ناشناس قشنگم، مرسی از پیام دوست داشتنیت

خیلی وقته که دیگه اینجا نمینویسم.

اما گاهی اوقات میام یه سرکی میزنم و میرم.

امروز دیدم یه پیام ناشناس قشنگ گرفتم.

خواستم با شما هم به اشتراکش بذارم.

 

"من دوست دارم هرکه ارزو داره به ارزوهای خوشکلش برسه. خودم هر ارزویی دارم به ارزوم برسم هیچ موقع ناامید نشو از کارت هرارزویی داری بکن انشالله همه ی ارزوهایی که دارین حتا خودم براوردشه شه الهی امین 😘😘😘😘💏💏"

  • سارا
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

امتحان تافل و جی آر ای

امروز برای 90درصد اونهایی که تافل و GRE امتحان دادن ایمیل اومده که نمره شون رفته روی هوا. به خاطر پالیسی های سنترها توی ایران. نمیدونم به خاطر تقلب بوده یا دلیل دیگه ای داشته، چون متن ایمیل ها رو خودم ندیدم که چی گفتن.

قربونش برم آیلتس هم که فعلا برگزار نمیشه، اما شنیدم که میگن از اردیبهشت دوباره برگزار میشه.

پس اگر قصد دارین تافل یا جی آر ای بدین یا کسی رو میشناسین که در شرف امتحان دادنه، حتما یه تحقیق بکنین ببینین چه خبره. بازم اگر چیز دیگه متوجه بشم اینجا میذارم.

 

* اینجا کم کم داره شبیه یه سایت مهاجرتی میشه :")))))

 

پ. ن: تافل های home edition مشکلی تاحالا نداشتن. فقط به یکسری از سنترها گیر دادن گویا

  • سارا
  • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

سوال در مورد فرایند اپلای

هی میخوام بیام یه سری پست بذارم در مورد فرآیند اپلای و درست کردن رزومه و نوشتن انگیزه نامه و یکسری اطلاعات در مورد دانشگاه های کانادا، هی وقت نمیکنم. بعد از کار عملا مثل جسد متحرک میشم. 

فعلا این رو نوشتم، بلکه به عنوان انگیزه محرک عمل کنه!

ولی اگر سوالی دارین در مورد اپلای که فورسه و کارتون جایی گیر کرده، زیر این پست ازم بپرسین جواب میدم. 

 

* کلا یه مدته که اینجا خیلی کمتر پیدام میشه. قرار نبود اینطوری باشه، ولی واقعا چنل تلگرام راحت تره و در لحظه دارم به هرچیزی فکر میکنم، مینویسمش و send اش میکنم و زمان کمتری هم میبره. 

حالا چیز بخصوصی هم نمینویسما، ولی همین نوشتن باعث میشه ذهنم خالی بشه و دیگه به پرکردن دیگ مربام نرسه:)

ولی سعی میکنم از همین پست های اپلای شروع کنم و برای اینجا وقت بیستری بذارم. 

  • سارا
  • جمعه ۵ اسفند ۰۱

موقت: دین و دانش هنوز هم برای آیلتس جای خالی داره

الان دیدم دین و دانش جای خالی برای آزمون آیلتس هشتم و پانزدهم بهمن داره. احتمالا به خاطر اونهایی باشه که کنسل کردن. هردوش هم آکادمیکه. 

گفتم شاید کسی بخواد آیلتس بده و به دردش بخوره. اگر میخوایین، باید زود ثبت نام کنین، وگرنه پر میشه.

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

Question

دوستان، کسی جای مطمئنی میشناسه که بشه ازش لپتاپ استوک خرید؟ 

  • سارا
  • شنبه ۱۰ دی ۰۱

hangugeo

من و ته تغاری وقتی توی یک جمعی هستیم که نمیخواییم کسی حرفمون رو بفهمه و یک پیامی رو به صورت مخفی رد و بدل کنیم، میزنیم کانال دو و با یک زبون دیگه خیلی آروم به اون یکی میگیم.

البته بیشتر ته تغاری این کار رو میکنه و به واسطه دیدن کلی برنامه های کره ای و ژاپنی، یک زبان رو انتخاب میکنه و حرف میزنه. من کره و ژاپنیم اصلا خوب نیست و واقعا به حرف زدن نمیرسه. در حد فهمیدن بعضی کلمات. 

و اون روزی که کنار ته تغاری نشسته بودم، از جمله ی « چه قدر این معلمه باحاله» که در گوشم زمزمه کرد، فقط معلم و باحال رو بلد بودم و بعد نتیجه گیری کردم که معنیش چی میشه. 

مهمون هامون شامل سه نفر بودن. یکی شون یه معلم پرانرژی بود. و دوتای دیگه رو هم خیلی نمیدونستم دقیقا کی هستن یا چکاره اند. بار اولی بود که میدیدمشون، و ته تغاری هم که از خانم معلم خوشش اومده بود، میخواست دم گوش من ابراز احساسات کنه. 

بعد از حدود 5 دقیقه بحث به سمت این رفت که یکی دیگه از مهمون هامون هم استاد دانشگاهه و حدس بزنین چی تدریس میکنه؟ 

زبان کره ای! 

من و ته تغاری به هم نگاه کردیم و سعی کردیم از انفجار خنده هامون به زحمت جلوگیری کنیم.

اینکه شما برای اینکه بقیه حرفت رو نفهمن بیایی از یک زبون دیگه استفاده کنی، اما طرف مقابلت به همون زبون بهتر از تو مسلط باشه، خیلی اتفاق نادریه و باعث میشه آدم از خجالت آب بشه!

 

پ. ن: اگر دوست داشتید، شما هم از سوتی های اخیرتون بنویسید. نوشتنشون معمولا از میزان خجالت کشیدنش کم میکنه✌️😁

  • سارا
  • جمعه ۹ دی ۰۱

داس مرگ

چندماه پیش که داشتم یک قسمت از  «مهمونی» رو میدیدم و فرهاد آئیش مهمون برنامه بود، چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد، این بود که چه قدر این آدم حس میکنه مرگ بهش نزدیکه خیلی بهش فکر میکنه. فرهاد آئیش که خدا تن و بدنش رو سالم نگه داره، فقط 70 سالشه. 

ننه خدابیامرز اصلا به فکر مرگ نبود. کسی سن دقیقش رو نمیدونست، چون دیر براش شناسنامه گرفته بودن. اما فکر کنم نزدیک 90 بود. هر روز میرفت روی تردمیل و پیاده روی میکرد. یک مبل ماساژور هم داشت که هر روز روشنش میکرد و یه دور ماساژ میگرفت. کلی میوه هم میخورد و مراقب فشار خون و ضربان و نبض هزارتاچیز دیگه اش بود. تا روز آخر هم سرحال و سرپا بود و غذا درست میکرد. ما روز بعد از مرگش، آشی که خودش پخته بود و توی یخچال گذاشته بود رو خوردیم. ننه خدابیامرز هم به مرگ فکر نمیکرد، اما درنهایت، یه شب حالش بد شد و رفت...

مامان جونم خیلی زود آلزایمر گرفت. فکر کنم هنوز به شصت سال نرسیده بود. چندسال بعدش هم فوت شد. مامانم چندوقت پیش یاد چینی ها و کریستالهای مامانجون افتاده بود که با لذت تمام میخرید و جمع میکرد و با دقت تمام مراقبشون بود. الان هرکی یه تیکه اش رو برداشته و برده و دیگه خبری از اون سرویسی که مامانجون به جونش بسته بود نیست. وقتی آدما میمیرن، دیگه این چیزها اهمیتی نداره. میرن زیر نیم متر و یک متر خاک و هرچی چینی و کریستال و طلاجواهر بوده، هیچکدوم کنارش دفن نمیشن.

مادربزرگ دخترخاله هام هم فکر کنم 96 سالش بود که رفت. همسن الیزابت مرحوم، زمانی که به رحمت ایزدی پیوست. اون آخریا که همه ارث و میراث ها رو تقسیم کرده بودن، این بنده خدا دیگه از خودش چیزی نداشت و خونه دختر و دامادش زندگی میکرد. اما همیشه خدا عاشق زندگی بود. فرقی نداره ملکه الیزابت 96 ساله با کلی ثروت و مکنت باشی، یا فاطماخانوم که از دار دنیا فقط یه اتاق کوچیک توی خونه دخترش و یه تلویزیون دا‌شت. همه مون میریم. فرقی هم نداره چه قدر عاشق دنیا و زندگی و زندگی کردن باشیم. 

و با این وجود، وقتی میبینم بعضیا که حسابی از خدا عمر گرفتن و دیگه باید منتظر باشیم بوی الرحمان شون بلند بشه، همچنان فکر میکنن تا دنیا دنیاست قراره زنده باشن و جولون بدن، هرکاری دوست دارن میکنن و چنگال های خونین شون رو در تن بقیه فرو میبرن، حرصم میگیره. اما با خودم میگم مگه الیزابت و فاطماخانوم و ننه ی ما فکر میکردن برن؟ 

داس مرگ سر همه مون رو بالاخره یه روزی میزنه، ولی اینکه کی بزنه... خدا داند و بس

  • سارا
  • شنبه ۵ آذر ۰۱

نور خدا

در این مدت هزاربار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و آخر هیچکدام را منتشر نکردم. 

اما این یکی فرق دارد. این یکی را هر طور شده مینویسم و دکمه انتشار را میزنم. باید اینکار را بکنم. وگرنه خفه میشوم. این بغضی که در گلو گیر کرده و گاه گاهی قطره اشک داغی را روان صورت یخ کرده ام میکند، امانم را بریده. 

راستش بیشتر از همه دلم برای او سوخت. همانی که مثل یک گوسفند بستنش به یک ستون و بعدها هم ذبحش کردند. همانی که یک لیوان آب جلویش گذاشتند تا با دست و پاهای زنجیرشده، زجرکشیدنش را تماشا کنند. مطمئنم اینها همانهایی هستند که برای لبهای خشکیده حسین هرسال دریا دریا اشک میریزند و جامه میدرند و عربده میکشند که: یا حسین غریب! کاش من آنجا بودم و یار هفتاد و سومت میشدم، اما درواقعیت، با افتخار نقش شمر را بازی میکنند، شمشیرهایشان را (شما بخوانید باتوم و تفنگ) در هوا تکان میدهند و به دلاوری هایشان(!) غره میشوند. 

آخر میدانید، میزان معصومیت یک فرد را از تعداد اشکهایی که روز عاشورا میریزد نمیسنجند! 

او شاید فقیر بود و لباس هایش کهنه و پاهایش خاکی... اما انسان بود و انسان مرد. زمانه ای است که  «خوک ها» شعار  «همه حیوانات برابرند، اما خوک‌ها برابرترند» را سر میدهند. شاید خوک ها برابرتر باشند، اما  «حیوان» اند!

زمانی که حیوانات و خوک های بادکرده از غرور دوره اش کرده بودند، او انسان بود و در نهایت هم «انسان» از این کره خاکی پر کشید و با تصویر مچاله شده اش در غل و زنجیر به همه ما نشان داد که زندگی زیر یوق خوکها دقیقا چه شکلی است. نشانمان داد که هنوز هم جنگ هزارساله‌ی حسین با شمر و یزید به پایان نرسیده و هنوز قصرالخضراء پابرجاست... 

شناسنامه نداشت و تولدش جایی ثبت نشده بود. اما اسم و سرنوشتش تا ابد روی قلبهایمان حک میشود. 

او نور خدا بود. خاموشش کردند... 

#خدانور_لجعی

  • سارا
  • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱

It always works!

داشتم برای ته تغاری تعریف میکردم:

«لپتاپم به اندازه لاکپشت کند شده. اون دفعه به فلانی گفتم که خیلی کند شده و اعصابم سرش خورده. فقط گفت هارد ssd بگیر روش نصب کن. بعد من هی منتظر شدم بگه بیا برات نصب میکنم، تو بگو یک کلمه از دهنش بیرون اومد مگه!

من پولش رو هم بهش میدم، ولی دلم نمیخواد لپتاپ رو بدم بیرون درستش کنن. به خاطر همین، این دفعه که بعد از دوماه دیدمش دوباره با قیافه درهم گفتم وای! لپتاپم داره پدرم رو در میاره. بعدش که گفت اس اس دی، گفتم آره، باید بدم فلانی برام درستش کنه.

اونوقت انگار که بهش برخورده باشه گفت: فلانیییی؟؟ چرا بدی به فلانی؟ بیا خودم برات درستش میکنم.

 و اینطوری بود که من به اهداف پلیدم رسیدم. معمولا وقتی جلوی کسی که یک کاری رو میتونه انجام بده، میگی میسپرمش دست یکی دیگه، اون وقت سینه سپر میکنه و با غرور میگه بده خودم انجام میدم بابا!»

ته تغاری:  این روزا خیلی کثیف بازی میکنی. هیچ خوشم نمیادا!

  • سارا
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

ترس های عمیق

+ تازگی ها وقتی عین همونی که میدونین توی گل گیر میکنم، یا موقعی که در بحر ناامیدی غرق میشم و حس میکنم هیچی خوب پیش نمیره و کلی عقبم، دوتا کار حالم رو بهتر میکنه.

یکی اینکه یک لبخند دروغین میزنم. یعنی تا جایی که میتونم لبهام رو کش میدم عقب و برای چند لحظه همونطوری میمونم. بعد از چند ثانیه حس میکنم یه کم حالم بهتره.

دوم اینکه همه اش به این فکر میکنم که آیا معضل روبه رو، بزرگتر از چیزهاییه که تامی شلبی عزیزم، قهرمان پیکی بلایندرز، باهاش روبه رو شده بود؟ آیا به حد مرگ کتکم زدن؟ آیا عشق زندگیم رو جلوی چشمام با تیر به قتل رسوندن؟ آیا دخترم رو در اثر سل از دست دادم؟ آیا تیر خوردم؟ آیا بخش اعظم اموالم رو در سقوط بزرگ بازار بورس آمریکا از دست داده ام؟ 

سوال رو از خودم میپرسم و میگم درهر صورت تامی برای هرچیزی یک راه حل داشت. راه حل تو چیه؟ 

و بعد سعی میکنم یه راه حل براش پیدا کنم...

++ یه بار بچه های کلاس از یکی از معلم های پیش دانشگاهیمون خواستن که نظرش رو در مورد تک تک بچه های کلاس بگه. در مورد هر نفر یکی دوتا صفت میگفت و رد میشد. به من که رسید، گفت "خودخواهِ خودپرست". خیلی بهم برخورد. میگفتم من؟؟!!؟؟ من خودخواهم؟ من خود پرستم؟؟ خیلی طول کشید تا قبول کنم که حرفش راست بوده. 

واقعیت اینه که من نمیتونم دست از خودخواه بودن بردارم. فقط میتونم سعی کنم که میزانش رو کم کنم. کمتر خودخواه باشم و کمرنگش کنم.

واقعیتِ دیگه اینه که من آدم ترسویی ام. به قول یه بنده خدایی، خیلی جون‌دوستم! اما بازم سعی میکنم که کمرنگش کنم. اما تلاش برای اینکه ترس هایی رو که سال ها توی ذهنت ریشه کرده رو از بین ببری، واقعا سخته. تلاش و کشمکش درونی برای اینکه نترسی، برای اینکه سرت رو بالا بگیری، و خواسته هات رو با صدای بلند فریاد بزنی.

+++میپرسم تیر خوردی؟ دخترت رو براثر سل از دست دادی؟ عشق زندگیت رو جلوی چشمت به قتل رسوندن؟ جواب میدم که نه. اما اگر برم، شاید اولی ... میپرم وسط حرفم و میگم: خب راه حلش چیه؟ جواب میدم: نمیدونم. میترسم. من از ضربات فیزیکی میترسم. ته تغاری که یه مشت بهم میزنه، جیغم میره هوا. من از مرگ میترسم. از اینکه زندگیم رو تلف کنم میترسم. از اینکه کارهایی که میخوام رو نتونم انجام بدم میترسم. میپرسم: بیشتر فکر کن. خب الان چه کاری از دستت برمیاد؟

و بعد یک راه حل به ذهنم میرسه.

اما اونقدر میترسم که جرئت عملی کردنش رو هنوز هم ندارم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

But does it "always" work?

شاگرد 15 ساله ام داشت خیلی غر میزد. هی میگفت من خسته ام، نمیکشم، شماهم اگه ساعت 4 از مدرسه میومدین و ساعت 5 کلاس داشتین خسته میشدین و... 

براش رفتم بالا منبر و از روزهایی براش گفتم که از 9 صبح تا 9 شب توی دانشگاه کلاس داشتم و حتی یکبار هم ساعت 9 شب امتحان میان ترم دادم! یا زمانی که بعد از مدرسه، سه روز در هفته، یکراست میرفتم کلاس زبان، حتی توی ماه رمضون و همونجا همگی باهم سر کلاس افطار میکردیم.

گفتم وقتی آدم میخواد یه چیزی یاد بگیره، ممکنه لازم باشه اینطوری سختی هم بکشه. گفتم باید ذهنت رو آماده کنی. باید به ذهنت دستور بدی که آماده باشه.

این همه براش حرف زدم، آخرش دوباره برگشت سر نقطه اول. گفت من خسته ام و نمیکشم.

کانال رو عوض کردم و بهش گفتم بابا توقع من از تو خیلی بیشتر از این حرفاست. من تورو اینطوری تنبل نشناختما! من دختری رو میشناسم که فلان کار خفن رو کرد. ذهنیت منو از خودت خراب نکن.

خندید و باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد. 

یکساعت بعد، درحالی که داشتم روی یک پروژه فورس کار میکردم، یکی از مشتریا زنگ زد که حرف زدن باهاش هیچ وقت خوشایند نیست. همیشه خدا درحال گریه و زاریه و همه اش میگه نمیتونم. زنگ زد و با حال نیمه گریان گفت وای خانم خانی، من نمیتونم این فرم هام رو پر کنم. اصلا هیچ ایده ای ندارم. نمیتونم. کشش ندارم.

پنج دقیقه به ناله هاش گوش کردم و درحالیکه پروژه نصفه و نیمه ام از دستکتاپ بهم دهن کجی میکرد، برای اینکه زودتر قضیه رو جمعش کنم و برگردم سرکارم، لحنم رو تغییر دادم و با هیجان به مشتری 35 ساله ام گفتم:

ای بابا! خانم فلانی، من شما رو اینطوری نشناختما! من از وقتی شما رو دیدم، مخصوصا سر قضیه فلان، دیدم نسبت بهتون این بود که شما خیلی آدم توانایی هستین. فلان کاری که انجام دادین عالی بود. ذهنیت من از خودتون رو خراب نکنین دیگه! من میدونم میتونین. 

مشتری 35 ساله ام، مثل شاگر 15 ساله ام خندید و با کمی خجالت گفت چشم تا فردا انجامش میدم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

Educational stuff

چند سال پیش یک همکاری داشتم که عاشق سریال بلک لیست بود. میگفت :"من عاشق این فیلم و شخصیت اصلیشم. از هرکی خوشش نیاد و هرکی اذیتش کنه، اسلحه اش رو بیرون میکشه و بنگ!" اینا رو با یه حال خاصی میگفت. چشماش برق میزد. به خدا قسم که وقتی اسلحه فرضی اش رو از کمر مانتوش بیرون میکشید و به سمت من، دشمن فرضی اش میگرفت، توی چشماش ستاره میدیدم. (البته از من صرفا به عنوان ماکت استفاده میکرد. منظورش رئیسمون و دوست پسرش بود).

اما میگفتم این چه حرفیه که میزنه. آدم چرا باید اینقدر خشونت داشته باشه؟ چرا اسلحه؟ چرا کلمات نه؟

میدونید، جوون بودم دیگه! ساز و کار دنیا رو درک نمیکردم. اعصابم هم اون موقع ها قوی بود. حال جر و بحث داشتم. حوصله اینکه حرفم رو ثابت کنم و مدتها حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

اما الان که به سن اون موقع همکارم رسیدم، دیگه حال جرو بحث ندارم. به قدرت کلمات ایمان دارم، اما فهمیده ام که گاهی اوقات کلمات جادوی خودشون رو از دست میدن. وقتی میبینم بابا دوباره اشتباهاتی رو که 20 ساله انجام داده، داره دوباره تکرار میکنه، دلم میخواد یه اسلحه بردارم و برم اون عوضی هایی که بابای منو ساده گیر آوردن و بابا هم کنارشون واقعا تبدیل به یک آدم ساده میشه رو با یه تیر خلاص کنم تا مشکل از بنیان حل بشه. یا مثلا سر اتفاقات اخیر هم...فکر میکنم احساسم رو درک میکنین. نیازی به توضیح نیست.

من هیچ وقت بلک لیست رو ندیدم. اما حالا که شروع کردم پیکی بلایندرز رو میبینم، تازه میفهمم اون دوست عزیز وقتی که اسلحه انگشتی اش رو میذاشت روی پیشونی من چه حالی داشته! و اوه خدای من! وقتی که از زمین و زمان خسته ای و روزی هزاربار اشک به چشمات سرازیر میشه و باعث و بانی هزارتا چیز رو لعنت میکنی، داشتن یک اسلحه خیلی به آروم کردن اعصاب کمک میکنه! میدونین، مشکل رو از بیخ میکَنید و میندازید کنار. اصلا میشه گفت خاصیت درمانی داره.

#نوشته‌های_یک_خسته

  • سارا
  • سه شنبه ۵ مهر ۰۱

آه

به این فکر میکنم که چرا آه مون نمیگیره...

70 میلیون آه میکشن...از ته دل... پس چرا؟

  • سارا
  • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

اسم‌های عجیب‌غریب و اسم‌های زیبا

1- به نظرم بعضی پدر و مادرها باید از گذاشتن اسم روی بچه هاشون منع بشن. مخصوصا اونایی که هم میخوان یه اسم مذهبی بذارن، هم یه اسم نسبتا مدرن. و تا میان تصمیم بگیرن، این دستشون به اون دستشون میگه غلط نکن! این میشه که ترکیبات عجیبب و غریبی خلق میشه تا بچه در زندگی آینده اش زجرکش بشه.

تا الان فکر میکردم «نازنین زهرا» و «فاطمه سارا» از بدترین اسم هایی هستن که تا حالا شنیدم. ولی امروز داشتم برای یه بنده خدایی برای درخواست ویزای کاناداش Cover Letter مینوشتم که اسمش این بود: 

نونا معصومه. چرا آخه؟؟؟ نونا؟ با معصومه؟؟ مثل این میمونه که بخوای خورش فسنجون رو بریزی روی نون خامه ای و بخوری! هردوش تک تک خوبه، اما ترکیبش...خدای من!

 

2- حالا که بحث اسم باز شد، یه خاطره تعریف کنم.

نشسته بودم روی صندلی تا دکترم بیاد. یه دختر جوونی بود که رزیدنت محسوب میشد. قبلا هم یکبار دیده بودمش. وقتی اومد، گفت بذار نگات کنم ببینم تو کدومی؟

نگاه کرد و یادش بود من کی بودم! (حالا من قیافه دکتر رو خیلی هم از دفعه قبل یادم نبود، و برعکس اون که هر روز هفته با صدنفر سر و کار داره، تنها آدم جدیدی که توی چند ماه اخیر ملاقات کرده بودم خودش بود!)

گفتم: چه خوب که بیمارها یادتون میمونه!

خواستم اضافه کنم که حافظه من توی برخورد با آدم ها عین جلبک میمونه، اما وقتی با سینه سپر کرده و غرور تمام گفت: «معلومه که بایدم اینطور باشه. من نفر اول بردمونم»، به خودم نهیب زدم که ببند دهنت رو عزیزم! بذار حفظ آبرو کنیم!

بعد درحالی که کارش رو شروع کرده بود گفت: چه اسم قشنگی هم داری!

اهم اهم!

این جمله، جمله بسیار نیکویی بود. چرا؟ چون من واقعا از همون دوران فنچولیت باور داشتم که اسمم قشنگ ترین اسم دنیاست. یادمه یکبار یک عروسک خیلی قشنگ کادو گرفتم و میخواستم بهترین اسم دنیا رو روش بذارم. اما هرچی فکر کردم، هیچ اسمی بهتر از سارا پیدا نکردم و به خاطر همینم اسم عروسک شد سارا.

تازه پشت اسمم کلی داستان و خاطره هست. زمانی که داییم توی عراق اسیر بوده و میفهمه که خاله ام بارداره، توی نامه اش مینویسه که «اسمش رو بذارین سارا. یه اسم خوش آوا و قشنگه و من خیلی دوستش دارم».  نامه اش وقتی میرسه که برای دخترخاله ام به اسم ندا شناسنامه گرفته بودن. اما چون همه به این نتیجه رسیدن که سارا هم اسم قشنگیه، هم ندا صداش میزدن، هم سارا. بعدش که داییم اومد و خودش بچه دار شد، میخواست اسم بچه اش رو بذاره سارا، اما یادم نیست که دقیقا چی شد و اسم دخترش رو یه چیز دیگه گذاشت.

و در نهایت، مامان من که عاشق اسم سارا شده بود، به محض اینکه میفهمه بارداره تصمیم میگیره اسم بچه اش رو بذاره سارا. از ندا اجازه میگیره، و ندا از اون به بعد فقط میشه ندا. راستش من همیشه فکر میکردم ندا هم اسم قشنگیه و بعد از سارا، اسم ندا رو دوست داشتم. الانم که ندا سوئد زندگی میکنه، تا چندوقت دیگه میخواد بره اسمش رو تغییر بده به سارا. چون کلمه ندا توی زبان سوئدی معنی خوبی نداره و ترجیح میده سارا صداش کنن تا با پوزخند اسم خودش رو به زبون بیارن. بنابراین از من اجازه گرفت و اسم خودش رو پس گرفت. میبینین؟ روابط پیچیده است!

خلاصه، به محض اینکه دکتر گفت چه اسم قشنگی داری، گفتم بعله! واقعا اسم زیباییه!

دکتر گفت: صد البته! اسم منم ساراست.

و باب دوستی باز شد.

گفتم: اضلا سارا خیلی اسم تکیه! یه اسم بین المللی که حتی توی ژاپن هم روی بچه هاشون میذارن. خیلی هم قدمت داره. از زمان حضرت ابراهیم تاحالا روی بورسه و هیچ وقت هم قدیمی نشده.

دکتر جواب داد: دقیقا! اسم بی نظیریه. من اسمم رو اونقدر دوست دارم که دارم فکر میکنم وقتی بچه دار بشم اسمش رو بذارم سارا! چون به اسم بهتری نمیتونم فکر کنم.

و منم خاطره عروسکم رو تعریف کردم. هردومون خندیدم و از اسم همدیگه تعریف و تمجید به عمل آوردیم.

این بود داستان ما درباره اسم سارا.

 بعدالتحریر: توی خونه وقتی داستان رو تعریف کردم، ته تغاری در جواب گفت: خدایا! نگاه کن! وقتی دوتا خودشیفته به هم میرسن اینجوری میشه دیگه!

عرضم به خدمتت خواهر گلم، که شاید خودشیفتگی کمی هم قاطیش باشه، مخصوصا از سمت خانم دکتر که نفر اول بردشونه، اما به هرحال حقیقت محضه که سارا، اسم زیباییه:))))))))

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

روده های نحیف و شاگردهای رو اعصاب!

1. مژده خیلی جدی برگشت بهم گفت: چرا هیچی توی وبلاگت نمینویسی؟ خسته شدم از بس صفحه رو باز کردم دیدم هنوز یه چیزی توی روده ات گیر کرده! 

این شد که اینجام و درخدمت شما. 

میدونین به جز مواردی که بچه ها توی پست قبل گفتن، چی روده رو به حرکت درمیاره؟ 

استرس. 

یعنی چنان روده ها رو تمیز و براق میکنه که نگم براتون! بلوری!

توی دورانی که توی استرسم، خب قطعا حالمم خوب نیست، اما به محض اینکه فکر میکنم :  «اما امروز وضعیت روده هام عالیه!» غرق در شعف و شادی میشم و سعی میکنم از این لحظات پر استرس نهایت لذت رو ببرم!

 

2. یه شاگرد جدید دارم که هفته ای یک یا دوبار بهش آنلاین زبان درس میدم. از طرف خیریه معرفی شده و عاشق یاد گرفتن زبانه. یعنی هرچی میگم، همه رو مینویسه و جلسه بعد از حفظه. اما جلسه آخر مون خیلی قشنگ نبود. بچه ام به هیچ عنوان درک نمیکرد که ما اول اسم ها رو با حروف بزرگ مینویسیم. ده بار براش توضیح دادم. گیج بازی درمیاورد. مثال های حل شده کتاب رو انگار که اصلا نمیفهمید و دوباره کار خودش رو میکرد و همه رو با حروف کوچیک مینوشت.

بعد هم هی غر میزد. هم سر این درس. هم سر ورک بوک. هم سر اینکه دو جلسه توی هفته زیاده. هر سر اینکه اگر فلان لیسنینگ رو هزاربار هم گوش کنه نمیفهمه. دیگه آخرای کلاس عصبانی شدم و سرش داد زدم. با قهرم خداحافظی کردم.

بچه گونه بود. میدونم. اما اون لحظه همه اش به این فکر میکردم که داره اعصابم رو خرد میکنه و از اینکه یه نفر هی بگه نمیتونم بدم میاد. آخه امتحان نکرده، آدم مگه میدونه میتونه یا نه؟ 

بعد از کلاس هی خودم رو ملامت میکردم که چرا اینطوری با بچه حرف زدی. بازم براش توضیح میدادی. مهربون تر. با شوخی و خنده میگفتی میتونی بابا! 

چرا اینقدر جدی بودی؟ و مدام عبارت یو آر ا شیتی تیچر توی ذهنم میچرخه... 

 

پ. ن: کامنت ها رو در اسرع وقت جواب میدم. ممنون که اینقدر به فکر روده های نازک و نحیف من بودین.

با عشق.

سارا

  • سارا
  • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب