۱۴ مطلب با موضوع «آبزرویشنز» ثبت شده است

But does it "always" work?

شاگرد 15 ساله ام داشت خیلی غر میزد. هی میگفت من خسته ام، نمیکشم، شماهم اگه ساعت 4 از مدرسه میومدین و ساعت 5 کلاس داشتین خسته میشدین و... 

براش رفتم بالا منبر و از روزهایی براش گفتم که از 9 صبح تا 9 شب توی دانشگاه کلاس داشتم و حتی یکبار هم ساعت 9 شب امتحان میان ترم دادم! یا زمانی که بعد از مدرسه، سه روز در هفته، یکراست میرفتم کلاس زبان، حتی توی ماه رمضون و همونجا همگی باهم سر کلاس افطار میکردیم.

گفتم وقتی آدم میخواد یه چیزی یاد بگیره، ممکنه لازم باشه اینطوری سختی هم بکشه. گفتم باید ذهنت رو آماده کنی. باید به ذهنت دستور بدی که آماده باشه.

این همه براش حرف زدم، آخرش دوباره برگشت سر نقطه اول. گفت من خسته ام و نمیکشم.

کانال رو عوض کردم و بهش گفتم بابا توقع من از تو خیلی بیشتر از این حرفاست. من تورو اینطوری تنبل نشناختما! من دختری رو میشناسم که فلان کار خفن رو کرد. ذهنیت منو از خودت خراب نکن.

خندید و باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد. 

یکساعت بعد، درحالی که داشتم روی یک پروژه فورس کار میکردم، یکی از مشتریا زنگ زد که حرف زدن باهاش هیچ وقت خوشایند نیست. همیشه خدا درحال گریه و زاریه و همه اش میگه نمیتونم. زنگ زد و با حال نیمه گریان گفت وای خانم خانی، من نمیتونم این فرم هام رو پر کنم. اصلا هیچ ایده ای ندارم. نمیتونم. کشش ندارم.

پنج دقیقه به ناله هاش گوش کردم و درحالیکه پروژه نصفه و نیمه ام از دستکتاپ بهم دهن کجی میکرد، برای اینکه زودتر قضیه رو جمعش کنم و برگردم سرکارم، لحنم رو تغییر دادم و با هیجان به مشتری 35 ساله ام گفتم:

ای بابا! خانم فلانی، من شما رو اینطوری نشناختما! من از وقتی شما رو دیدم، مخصوصا سر قضیه فلان، دیدم نسبت بهتون این بود که شما خیلی آدم توانایی هستین. فلان کاری که انجام دادین عالی بود. ذهنیت من از خودتون رو خراب نکنین دیگه! من میدونم میتونین. 

مشتری 35 ساله ام، مثل شاگر 15 ساله ام خندید و با کمی خجالت گفت چشم تا فردا انجامش میدم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

از این چهارشنبه سوری تا اون چهارشنبه سوری

داشتم این پستم رو که پارسال راجع به چهارشنبه سوری نوشته بودم میخوندم که دیدم خیلی چیزها واقعا فرق نکرده!

مثلا اینکه هرچندوقت یکبار یکی توی کوچه آهنگ میذاره و صداش از پنجره باز میاد تو، اینکه دلم میخواد برم بیرون، و اینکه باید یک پروژه رو امشب تحویل بدم و به خاطر همین سرم شلوغه.

اما خب یک فرق هایی هم داره. مثلا اینکه به مامان گفته بودم هفت رنگ بخره و طفلکی چون توی اینجور چیزا از من هم ناواردتره، فشفشه خریده بود:)

رفتیم توی بالکن و همه شون رو دونه دونه روشن کردیم.

بعد هم امسال همسایه های ساختمون روبه رویی که حیاط هم دارن یک ایونت ویژه برگزار کردن با انواع و اقسام عدوات نورانی. دیگه ما از پنجره همونا رو نگاه میکنیم و لذت میبریم!

 

+داشتم فکر میکردم امشب واقعا شبی هستش که ما از آدم ها میترسیم. از خودمون. از همسایه هامون. از بچه هایی که ممکنه هر روز موقع رد شدن بهشون لبخند بزنیم و محبت آمیز نگاهشون کنیم. من خودم به شخصه جرئت نمیکنم از 6 به بعد پامو بذارم توی کوچه چون میدونم امشب خیلی از عقل ها کار نمیکنه!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

لگد به بخت زدن یا از خطر جستن؟ مساله این است!

1. دو هفته پیش برای مصاحبه استخدام رفتم به یک شرکتی که قبلا باهاشون فریلنس کار میکردم. نیرو میخواستن و گفتن اگر مایلین بیایین برای مصاحبه. 

رفتم. حقوقش عالی بود. مدیرش هم یه آدم کارآفرین بود که یک استارت آپ خیلی جالب رو راه اندازی کرده بود. از مصاحبه مون لذت بردم.

خیلی از مصاحبه های الان اینطوریه که یکی از افراد تیم منابع انسانی زنگ میزنه و باهات صحبت میکنه. ترجیحا آنلاین. یکسری سوالات تکراری ازت میپرسن. بهترین خصوصیتت چیه. بدترینش چیه. چی باعث میشه کارت رو ترک کنی. سوالات کاملا منابع انسانی وار. دقیقا همون هایی که توی درس منابع انسانی خونده بودم. بدون هیچ چیز اضافه ای. من هیچ وقت اینجور مصاحبه ها رو که یک گفتگوی جالب توش شکل نمیگیره رو قبول نشدم.

اما توی این مصاحبه آخر، حرف های خوبی زده شد و حرف های خوبی هم شنیده شد، نه فقط سوالات تکراری منابع انسانی، که یکسری سوالات جذاب هم مطرح شد و از مدل جواب دادنم یه جورایی من تونستم خودم، خودم رو بسنجم!

که چه قدر از آخرین دفعه ای که این مدلی مصاحبه کرده بودم میگذشت و تغییر رو حس میکردم. تغییر نوع فکر کردنم رو، تحلیل هام، و نوع برخورد با موضوعات رو. خلاصه که خیلی خوب بود. فرداش هم بهم زنگ زدن و گفتن ما اوکی هستیم. از فردا میتونین تشریف بیارین شرکت.

اما من نرفتم. 

این یکی از اون بهونه های قبلیم که آمادگی ندارم و این حرفا نبود. محیط شرکت بود که نمیتونستم قبولش کنم. حتی با اون حقوق بالا!

به محض اینکه وارد شدم، پا به سالنی گذاشتم که هیچ پنجره ای نداشت. هیچی! و تمام نور سالن از لامپ های کم نوری تامین میشد که نورشون اصلا کافی نبود. فضا دم داشت. گرم بود و خفه. و هیچ هوایی جریان نداشت. هر 4 تا میز کوچیک به هم چسبونده شده بودن که جای کمتری بگیرن و کارکنان عملا توی حلق همدیگه نشسته بودن. 

با فاصله خیلی خیلی نزدیک.

و همگی بدون ماسک.

تازه وقتی من رفتم، کسانی که باهاشون مصاحبه داشتم، معذرت خواهی کردن و فقط یکی شون ماسک زد. بعد که به روشون آوردم اینجا هیچکس ماسک نزده، نگاه خجالت زده ای به همدیگه انداختن و گفتن آره باید بزنیم. چرا نمیزنیم؟ میتونیم به عنوان فرهنگ سازمانی، بچه ها رو عادت بزنیم ماسک بزنن. مثل اون دفعه سر قضیه تفکیک زباله های خشک و تر که با جریمه از سه روز قبل از امروز(!) موفق شدیم عادتشون بدیم.

و من به این فکر میکنم که ماسک زدن جز پروتکل های بهداشتیه. اصول اولیه است. محض رضای خدا! شماها مثلا تحصیل کرده این. رعایت همچین چیزی حکم عقله، اونم توی این جای تنگ و تاریک، بدون پنجره، بدون هوا، با سقف کوتاه.

به محض اینکه مصاحبه تموم شد، دویدم بیرون تا هوای سرد و تازه به صورتم (یا اونچه که بالای ماسک مخفی نشده بود) بخوره و حالم رو عوض کنه. اونقدر حالم بد بود که تصمیم گرفتم تا خود خونه پیاده برم تا هوا به سرم بخوره و حس و حالم تغییر کنه. (و باید بگم اصلا مسیر کوتاهی نبود). همچنین وقت داشته باشم که فکر کنم.

خیلی با خودم کلنجار رفتم. خب حقوقش خیلی بالا بود و منم در شرایطی بودم که واقعا به اون پول نیاز داشتم. اما سلامتی مهم تره. به مامان فکر کردم که نباید بذاریم دوباره مریض بشه. پس محکم گفتم نه. میتونستم درک کنم که چرا ماسک نمیزدن. سالن اونجا افتضاح بود و اگر ماسک میزدن، خفه میشدن. اما من واقعا نمیتونستم اون شرایط رو تحمل کنم. به طور فیزیکی و روحی برام غیرممکن بود. 

2. امروز رفتم شرکت قبلیمون تا به بچه های باقی مونده توی شرکت سر بزنم. در رو که باز کردم، دیدم جز یک نفر، هیچ کدوم ماسک نزدن. البته فضای شرکت باز و نورگیر بود و همه با فاصله از هم نشسته بودن. اما بازم برام عجیب بود. مخصوصا اینکه میدونستم دو نفرشون قبلا سخت درگیر بیماری شده بودن.

این خیلی بده که توی شرکتها آدمها دیگه ماسک نمیزنن. دلی هم میگه شرکت اونا هم همینه و دلی گوسفند سیاهشونه. اینم میدونم که خب نگه داشتن ماسک روی صورت برای مدت زمان زیاد عذاب آوره. اما خب پای سلامتی مطرحه. نه فقط سلامتی خود فرد، بلکه خانواده هاشون. واکسن مصونیت کامل نمیاره و اگر توی هرکدوم از این شرکت ها یه نفر مریض بشه، نه فقط بقیه رو، که خانواده های اونها رو هم مریض میکنه. و این فاجعه است.

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

دژاوو

داشتم اخبار مربوط به اوکراین رو میخوندم که یک حس عجیب اومد سراغم. 

یاد زمانی افتادم که کرونا تازه توی ووهان چین شایع شده بود و مردم توی خونه هاشون قرنطینه شده بودن و کلی عکس و ویدئو از شهر و وضعیتشون پخش میشد. ما هم ویدئوها رو نگاه میکردیم و سر تکون میدادیم که آخی! طفلکی ها! مثل صحنه های آخر الزمانی میمونه. اخبار رو دنبال میکردیم که آروم آروم کل چین رو در بر میگرفت.

و بعد به خودمون رسید.

اگر اینبار هم همینطور باشه چی؟

داریم تصاویر و اخبار رو نگاه میکنیم، به خانه های مخروبه، آواره هایی که به مرزهای دور از روسیه پناه بردن، خانه هایی که برای استحکام بیشتر در مقابل انفجار به پنجره هاشون چسب های پهن ضربدری چسبوندن، تصاویر مردم عادی که تفنگ دستشون گرفتن تا از مرزها دفاع کنن ...

اگر مثل قضیه کرونا، جنگ آروم آروم پیشروی کنه و کل دنیا رو بگیره ...

به ته تغاری در مورد حسم گفتم. با حیرت نگاهم کرد و بعد گفت که اونم دقیقا حس مشابهی موقع دیدن اخبار داشته.

توی برباد رفته یه جایی هست که جرالد اوهارا به دخترش اسکارلت میگه با ارزش ترین چیز توی این دنیا، زمینه. به نظرم این دیدگاهیه که بقیه زورگوها و قدرتمندان دنیا دارن و باعث میشه جنگ به راه بندازن. زمین ارزش داره و با خودش قدرت میاره. به خاطر همینم میخوان تصاحبش کنن و خیلی وقت ها، اکثر جنگ ها هم سر همین زمین بوده. (نمونه خیلی بارزش، اسکندر و مغول ها و کشورگشایی هاشون)

یه جایی خوندم که در طول تاریخ فقط چند سال ناقابل روی زمین هیچ جنگی صورت نگرفته. عددش یادم نیست. ولی یه چیزی کمتر از 20 سال بود. یعنی از زمان به وجود اومدن خط و ثبت تاریخ تا به الان، به جز اون چندسال ناقابل، همیشه یه جایی از نقطه کره زمین یه عده داشتن به یک عده دیگه حمله میکردن و خونشون رو میریختن. و اکثرش هم به خاطر زمین بوده. این زمینی که در آخر ما رو در خودش دفن میکنه و همچنان تا هزاران سال بعد از ما پایدار میمونه...

  • سارا
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

من نمیدونم میخوام چی کاره بشم: دیروز، امروز، فردا

ته تغاری در دبستان و راهنمایی: من میخوام وقتی بزرگ شدم، معلم ابتدایی بشم و به بچه های کوچولو درس بدم. (با یه لبخند رویایی از تصور آینده شیرین)

همان ته تغاری، 10 سال بعد: من اصلا حوصله بچه مچه ندارم. صداشون میره رو اعصابم! (با اخم، درحال تصور بچه مچه در دور و اطرافش)

ته تغاری، موقع انتخاب رشته کارشناسی: من نمیخوام چیزی بخونم که هیچ ربطی به رشته تو داشته باشه. از برق متنفرم! 

ته تغاری، ترم 7 مهندسی پزشکی: هووووف! مثلا یه چیزی میخواستم بخونم که به برق ربطی نداشته باشه. بیا توی این مساله های مدار1 به من کمک کن! 

ته تغاری، موقع دیدن سارا در وضعیت  «درحال پایان نامه» : من هیچ وقت ارشد نمیخونم! اصلا! 

ته تغاری در آینده احتمالی: سارا برای رفرنس دادن به پایان نامه ارشد کدوم نرم افزار بهتره؟ 

 

سارا در دبستان: نمیدونم بزرگ شدم میخوام چیکاره بشم! 

سارا در راهنمایی: من میخوام دکتر بشم، یا نویسنده کتاب کودک. 

سارا در دبیرستان و پیش دانشگاهی: من نمیدونم باید چه شغلی رو انتخاب کنم! من نمیدونم باید چه غلطیییییی بکنمممم! 

سارا در دانشگاه: بعله، من یک مهندس برقم(سرش را با رضایت تکان می‌دهد) 

سارا بعد از دانشگاه: من آچار فرانسه شده ام! مدیر پروژه، معلم، مترجم، نویسنده مقالاتی که هیچکس نمیخونه، و درست کننده فایل های گرافیکی. ای... اوضاع بدک نیست... 

سارا موقع ارشد: بالاخره فهمیدم میخوام چی کار کنم. میخوام کارای مدیریتی انجام بدم. شاید برم مدیریت منابع انسانی برای دکترا بخونم.

سارا  «درحال پایان نامه» : من دکترا نمیخوونمممممم! فقط این پایان نامه تموم شه. عین بچه آدم میشینم سر کار فریلنسم. 

سارا، بعد از دفاع ارشد، در آینده ای که هم اکنون دور از تصور به نظر می‌رسد (چون در وضعیت «درحال پایان نامه» گیر کرده) : من نمیدونم میخوام چه کاره بشم!

سارا بالاخره بعد از گذشتن مدت زمان زیادی از روی ارشد: باید به آرزو هام فکر کنم و عملیشون کنم. دیگه وقتشه! 

اسپویلر الرت:(در آینده ای خیلی خیلی دورتر، وی به جای رسیدن به آرزوهایش، دکتری می‌خواند) 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

شب زنده ها

شب قدر، شب آدم های زنده است. آدم هایی که قرار است چند صباحی بیشتر ساکن این دنیا باشند، مینشینند و برای سلامتی، تندرستی، و چیزهای دیگری که در دلشان است، دعا میکنند. در شب قدر از رفتگانمان یاد نمی کنیم. شاید از معدود مواردی باشد که برای کسی جز خودمان و نه از دست رفتگانمان دعا میخوانیم. چون این شب، فقط مختص ماست. همان هایی که هنوز زنده اند و نفس میکشند و فرصت دارند ...

راستش داشتن شبی مخصوص زنده ها قشنگ است. جذاب است. دلنشین و زیباست. اینکه بنشینی و فکر کنی و برای همه دعا کنی و از خدا بخواهی هرچه که صلاح است پیش پایت بگذارد، حس قشنگی دارد...

 

+ میگویند شب قدر در سراسر جهان فقط یک روز است. یعنی فرقی نمی کند کجای دنیا باشی، عربستان، ایران، آمریکا. شب قدر، فقط یک شب در سال است. و وقتی یادم می افتد که ماه رمضان ما یک روز با تاخیر از بقیه کشورهای خاور میانه شروع میشود، به این فکر میکنم که واقعا اصلا امشب شب قدر است؟ کداممان اشتباه میکنیم؟

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰

نمایشگاه مثلا مجازی کتاب

دیشب با بدبختی ثبت نامم رو کامل کردم، چون هر اس ام اس کد تأیید ثبت نام رو با تاخیر خیلی خیلی زیادی میفرستاد. امروز هم دو ساعت، دقیقا دوساعت طول کشید تا فقط 5 تا کتاب به سبد خریدم اضافه کنم. چون علاوه براینکه سرعت لود شدن صفحه‌ها به جز اینکه خیلی گیگیلی‌وار بود (گیگیلی کلاه قرمزی رو یادتونه؟ )، احتمال باز شدنشون هم در اولین تلاش 33 درصد بود!

یعنی هر صفحه ای رو که باز میکردی، اول یه دور میگفت  «اوپس، یه مشکلی پیش اومده»، بعد میگفت داداش، «bad gateway» یه بار دیگه تلاش کن و در آخر با هزار جون کندن و مرارت، صفحه رو بهت نشون میداد.

دیگه از قابلیت سرچ کاملا تخصصی اش چیزی نمیگم که اگه مثلا دانیل کانمن رو دنیل کانمن بنویسی هیچی بهت نشون نمیده. یا از سبد خریدش که وقتی یه کالا رو توش انداختی، بعدا میری میبینی نیست و خود به خود حذف شده. 

فقط میدونم اگر نمایشگاه باز بود و اون دو ساعت رو صرف راه رفتن بین غرفه‌ها و خرید فیزیکی میکردم، قطعا بیشتر از 5 تا کتاب میخریدم. اوپس اوپس گفتن شیوه درستی برای مدیریت یه سایت مجازی نیست. چاره اش دوتا برنامه نویس درست و حسابی و زیرساخت مناسبه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

باغ کتاب؟ نه، مرسی!

از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های محشر و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

حقه بازی با کلمه های رنگارنگ

دو هفته پیش از سایت کیوسک نت، دو جفت نگه دارنده کتاب خریدم. یه مدت زیادی بود که دنبالش میگشتم و چیزی هم به چشمم نخورده بود.

وقتی داشتیم برای تولد یکی از دوستام از کیوسک نت هدیه شو انتخاب می کردیم، دیدم که قصه ی آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیمه و به خاطر همین برای خودم هم سفارش دادم که بیاره. دو جفت سفارش دادم که کتاب های درحال رشد منو بتونن درآینده هم پوشش بدن و علاوه بر این، به نظرم قیمتشم مناسب بود.

نتیجه اش شد این ( یه دونه سیاهم اون طرفشونه که توی عکس دیده نمیشه ) :

 

 

خیلی راضی و خوشحال بودم از خریدم که دیشب دوستم برام یه پیام فرستاد که ببین، ژوان گالری همون نگه دارنده های کتابی رو که تو خریدی گذاشته هفتاد تومن!!

و من این شکلی بودم که چی؟؟ هفتاد تومن؟؟ بابت یه جفت؟ چه خبره بابا!! من دو جفتشون رو با هم 66 خریده بودم ( 4 تا خرگوش )!! یعنی پولی که گالری ژوان می گرفت، دو برابر بیشتر از قیمت واقعیش بود.

این شد که رفتم سایتشون رو چک کردم.

صفحه نگه دارنده کتاب در گالری ژوان

صفحه نگه دارنده کتاب در کیوسک نت

بعد دیدم که نه! این قضیه فقط شامل نگه دارنده کتاب من نمیشه! شامل همه چی میشه. مثلا استیکر نوتی رو که شما میتونین بین 6400 تا 6800 تومن از کیوسک نت بخرین، گالری ژوان با قیمت تقریبی سه برابر، یعنی 20 تومن می فروشه!! ( و این قضیه احتمالا در مورد خیلی از محصولات دیگه اش هم صادقه)

صفحه استیکر نوت کاکتوس ژوآن گالری

صفحه استیکرنوت کیوسک نت

( قیمت ها مال زمانی اند که من این متن رو نوستم و ممکنه بعدها تغییر بکنن )

درسته که توی کشورمون گرونی اومده و خرج ها رفته بالا، ولی توی یه مثال ساده، قشنگ دیدم که دقیقا بخشی از این اتفاق تقصیر خودمونه. ماهاییم که بدون رعایت خیلی چیزا و با یه سری شعارای قشنگ و رنگارنگ میخواییم ملت رو به دام بندازیم و بچاپیمشون.

و این مورد، یه نمونه خیلی خیلی خیلی کوچیک و بی اهمیت از هزاران مورد ریز و درشت دیگه است.

خلاصه که اگه میخوایین خرید کنین، چه اینترنتی و چه غیر اینترنتی، حتما حتما توی سایت ها بگردین و ببینین مشابهش رو کسی ارزون تر ( و با قیمت واقعی یا حداقل، مناسب تر ) می فروشه یا نه. (حتی به دیجی کالا هم اعتماد نکنین. چون همه این برندهای نام آشنا، توی دیجی کالا هم محصولاتشون رو با قیمتای قشنگ-قشنگ می فروشن! من خودم یه بار یه گوشواره چوبی رو از زیر گذر ولی عصر، 15 تومن خریدم و دیدم که همونو دیجی کالا 32 تومن می فروشه.)

و این درسیه برای خودم :

اگر واقعا درست بگردیم، میتونیم چیزایی که میخواییم رو با قیمت خیلی پایین تر پیدا کنیم و بخریم. فقط به حوصله نیازه و اعتماد به اینکه همه آدما هنوز کثیف نشده اند و آدمای خوب و با شرف همچنان بین ما هستن ...

 

(بعد التحریر: این مورد فقط شامل خرید اینترنتی نمیشه ها. مثلا چند روز قبل رفتم تجریش تا آوودکادو برای مامانم بخرم که دکترش برای رماتیسم تجویز کرده بود. از یه مغازه خریدم 30 تومن، مغازه بغلی همونو میداد 25 تومن! رفتم بهش میگم از من اضافه تر گرفتین. میگه اونا ایرانی اند، مال ما خارجیه!! ارواح شکمت!!

بیایین حواسامونو جمع کنیم و تا هدف رو دیدیم، دست به کیف نشیم!)

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۸

از اینور اونور

+++ قبل از ارائه ام سر یکی از کلاس ها، از شب قبلش شروع کردم به عرق ریختن. اینقدر استرسم زیاد بود که همه اش تمام لباس هام از عرق خیس میشد. یک ساعت قبل از ارائه که انگار سر و ته فرو کرده بودنم توی استخر! موقع ارائه هم باید همه اش به خودم یادآوری میکردم که دستات رو نبر بالا!!

قرار بود یک کتاب انگلیسی راجع به روش های جدید مدیریت سازمان رو بخونم و خلاصه اش رو ارائه بدم. همه اش فکر میکردم هیچی اش یادم نمونده. ولی وقتی سر کلاس به جاهایی میرسیدم که دوستشون داشتم و مثال های جالبی داشتن، ناخوداگاه لبخند میومد روی لبام و با هیجان تعریف میکردم. همون سارایی میشدم که عاشم داستان تعریف کردنه.

اینکه استاد هی وسط حرفم نمی پرید و مطالب تکمیل کننده نمی گفت نشون میداد که هم مطلب جدیده براش و هم دارم خوب پیش میرم. آخرش هم کلی تشکر کرد. منو میگی، اصلا یه حالی بودم! همه اش میگفتم بالاخره یکی از کارام تموم شد رفت پی کارش. اصلا عروسی بود توی دلم.

وقتی رسیدم خونه، عملا شروع کردم به رقصیدن : )))))

 

++ ماه رمضون داره خیلی سریع میگذره! یعنی حس میکنم توی یک چشم به هم زدن رسیدیم به آخرش ... زمان مثل یک ماهی داره از دستم لیز میخوره و میره. اصلا امسال یه جور عجیبی بود.

سال های قبل وقتی به دم دمای افطار میرسیدیم، دیگه از نا میرفتم. یعنی عملا دو ساعت مونده به افطار حس میکردم مغزم کامل بی حس شده. ولی امسال نه. بعضی روزا حتی تا 5 دقیقه بعد اذان، درحالی که نشسته ام پای بساط کتاب و دفترام، همچنان دارم ازش کار میکشم. اینجور وقتا فکر میکنم که دقیقا تک تک حالت های ذهن به تلقین و احساس خودمون بستگی داره. یعنی اگه من بگم وای گشنمه و دیگه نمی کشم، بدنم هم اطاعت میکنه و میگه دیگه نمیکشم!! ولی اگه بگم نه! تو باید این بخش رو قبل از افطار تموم کنی، مغزم میگه درسته که داری بی انصافی میکنی، ولی جهنم الضرر، باشه!

 

+ بعضی نگاه ها نیش دارن. نگاه هایی که ممکنه وقتی طرف داره از کنارت رد میشه یهویی توجهت بهش جلب بشه. گاهی وقتا نمیتونی چیزی بگی و فقط باید وانمود کنی چیزی ندیدی. بعضی حرف ها هم که با خنده و شوخی گفته میشن، شاید به ظاهر بی آزار باشن، ولی پشتشون هزار تا حرفه. هزارتا حرف ریز و درشت که احتمالا قراره تبدیل به شایعه های بزرگی بشن...

آدم حس میکنه توی قلبش خنجر فرو کردن ... دقیقا حسیه که الان دارم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ خرداد ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 1

+نمایشگاه کتاب اصولا برای کتابخواران سراسر ایران رویداد بزرگی محسوب میشه. 

این رویداد این قدر برای ما مهمه، که شده از راه دور بیاییم تهران و چمدون زیر بغل بزنیم و تلق تلق روی آسفالت مصلی تا خود شبستان دنبال خودمون بکشیم یا یه کوله ی کوهنوردی قد هیکلمون بندازیم پشتمون و مثل گونی، هرچی دستمون کتاب برسه توش کتاب بچپونیم، این کار رو میکنیم.

این رویداد اینقدر بزرگه که موجود شبه کتابخواری مثل من که وقت سر خاروندن نداره، وقتی یک « چهار ساعت خالی غیر منتظره» توی برنامه روزانه اش میبینه (ساعت 10 و ربع صبح)، فلفور تلفن رو برمیداره و به بهترین دوستاش خبر میده و میگه ساعت 5 بعداز ظهر نمایشگاه باشن. 

 

++نمایشگاه رفتن برای من و دو یار دیگه ام یه جور سنته.

1- اینکه بریم بخش ناشران خارجی و بین کتاب های انگلیسی غوطه بخوریم و به جلد مانگاهایی که چند تا غرفه خاص عرضه میکنند، دست بکشیم و آرت بوک انیمیشن های سال رو بگیریم دستمون و دونه دونه، برگه هاش رو ورق بزنیم و صفحاتش رو با هم نگاه کنیم،

2- اینکه گاهی وقتا چندتا کتاب انگلیسی بخریم، و با اینکه پولمون زیادی نکرده، اما به خاطر عشقمون یه جلد از مانگایی که انیمه اش رو 10 بار دیدیم بخریم یا برای خریدن آرت بوک هایی که هیچ وقت بهشون نیاز پیدا نمیکنیم و به هیچ دردی هم نمیخورن، دل دل کنیم،

3- بعدش هم بریم با هم دیگه یه آیس پک بخوریم. اون دوتا، نسکافه ای و من، موزی.

 

+++ امسال، ولی، دو نفر بودیم. یکی مون افسردگی گرفته و از خونه در نمیاد. وقتی دونفری از غرفه ای به غرفه دیگه می رفتیم، جالی خالی سومین نفر کنارمون حس می شد...

 


 

++++ نمایشگاه کتاب 98 چطور بود؟

سرد تر از هوا، شک ناشی از شنیدن قیمت ها بود که باعث میشد بدنت منجمد بشه و خون توی رگ هات از حرکت بایسته ...

قیمت یه جلد مانگا، شده اندازه قیمت آرت بوک های پارسال.

و قیمت یک آرت بوک شده قیمت مجموعه 7 جلدی در جستجوی زمان از دست رفته!!

 

+++++ قیمت کتابای انگلیسی؟

میخواستم نسخه انگلیسی کتاب گتسبی بزرگ و آلیس در سرزمین عجایب رو برای خودم بخرم. میدونستم پولم به نو نمی رسه. به خاطر همین هم توی دست دوم فروشی ها گشتم و پیدا کردم.

یه جلد آلیس کثیف و چرب که میشد رد خوراکی که صاحب قبلی درحال خوندن روی کتاب ریخته بود رو در صفحات به کرات مشاهده نمود، به قیمت 30 هزار تومان معامله میشد. 

فروشنده با بی حوصلگی تمام، قیمت گتسبی بزرگ رو هم همون 30 هزارتومان اعلام کرد. درحالی که انگار کتاب به سختی از یک طوفان بزرگ جان به در برده بود و شرایط خوبی نداشت.

قشنگی کار اینجا بود که فروشندگان عزیز روی کتاب های دست دوم لیبل قیمت به دلار و یورو و پوند چسبونده بودن و وقتی قیمت میپرسیدی، خیلی شیک زل میزدن به قیمت و عدد مورد نظر رو در 13، 14، 15 تومن ضرب میکردن.

 

++++++ میخواستم 1Q84 موراکامی رو بخرم. کتاب دست دوم بود. بردمش دادم دست و فروشنده گفتم آقا قیمت این چنده؟ لیبل قیمت کذایی رو نگاه کرد و گفت : دویست و خورده ای در میاد. کتاب رو ازش گرفتم و گفتم : فکر کنم بهتره اینو ببرم بذارم سرجاش. فروشنده، بنده خدا، یه لحظه کپ کرد. بعد گفت : الان قیمتا همه اش همینه...

 

+++++++ کتاب های فارسی هم وضع بهتری نداشتن. یه غرفه داری رو دیدم که کتاب هاش رو میکوبید روی کانتر و به مشتری هاش میگفت والا اگه شما قیمت کاغذ خالی این رو حساب کنینا، از قیمت کل کتاب بیشتر میشه.

( باز این قابل درکه. من کتاب های انگلیسی با قیمت های نجومی و لیبل های گذایی شون رو نمیتونم هضم کنم. خوبه حالا خیلی هاشون همینجا چاپ میشن!)

 

++++++++ سه سال پیش رفته بودم سراغ کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل. راستش ورژن پی دی اف کتاب رو خونده بودم و به نظرم ترجمه اش عالی بود. به خاطر همینم میخواستم که حتما کتاب رو بخرم تا حق مترجم رو ادا کرده باشم.

اون موقع انتشارات ماهی بهم گفت تموم کردیم. فعلا چاپ نمیکنیم. امروز وقتی سرسری بین غرفه ها چرخ میزدیم، دیدم ماهی جلو رویم سبز شده و بیلیارد در ساعت نه و نیم داره بهم چشمک مییزنه... هیچی دیگه ... صبر رو بیش از این جایز نشمردم. ( فعلا تنها کتابیه که خریدم)

 

+++++++++ راستش خیلی غرفه ها رو نرفتیم بگردیم. چون بچه ها معمولا توی شبستان حوصله شون سر میره و فقط منم که به صورت خیلی خوشحال از این غرفه به اون غرفه پر میکشم و با لذت بوشون میکنم :| با آروم کردن دلم و وعده دادن اینکه یکشنبه دوباره بر میگردم، رفتیم آیس پک بخریم.

آیس پک یه زمونی ارج و قرب بالایی داشت. الان دیگه از شکوه و جلال قدیما خبری نیست. چس مثقال بستنی رو میریزن توی ظرف و به قیمت دو سه برابر ارزش واقعیش عرضه میکنن. این بود که تصمیم گرفتیم به جای زور زدن برای هرت کشیدن اون سنگ یخ زده و نفرین کردن خودمون برای دور ریختن پول، بریم بشینیم روی چمنا و دوتا از آب نبات چوبی های 3 تا 5 هزاری که من از مترو خریده بودم رو لیس بزنیم!

 

++++++++++ دولت یه 60 تومن به ما دانشجوهای فلک زده داده که بابتش 90 تومن هم گرفته. این 60 تومن قراره چه قدر سرانه مطالعه جامعه رو با این وضعیت قشنگی که داریم بالا ببره، فقط خدا داند و بس!

 

 

 

  • سارا
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

آرمان

+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله ...
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند... 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن ...

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

هخامنشیان 200 سال پیش حکومت میکردند!

بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.

من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...

گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.

کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.

امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.

- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟ 

بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟ 

دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتم : نه. نوشته هخامنشیان.

گفت : آهااااااااااااااااان.

بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.

گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند. 

عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.

- اما اینجا که نوشته 200 سال.

- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟ 

گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ..."

کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.

آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.

بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!! 

یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم ...

 

+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷

خدایا، حرفت رو پس میگیری یا نه؟

یه بنده خدایی امروز میگفت به این آیه نگاه کنین :

یا پنداری که اکثر این کافران حرفی می‌شنوند یا فکر و تعقلی دارند؟ اینان در بی‌عقلی، بس مانند چهار پایان، بلکه نادان‌تر و گمراه‌ترند.

و بعد ادامه داد : الان یعنی خدا به ما توهین کرده؟ باید بریم بهش بگیم خدایا!! تو اشتباه کردی این حرف رو به ما زدی؟ اعوذ بالله، غلط کردی به ما همچین چیزی گفتی و باید حرفت رو پس بگیری؟

نه!! معلومه که نه!! خدا فقط واقعیت رو عنوان کرده. ما انسان ها رو میشناخته ... انسانی هایی رو که خودش خلق کرده و از روح خودش در اونها دمیده ... دیگه واقعا بالاتر از این هم داریم؟

میگفت این عوام هستند که هرچیزی رو که بهشون میگن قبول میکنن. کشور ما کشوریه که اکثریتش عوامه، چون هرچیزی رو که بهش میگن، بدون چون و چرا قبول میکنه، بدون اینکه خودش راجع به اون موضوع فکر کرده باشه.

نمونه اخیرش، صحبت های یه بنده خدایی راجع به سرمربی تیم ملی مون که گفته ایرانی ها به نون شبشون هم محتاج اند. مردم به این فکر نکردن که چرا این بنده خدا این حرف ها رو زده.  فقط بدون هیچ منطقی حرف هاش رو پذیرفته اند و جبهه گرفتن ...

وقتی چیزی رو میشنوین، باید اطلاعات کافی راجع به اون داشته باشین تا بتونین قضاوت کنین، وگرنه بقیه خیلی راحت بازیتون میدن تا به اهدافشون برسند...

(*آیه 44 سوره فرقان)

  • سارا
  • دوشنبه ۸ بهمن ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب