میگم: اصلا حس نمی کنم بهار داره میاد. برعکس هرسال این موقع هیچ حسی نمیگیرم.

میگه: تنها حسی که من الان میگیرم، انرژی منفی‌ایه که از تو داره به همه طرف ساطع میشه! چته خب؟ چشمات که باز نمیشن و شدن یه شکاف، همه اش هم که آه میکشی.

میگم: نمیدونم چه مرگمه.

از سر میز شام بلند میشه و میگه: لیمو رو نمیخوای؟

میگم: نه، ببرش. حال خوردن چیز ترش ندارم.

شرارت در چشماش برق میزنه و میگه: چرا؟ می‌بُره؟

با خنده و عصبانیت برمیگردم طرفش و بهش فحش میدم: بیشعور!

مظلومانه میخنده و میگه: من ماستی که جلوت گذاشتی رو گفتم. خودت بد برداشت کردی!

 

+دوست دارم این چند روز باقی مونده تا بهار، هر روز، حتی شده یه پست کوچولو بذارم. خیلی از اینجا دور شدم و دلم میخواد بیشتر بنویسم.