۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

ترکی، کافه، و پنیک اتک

+ دارم کارای تسویه دانشگاه و صحافی و هرآنچه که برای فارغ شدن از تحصیل لازمه رو انجام میدم. و از اونجایی که خیلی سختمه پاشم برم تبریز، کارها رو سپردم دست یه خانمه که توی صحافی دانشگاه تبریز کار میکنه و مرتب ازش پیگیری میکنم.

بعد من وقتی بهش زنگ میزنم، فارسی حرف میزنم، فارسی بهش پیام میدم و اونم فارسی جوابم رو میده. اما امروز که یکسری اطلاعات کامل از من گرفت (برای پر کردم یک فرم)، فامیلی منو دیده (که خیلی طول و درازه و از دور داد میزنه ماهیت ترکی داره)، و بعد موقع جر و بحثمون دو دقیقه و نیم پیام ترکی ضبط کرده فرستاده! حالا درسته که من مفهوم کلی حرف هایی که میزد رو میفهمیدم، ولی خب این روش درست مشتری مداری نیست:)) اگر طرف از در فارسی وارد میشه، یعنی ترکی بلد نیست حرف بزنه دیگه!

++ امروز داشتم قیمت منوی یه کافه ای که قبل از کرونا خیلی دوستش داشتم و دوسه باری رفته بودم رو چک میکردم. یه کافه باصفا بود، با حیاط خیلی قشنگ. توی عکس اینستاگرامشون هم کلی عکس از دخترهای رنگی پوش گذاشته بود که سوار تاب حیاط کافه شدن و دارن میخندن. والا اونی که میتونه بره اون کافه با اون قیمت های قشنگش، توانایی این رو داره که اونطوری راحت بخنده. من خودم رو هم دیگه نمیتونم اونجا مهمون کنم که مثلا حال و هوام عوض بشه. تمام مدت، نه فقط غذا کوفتم میشه و قیمت لقمه هایی رو که میذارم دهنم دونه دونه میشمرم، بلکه همه اش به این فکر میکنم که این یه وعده ناهار پول چندتا پروژه ایه که انجام میدم و بعد دچار panic attack میشم و سپس درحالی که کف و خون از دهنم جاریه غش میکنم و جان به جان آفرین میسپارم!

#مرگ-بر-فرآیند-مزخرف-فارغ-التحصیلی

#تف-توی-این-دنیای-کثیف

#مرگ-بر-...(جای خالی را با هرچه عشقتان کشید پر کنید)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

وانت، همراه با چاشنی جادو

یک وانت سفید خرید بود. میخواستم براش اسم بذارم و سعی میکردم به اسم هایی فکر کنم که هیبت عظیم ماشین رو توجیه کنه. 

_اژدر خوبه؟ 

جواب داد: نه بابا، اژدر چیه! 

_اومممم... هوشنگ چطور؟ 

_ من از اسم هوشنگ خیلی بدم میاد! 

_سالازار؟ بالتازار؟ سالار؟ سوسن؟ خشم شب؟ اژدها وارد میشود؟ کدومش؟ 

خندید و گفت: هیچکدومش. 

ته تغاری ازش پرسید: اسم مدلش چیه؟ 

جواب داد: مزدا 2000

به عنوان یک فنِ به حق و شیر پاک خورده ی هری پاتر، اگر گفتین اون لحظه یاد چی افتادم؟

بله، درسته! نیمبوس 2000!

از فکرم خنده ام گرفت. ته تغاری که خنده ام رو دید، گفت چیه؟ به چی رسیدی؟ 

بهش گفتم. 

وقتی با سردرگمی نگاهم کرد به خودم نهیب زدم که به عنوان یک طرفدار، در معتاد کردن خواهرم به هری پاتر خیلی ضعیف عمل کردم. توضیح دادم: اولین جاروی هری که خیلی هم دوستش داشت. نیمبوس 2000 درسته که یه جارو بود، اما در اصل، یه وسیله نقلیه در دنیای جادوگری بود.

اول چپ چپ نگاهم کرد. بعد هم سرش رو با تاسف برام تکون داد. اما بعد از کمی مزه مزه کردنش، خوشش اومد.

و اینطوری شد که اسم نیمبوس روش موند. اما هنوز جرئت نکردیم این اسم رو به صاحب وانت که کلا اسم هری پاتر هم براش نا آشناست اطلاع بدیم.

و بعد من شروع کردم به خیالپردازی. درمورد اینکه سوار  «نیمبوس» شدن چطوری میتونه باشه. اینکه بری بشینی توی ماشین، در رو ببندی، و بعد تصور کنی که پاهات داره از روی زمین بلند میشه، کم کم اوج میگیری، بالا و بالاتر میری، و همینطور که پات رو روی پدال گاز میذاری، باد رو روی صورتت حس میکنی و بعد ناگهان یک چیزی _وووووش! _ از کنارت رد میشه. درسته که اون یه موتوریه، ولی تو سرت رو میدزدی و بعد صدای لی جردن رو میشنوی که فریاد میزنه:

_10 امتیاز برای گریفندور!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱

پوست انداختن

انگشت شستم بدجوری چرک کرده بود. طوری که اون وسطا حتی نمیتونستم راه برم و چرک و خون ازش فواره میزد! اندازه اون قسمتِ چرک کرده هم شده بود دوبرابر حالت عادی.

بعد از اینکه بهتر شد و ورمش خوابید و چندین لایه روی زخم رو گرفت، پوست اطراف زخم قلفتی کنده شد. چون وقتی انگشتم باد کرده بود، پوست هم همراهش کش اومده و بزرگتر شده بود و حالا که انگشت به حالت طبیعی برگشته بود، پوست نتونسته بود خودش رو جمع کنه و دیگه مناسب اندازه انگشتم نبود.

زندگی هم همینه. وقتی که وارد یک دوران عجیب و غریب میشیم که روح و روانمون دچار آسیب یا تحولات مختلفی میشه، دیگه اون پوسته قدیمی که به دور زندگی و افکارمون کشیدیم به درد نمیخوره. باید بکنیم و بندازیمش دور، تا هرچه سریع تر لایه های جدید جاش رو بگیره و "پوست بندازیم".

(بابت این مثال چندش عذرخواهی میکنم، ولی در مثل جای مناقشه نیست:) )

  • سارا
  • جمعه ۱۳ خرداد ۰۱

گلچین

+(در راستای اتفاقات اخیر) به شدت دث نوت لازمم! حداقل برای به دست آوردن دوباره آرامش...

(If you know what i mean)

یه دونه شینیگامی هم میخوام که ترجیحا سفیدرنگ باشه.

++ توی یک مود خاصی ام که دوست ندارم هیچ کاری بکنم و در عین حال، از هیچ کاری نکردن هم متنفرم... این تناقض داره شرحه شرحه ام میکنه...

+++ امروز که نبودیم، بابا شیر سماور رو عوض کرده بود و با افتخار نشون میداد که ببینین! دیگه چکه نمیکنه. ملکه مادر هم کلی خوشحال شد. درحالی که اگر بابا سماور عزیز ملکه مادر رو جلوی چشماش جراحی میکرد (مخصوصا حالا که قیمت ها نجومی بالا رفته)، خون به پا میشد.

++++ امسال من و ته تغاری دوبار از یک گربه نگه داری کردیم. اسمش نانا بود. و از اون به بعد، زندگی مون به کل عوض شد:) مثلا وقتی که داریم توی خیابون راه میریم، ناخودآگاه تمام گربه ها رو با نانا مقایسه میکنیم. این دمش از نانا بلند تره. چشمای این از نانا قشنگتره. این رنگش نسبت به نانا چه قدر فرق داره. چه قدر صدای نانا بهتر از بقیه گربه های دنیاست:))) یا یهویی دلمون برای کله گرم و نرمش و نوازش کردنش تنگ میشه. چون نوازش کردنش اعتیاد آوره و بدنش همیشه یک گرمای مطبوعی داره که آدم رو به خودش جذب میکنه.

امروز وقتی که ته تغاری سر ناهار قاشق اول رو گذاشت توی دهنش، یهویی بلند و بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: "ناناااااااا! دلم براش تنگ شد". 

میخوام بگم تغییرات اونقدر بنیادینه که حتی ناخوداگاهمون رو هم تسخیر کرده...

+++++ حافظه ام عجیب و غریب شده. خیلی چیزها یادم نمیاد. مثلا امروز ته تغاری یه خاطره ای رو یادآوری کرد که من نقش اصلی اش بودم. همه یادشون بود. با جزئیات. اما من کوچکترین تصویری از اون اتفاقات نداشتم. یا مثلا سارا-! میگفت که ما همدیگه رو توی دورهمی چیتگر که هولدن کبیر چندسال پیش برگزار کرده بود دیدیم. درحالی که من فکر میکردم این دورهمی نمایشگاه کتاب، اولین باریه که میبینمش. واقعا همین رو کم داشتم!

 

#کندر-جواب-میده-یا-کار-از-کار-گذشته؟

#چطور-میتوان-حافظه-جانبی-به-مغز-وصل-کرد؟

#SSD-باشه-لطفا!

  • سارا
  • شنبه ۷ خرداد ۰۱

چهارصدم

با خودم قرار گذاشتم توی این پروسه ای که دارم میرم جلو، تنها زمانی ناراحت بشم که برای بار صدم  «نه» میشنوم.

امروز بار چهارم بود. 

  • سارا
  • سه شنبه ۳ خرداد ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب