میکرد، انیمه میدید، کارهای خونه هم با خودش بود و به همه کاراش هم میرسید! دست راستش روی سر ما) 

یعنی اون شخصی که بالا مثال زدم، به عنوان یه آدم معمولی که قدرت های مافوق طبیعی نداره و تا حدی بعضی از محدودیت هاش رو میشناسه، باید دقیقا تعیین کنه که هدفش چیه و بعد مسیرش رو برای رسیدن به اون مشخص کنه. مثلا اگر هدفش داشتن یه زندگی خوب و راحت و بی دغذغه است، باید اول تعریفش رو از زندگی راحت و بی دغدغه تعیین کنه، بعد ببینه با معیارهای زندگی در ایران میتونه جورش بکنه یا نه. و براساس جوابی که بهش میرسه، باید تعیین کنه که از چه راهی میخواد بهش برسه. یعنی در این حالت، ممکنه از ایران رفتن اصلا هدف اون فرد نبوده باشه، بلکه تنها یک مسیر برای رسیدن به هدف بوده باشه.

همینطور داشتن کلی پرونده باز در ذهن باعث میشه که آدم به جای جلو رفتن، درجا بزنه. چون انرژی اش رو داره به چندین بخش تقسیم میکنه و  نمیتونه موانع رو رد بکنه. ما باید یاد بگیریم که این درهای اضافه رو که فکر میکنیم باز نگه داشتن همه شون ضروری هستن، ببندیم. یکسری ها رو برای همیشه و بعضی ها رو برای یک مدت کوتاه.

تا جا باز بشه. برای تمرکز کردن. برای تلاش کردن. برای جنگیدن و رسیدن به هدف.

شاید نتونیم مثل ژنرال ژیانگ-یو همه چیز رو در راه هدفمون قربانی کنیم، ولی حداقل میتونیم درهای اضافه رو ببندیم! و اگر درهای اضافی  بسته بشه و هدفمون مشخص بشه، میتونیم هزارتا راه مختلف برای رسیدن به هدف پیدا کنیم و براش برنامه ریزی کنیم. اینطوری، وقتی که هدف رو با مسیر اشتباه نمیگیریم، اگر خدایی نکرده سیل و رعد و برق و سونامی هم سر راهمون قرار بگیره، میتونیم یه راهی برای پشت سر گذاشتنش پیدا کنیم. 

 

+ من برای پیدا کردن جواب این سوالی که اول این پست نوشته بودم و دغدغه ذهنی ام بود، کلی فکر کردم و کتاب Predictable irrational هم کمی در رسیدن به جواب بهم کمک کرد. نمیگم این جواب قطعیه یا صد درصد درسته. یا مثلا کسی مثل یه جوون لبنانی که تمام سرمایه اش یه دفتر بوده که توش کار میکرده و بعد از انفجار بیروت همه چیزش رو از دست داده، با مشخص بودن هدفش، میتونه هزار تا راه دیگه برای رسیدن به مقصد پیدا کنه. اما این جوابیه که تا حدی راضی ام میکنه و بهم کمک میکنه تا یه کمی خودمو جمع و جور کنم، چیزمیزهای اضافه زندگیم رو بریزم دور و سعی کنم اوضاع رو کمی بهتر کنم.

  • سارا
  • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹

رومن گاری، روز اول پس از مرگ

مطمئنم بعد از اینکه رومن گاری یک روز بلند شد و به این نتیجه رسید که دیگر کاری نمانده که انجام دهد و بهتر است این زندگی نکبتی را پایان دهد، مادرش در آن دنیا با عصای معروفش به استقبالش آمده و او را تا می‌توانسته به باد کتک گرفته است.

مادر که حالا دوباره با موی مشکی و چهره ای به غایت زیبا پیش چشمان پسرش ظاهر شده که هنوز اندکی خون خشک شده از سوراخ گلوله ی  پس سرش بیرون ریخته، او را بعد از کتک زدنش در آغوش می‌گیرد و می‌پرسد چرا.

رومن هم جواب می‌دهد به خاطر این نبود که تسلیم شدن آسان بود یا دیگر شاد و امیدوار نبودم. شهامت و اراده تو هنوز هم در من شعله می‌کشید.* قهرمان جنگ شدم، سفیرکبیر فرانسه بودم و تبدیل به نویسنده ای شدم که نامش را سراسر دنیا می‌شناختند. نه یکبار. بلکه دوبار. هم گاری بودم و هم آژار. 

نه. این کارم به این خاطر بود که هرچه را از من خواسته بودی انجام داده بودم. دیگر کاری نبود که انجام بدهم. دلم برایت تنگ شده بود مادر. بگذار دوباره بغلت کنم... 

 

*میعاد در سپیده دم. ترجمه مهدی غبرایی. کتابسرای تندیس. صص 321 و 322

 

  • سارا
  • شنبه ۴ مرداد ۹۹

هاگاکوره

چیزهایی که باید از پیش عمیقا بدان ها آندیشید، بسیارند.

کتاب هاگاکوره ( کتاب سامورایی)، فصل دوم

نوشته شده در سال 1716 میلادی

به خودم که نگاه میکنم، می‌بینم تعداد مطالبی که واقعا نشسته ام و بهشون عمیقا فکر کرده ام، اونقدر کمه که عرق خجالت به تنم میشینه... 

عبارت  «ابتدا پیروز شو و بعد مبارزه کن» را می‌توان چنین خلاصه کرد : پیشاپیش پیروز شو. در زمانیه صلح باید خود را مهیای زمانه جنگ ساخت.

از فصل یازدهم

اما چطو ی میشه پیشاپیش پیروز شد؟... 

  • سارا
  • جمعه ۱ آذر ۹۸

زمان و زبان

زبان.

زمان.

هدف.

آینده.

 

قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه ...

بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.

مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!

یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و ... وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی. 

 

کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.

این استادم یه بار داشت میگفت

وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :

مردم فکر میکردند که زمین صاف است.

یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.

اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :

people thought the earth was flat

thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه. 

 

یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.

این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.

ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend

یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.

و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.

این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.

 

تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)

و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. ) 

اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم  چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.

شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله ... و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست ...

این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.

 

+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.

من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.

 

++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما... تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.

 

( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا اینجا گفته بودم، فرق داره :)  )

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

فوتبال دستی

" مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد ک هبا صدای بلند موسیقی می رقصیدند و غریو شادی سر میدادند. « این ها اصلا اخبار تلویزیون رو نگاه می کنند؟ واسه آینده جهان غصه نمی خورند؟»

میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد جواب داد : همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم."

 

کتاب مغازه خودکشی

نوشته ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ص 97

 

چند روز پیش هیچکس دیگری جز من و دو تا شاگردام توی موسسه نبود. فوتبال دستی ای که توی اتاق کامپیوتر گذاشته بودن، از همون روز اول چشمشون رو گرفته بود.  گفتن تیچر، آخر کلاس بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟ گفتم باشه بریم.

راستش رو بگم، اون لحظاتی که سرخوشانه، با یه بچه 12 ساله هم گروه شده بودم و جلوی یه 12 ساله ی دیگه بازی می کردیم، آهنگ گذاشته بودیم و با شدت و قدرت تمام دسته ها رو می چرخوندیم و برای هم کری میخوندیم، جز بهترین لحظه های زندگیم بود. انگار که دنیا تشکیل شده بود از اون صفحه بزرگ و آدمک هاش، توپ سفیدمون، من، عرشیا و علیرضا ... و موسیقی. هیچ چیزی اهمیت نداشت. نه درس و دانشگاه. نه کار. نه ترامپ. نه گرونی. نه جنگ.

هیچی.

هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. حتی زمان. به خودمون که اومدیم، دیدیم دو دست بازی کردیم و نیم ساعت گذشته.

برای بچه ها اون روز شاید تبدیل به یه خاطر بشه که تیچرمون اومد باهامون فوتبال دستی بازی کرد. ولی برای من ... یک خلا شیرین بین هزاران فکر بود که دوست دارم تا ابد توی اون حال زندگی کنم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 2

من یک بن تخفیف کتاب داشتم. 150 تومن که 90 تومن اش رو خودم داده بودم.

میخواستم فقط 150 تومن خرید کنم. دقیقا به اندازه 90 تومن خودم و 60 تومن تخفیف دانشجویی.

از نمایشگاه که بیرون اومدم، 13 تا کتاب دستم بود و تقریبا دوبرابر اونچیزی که قرار بود، خرج کرده بودم!


 

بعضی وقتا اتفاقای عجیبی برای آدم می افته.

مثلا اینکه همین امروز صبح نزدیک بود تصادف کنم و ماشین زیرم بگیره و اصلا اینجا نباشم که بخوام این کلمات رو بنویسم.

یا اینکه وقتی نشر نیکو رو توی نمایشگاه پیدا نکردم که کتابای موراکامی رو ازش بخرم، به صورت کاملا تصادفی، دوتا نشر دیگه رو پیدا کردم که کتابای موراکامی رو ترجمه کرده بودن. برای منی که فقط به خاطر خریدن موراکامی و انسان خردمند رفته بودم، موفقیت بزرگی محسوب میشد. 

با توجه به اینکه فروش " انسان خردمند " توی نمایشگاه ممنوع بود و کلی بابت اون خورد توی حالم، پیدا کردن کتابای موراکامی حسابی حالم رو جا آورد و منو انداخت روی دنده خرید کردن.

اینطوری هم میشه گفت که : منی که زنده مونده بودم تا از بقیه روزهای عمرم استفاده کنم، تصمیم گرفتم که با لذت خرید کنم!

وقتی به خودم اومدم، دیدم 4 تا کتاب از هاینریش بل، 5 تا از موراکامی، دو تا کتاب تاریخچه ادیان و یه کتاب از داگلاس آدامز دستمه.

با قول دادن به اینکه دیگه کتابی نمیخرم، دست ته تغاری و دختردایی مو گرفتم و بردم بخش ناشران خارجی که مانگاها و کتاب های انگیسی رو نشونشون بدم. 

قیمت ها همچنان بالا بود. اما جاهایی مثل " دور دنیا "، کلی کتاب و مانگای جدید آورده بودن که خب نمیشد از نگاه کردن بهشون و بررسی تمام و کمال نسخه های موجود اجتناب کرد. ( دختردایی ام جلد اول مانگای دفترچه مرگ رو خرید و خیلی شیرین، 146 هزار تومن پیاده شد. اینکه چرا این کار رو کرد، با اینکه اصلا دلش نمیخواست اینقدر پیاده بشه، این بود که صرفا میخواست به عنوان یک اتاکو، یک جلد مانگا برای خودش داشته باشه. شاید دلیل خوبی به نظر نیاد، ولی خب یه اتاکو، همیشه یه اتاکوئه :|)

من که همچنان چشمم دنبال گتسبی بزرگ میگشت، از دور دنیا کتاب رو قیمت کردم. نسخه انگلیسی کتاب رو میگفت 70 تومن. دیگه اونقدرا هم از خود بی خود نشده بودم و عطش زندگی، تعادل مغزم رو به هم نریخته بود که بخوام بخرمش.

و کمی جلوتر، با کمال تعجب، کتاب فروشی ای رو دیدم که کتاب رو 30 تومن میفروخت. کتاب نو بود. ( یعنی مثل نسخه ای که 5 شنبه دیده بودم و انگار از طوفان کاترینا جون سالم به در برده بود، نبود. ) و خب باید بگم که تعلل رو جایز ندونستم. اینکه چرا  همون بار اولی که رفتم نمایشگاه، ندیدمش برای خودم هم سوال برانگیز بود.


 

کتاب ها رو میشه آنلاین خوند. پی دی اف همه شون هم در دسترس هست. اما من یه آدم آنالوگم. و آدم های آنالوگ خیلی وقتا نمیتونن و نمیخوان که خودشون رو با تکنولوژی وقف بدن. کتاب رو وقتی میخونی، باید توی دستت بگیری. عطفش رو، برگه هاش رو، جلدش رو ... باید کتاب رو موقع خوندن لمس کنی. وگرنه اونطوری که باید، به آدم نمی چسبه!!

درسته که آدم های آنالوگ، آنالوگ اند و میخوان که آنالوگ هم باقی بمونن، اما بعضی وقتا، زندگی کردن در جامعه ای که همه دنیا داره طردش میکنه واقعا چاره ای برای آدم نمیذاره. آدم مجبوره تن به کاری بده که دوستش نداره و به خاطر نبود امکانات و منابع، دیجیتالی بشه و آنلاین کتاب بخونه ...  

و به خاطر همین خوندن کتاب توی گوشی، چشمام یکی دو شماره ای تغییر کرده که برای منی که نمیخوام ( حداقل، حالا حالا ها ) عمل کنم، وضعیت اسفناکیه! پس تا جایی که بشه، میخوام سعی کنم در حد توانم یک آدم آنالوگ باقی بمونم.

 

  • سارا
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 1

+نمایشگاه کتاب اصولا برای کتابخواران سراسر ایران رویداد بزرگی محسوب میشه. 

این رویداد این قدر برای ما مهمه، که شده از راه دور بیاییم تهران و چمدون زیر بغل بزنیم و تلق تلق روی آسفالت مصلی تا خود شبستان دنبال خودمون بکشیم یا یه کوله ی کوهنوردی قد هیکلمون بندازیم پشتمون و مثل گونی، هرچی دستمون کتاب برسه توش کتاب بچپونیم، این کار رو میکنیم.

این رویداد اینقدر بزرگه که موجود شبه کتابخواری مثل من که وقت سر خاروندن نداره، وقتی یک « چهار ساعت خالی غیر منتظره» توی برنامه روزانه اش میبینه (ساعت 10 و ربع صبح)، فلفور تلفن رو برمیداره و به بهترین دوستاش خبر میده و میگه ساعت 5 بعداز ظهر نمایشگاه باشن. 

 

++نمایشگاه رفتن برای من و دو یار دیگه ام یه جور سنته.

1- اینکه بریم بخش ناشران خارجی و بین کتاب های انگلیسی غوطه بخوریم و به جلد مانگاهایی که چند تا غرفه خاص عرضه میکنند، دست بکشیم و آرت بوک انیمیشن های سال رو بگیریم دستمون و دونه دونه، برگه هاش رو ورق بزنیم و صفحاتش رو با هم نگاه کنیم،

2- اینکه گاهی وقتا چندتا کتاب انگلیسی بخریم، و با اینکه پولمون زیادی نکرده، اما به خاطر عشقمون یه جلد از مانگایی که انیمه اش رو 10 بار دیدیم بخریم یا برای خریدن آرت بوک هایی که هیچ وقت بهشون نیاز پیدا نمیکنیم و به هیچ دردی هم نمیخورن، دل دل کنیم،

3- بعدش هم بریم با هم دیگه یه آیس پک بخوریم. اون دوتا، نسکافه ای و من، موزی.

 

+++ امسال، ولی، دو نفر بودیم. یکی مون افسردگی گرفته و از خونه در نمیاد. وقتی دونفری از غرفه ای به غرفه دیگه می رفتیم، جالی خالی سومین نفر کنارمون حس می شد...

 


 

++++ نمایشگاه کتاب 98 چطور بود؟

سرد تر از هوا، شک ناشی از شنیدن قیمت ها بود که باعث میشد بدنت منجمد بشه و خون توی رگ هات از حرکت بایسته ...

قیمت یه جلد مانگا، شده اندازه قیمت آرت بوک های پارسال.

و قیمت یک آرت بوک شده قیمت مجموعه 7 جلدی در جستجوی زمان از دست رفته!!

 

+++++ قیمت کتابای انگلیسی؟

میخواستم نسخه انگلیسی کتاب گتسبی بزرگ و آلیس در سرزمین عجایب رو برای خودم بخرم. میدونستم پولم به نو نمی رسه. به خاطر همین هم توی دست دوم فروشی ها گشتم و پیدا کردم.

یه جلد آلیس کثیف و چرب که میشد رد خوراکی که صاحب قبلی درحال خوندن روی کتاب ریخته بود رو در صفحات به کرات مشاهده نمود، به قیمت 30 هزار تومان معامله میشد. 

فروشنده با بی حوصلگی تمام، قیمت گتسبی بزرگ رو هم همون 30 هزارتومان اعلام کرد. درحالی که انگار کتاب به سختی از یک طوفان بزرگ جان به در برده بود و شرایط خوبی نداشت.

قشنگی کار اینجا بود که فروشندگان عزیز روی کتاب های دست دوم لیبل قیمت به دلار و یورو و پوند چسبونده بودن و وقتی قیمت میپرسیدی، خیلی شیک زل میزدن به قیمت و عدد مورد نظر رو در 13، 14، 15 تومن ضرب میکردن.

 

++++++ میخواستم 1Q84 موراکامی رو بخرم. کتاب دست دوم بود. بردمش دادم دست و فروشنده گفتم آقا قیمت این چنده؟ لیبل قیمت کذایی رو نگاه کرد و گفت : دویست و خورده ای در میاد. کتاب رو ازش گرفتم و گفتم : فکر کنم بهتره اینو ببرم بذارم سرجاش. فروشنده، بنده خدا، یه لحظه کپ کرد. بعد گفت : الان قیمتا همه اش همینه...

 

+++++++ کتاب های فارسی هم وضع بهتری نداشتن. یه غرفه داری رو دیدم که کتاب هاش رو میکوبید روی کانتر و به مشتری هاش میگفت والا اگه شما قیمت کاغذ خالی این رو حساب کنینا، از قیمت کل کتاب بیشتر میشه.

( باز این قابل درکه. من کتاب های انگلیسی با قیمت های نجومی و لیبل های گذایی شون رو نمیتونم هضم کنم. خوبه حالا خیلی هاشون همینجا چاپ میشن!)

 

++++++++ سه سال پیش رفته بودم سراغ کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل. راستش ورژن پی دی اف کتاب رو خونده بودم و به نظرم ترجمه اش عالی بود. به خاطر همینم میخواستم که حتما کتاب رو بخرم تا حق مترجم رو ادا کرده باشم.

اون موقع انتشارات ماهی بهم گفت تموم کردیم. فعلا چاپ نمیکنیم. امروز وقتی سرسری بین غرفه ها چرخ میزدیم، دیدم ماهی جلو رویم سبز شده و بیلیارد در ساعت نه و نیم داره بهم چشمک مییزنه... هیچی دیگه ... صبر رو بیش از این جایز نشمردم. ( فعلا تنها کتابیه که خریدم)

 

+++++++++ راستش خیلی غرفه ها رو نرفتیم بگردیم. چون بچه ها معمولا توی شبستان حوصله شون سر میره و فقط منم که به صورت خیلی خوشحال از این غرفه به اون غرفه پر میکشم و با لذت بوشون میکنم :| با آروم کردن دلم و وعده دادن اینکه یکشنبه دوباره بر میگردم، رفتیم آیس پک بخریم.

آیس پک یه زمونی ارج و قرب بالایی داشت. الان دیگه از شکوه و جلال قدیما خبری نیست. چس مثقال بستنی رو میریزن توی ظرف و به قیمت دو سه برابر ارزش واقعیش عرضه میکنن. این بود که تصمیم گرفتیم به جای زور زدن برای هرت کشیدن اون سنگ یخ زده و نفرین کردن خودمون برای دور ریختن پول، بریم بشینیم روی چمنا و دوتا از آب نبات چوبی های 3 تا 5 هزاری که من از مترو خریده بودم رو لیس بزنیم!

 

++++++++++ دولت یه 60 تومن به ما دانشجوهای فلک زده داده که بابتش 90 تومن هم گرفته. این 60 تومن قراره چه قدر سرانه مطالعه جامعه رو با این وضعیت قشنگی که داریم بالا ببره، فقط خدا داند و بس!

 

 

 

  • سارا
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب