۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بهش بگین آمپول ها عضلانی هستند!

دوتا نسخه گذاشتم روی پیشخوان که داروهای خودم و بابا رو بگیرم.

یک آقای جوونی پشت کانتر ایستاده بود. دوتا سبد داروی من و بابا رو از همکارش گرفت، و خیلی آهسته شروع کرد به دونه دونه برچسب زدن روی دارو ها و نوشتن دستورالعمل شون. 

خواستم درباره آمپولی که دکتر برام نوشته بود سوال بپرسم که عوارضی چیزی نداشته باشه. گفتم آقا، ببخشید، یه آمپولی دکتر برای من گذاشته، این آمپول چی هستش؟

جواب نداد.

دو سه دقیقه بعد گفت : این خانم باردار هستن؟

گفتم : خیر.

گفت : داروی خاصی مصرف نمیکنن؟

گفتم : نه. داروی خاصی مصرف نمیکنم.

گفت : این سه تا آمپولی که براشون گذاشتن، آمپول های عضلانی هستش. حواسشون باشه.

گفتم : چشم.

گفت : باردار بودنشون رو برای این پرسیدم که ( یک قرص گذاشت روی پیشخون ) این دارو نباید در زمان بارداری مصرف بشه.

گفتم : آهان. باشه :|

دوتا کیسه داد دستم که توی هرکدوم یک نسخه با دارو های من و بابا بود.

دارو ها رو که چک میکردیم، معلوم شد اون آمپول های عضلانی و اون قرص با عوارض در زمان بارداری مال نسخه بابا بود و آن آقای جوان تمام مدت داشت راجع به نسخه بابا حرف می زد!

بس که حواس ها این روزا جمعه!!

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

ترس های شبیه به هم

+ از من یکسال کوچک تر بود. لیسانس حسابداری داشت و به عنوان ناظر فضای سبز شهرداری کار میکرد. ازش پرسیدم یعنی دقیقا چی کار میکنی؟ گفت نظارت بر کار کارگرها که مثلا جای درست گیاه ها رو بکارن.

 

+ وقتی از کارش حرف میزد، قیافه اش درهم میشد. معلوم بود دل خوشی از کاری که انجام میده نداره. دوست داشت ارشد بخونه که یک کار بهتر پیدا کنه. بهش گفتم جاب ویژن و جاب اینجا رو نگاه کن. میتونی چیزی که میخوای رو از توشون پیدا کنی. یه مدت کاراموزی کنی و کار یاد بگیری. بعدا برای یه شغل بهتر درخواست بدی. باز قیافه اش درهم شد.

 

+ نمیخواست کار دولتی اش رو از دست بده. کاری که براش امنیت می آورد و اون چندرغاز، پول دولتی رو تضمین میکرد. نمیخواست برای یک آینده بهتر ریسک کنه ...

 

+ مثل هرکس دیگه ای، آرزوها داشت برای خودش. شش ماهه که عقد کرده بود. میگفت وقتی بریم سر خونه و زندگیمون، با هم میشینیم درس میخونیم برای ارشد. آخه اونم لیسانس داره.

 

+ به اینجای حرفاش که رسید، لپاش گل انداخت. صورتش از هم باز شد و یه لبخند سرتاسری، کل صورتش رو پوشوند. نمیدونم فکر عروسی کردن بود، یا درس خوندن برای ارشد با شوهرش یا فکر کردن به یک آینده شغلی بهتر با مدرک ارشدش، اما هرچی که بود، باعث شد صورتش پر از امید به نظر برسه...

 

+ صورت خندان و پر امیدش رو بیشتر دوست داشتم ...

 

= بعد به این فکر کردم که چه قدر شبیهشم ... شاید ترس هایمان پوسته های متفاوتی داشته باشن، اما از درون یکی هستند و به دیواره افکارمان چنگ انداخته اند.

= به این فکر کردم که من هم آرزوهای خودم رو دارم ... و با فکر کردن به آرزوهام بقیه چیزها تحمل پذیر میشن.

= به این فکر کردم که چه قدر باهاش فرق دارم و در عین حال چه قدر شبیهشم ...

  • سارا
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷

اسماعیل؟ seriously ؟

یه بنده خدایی داشت میگفت :

" قشر قابل توجهی از اسرائیلی ها فارسی زبان اند. "

بعد، چشم های گشاد شده من رو که دید، اینطور ادامه داد :

" خب به لحاظ ژنتیکی هم بخواییم حساب کنیم، یه جورایی شبیه هم هستیم. ( ژست کارشناسانه ای گرفت ) به هرحال اونا از نسل حضرت اسحاق هستن و ما هم از نسل حضرت اسماعیل و زبانمون تا حدی مشابهه. "

از اون موقع تاحالا هی با خودم فکر میکنم که خب اوکی. میتونم بپذیرم یهودی هایی که موقع انقلاب از ایران رفتن، نهایتا سر از اسرائیل در آورده باشن ( اما تعدادشون اونقدر ها هم زیاد نمی تونه باشه )، اما بابت اون نظر کارشناسانه ی ژنتیکی، هرچی فکر میکنم به نتیجه نمی رسم!

این درسته که ما همه مون از نسل آدمیم، و بعد از طوفان بزرگ تاریخ هم لقب پدر دوم رو به حضرت نوح دادن و ما همه از نواده های نوح و سه فرزندش هستیم، اما قضیه اینجاست که اگر بخواییم به لحاظ زمانی بیاییم جلوتر و به اسماعیل و اسحاق برسیم، ایرانی ها از تبار اسماعیل نیستن.

یعنی اگر داستان هاجر و چشمه زمزم رو در نظر بگیریم و با توجه به اینکه پیامبر از نسل حضرت اسماعیل بوده، میشه گفت بخشی از اعراب ( حالا نه همه شون ) جز نواده های حضرت اسماعیل هستن.

و اینکه آریایی ها از منطقه ای در بالای جایی که تمام این اتفاقات ( یعنی عربستان ) رخ داده اومدن و ساکن ایران شدن. حالا در رابطه با اینکه اگر اون وسط، بخشی از نواده های اسماعیل کوچیده باشن و رفته باشن اون بالا و اقوام آریایی رو تشکیل داده باشن، اطلاعی ندارم، ولی فکر هم نمیکنه اینطور شده باشه. ولی از این مطمئنم که زبان عبری با زبان فارسی فرق داره :|

 

خلاصه که هرچی فکر میکنم، جور در نمیاد. دلم میخواد برم بهش بگم که آقا بیا و تجدید نظر کن. اما متاسفانه شرایط جوری نیست که بخوام به طرف بگم داداش، فرضیاتت ممکنه غلط باشه و باید فقط خودخوری کنم.

البته این احتمال هم وجود داره که فرضیات من از دم غلط باشه :|

  • سارا
  • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

خورش کاری، آرزوی هر اتاکوی بین المللی

این نتیجه تلاش دوتا آدمه که خورش کاری های توی انیمه ها حسابی دهنشون رو آب مینداختن :

 

 

روی بسته ادویه کاری فقط ژاپنی نوشته بود. با ژاپنی دست و پا شکسته، یه چیزایی ازش رو ترجمه کردم و مواد اولیه لازم و طرز پخت رو نیمی با استناد به ترجمه و نیمی حدس و گمان جلو بردیم و غذا رو پختیم.

 

 

از تلاش شبانه ی خودم و ته تغاری راضی ام حسابی : )))) 

اصن این ته تغاری ما پیشنهاد های خفنی راجع به غذا داره.

عاشق وقتایی هستم که شام و ناهار نداریم و میاد از این پیشنهادهای شگفت انگیز میده.

خدا این یه دونه ته تغاری رو تا ابد برای ما نگه داره.

  • سارا
  • شنبه ۱۹ آبان ۹۷

سنگ صبور (2)

بعضی وقتا آدم به یه نقطه ای میرسه که میگه : " خب دیگه، بسه! این مسیری که اومدم تا همینجا کافیه. "

بعد شروع میکنه اطرافش رو نگاه میکنه تا یک مسیر جدید رو کشف کنه.

مسیری که چیزهای بیشتری رو نشون بده.

چیز های بیشتری رو یادش بده ...

و هیجان زندگی کردن رو به آدم برگردونه ...

 

ولی موضوع اینجاست که گاهی میبینی نمیخوای از مسیر قبلی ات جدا بشی.

با اینکه ادامه مسیر برات دردناک و نا خوشاینده،

اما دورنمای یک مسیر جدید، هراس انگیز به نظر میرسه

و دورنمای وهم انگیز و ناشناخته اش باعث سست شدن پاها و قدم هات میشه

و در آخر میبینی که نمیتونی به سمتش گام برداری.

 

به هزارتا موضوع فکر میکنی

و میگی اگر این راه رو ول کنم و برم، چه اتفاقی ممکنه برام بیفته؟ 

به سر فلان چیز چی میاد؟

و در آخر،

ترس از ناشناخته ها و ترس از شکست باعث میشه که به همون راه خاکی نفرت انگیز بچسبی و ادامه بدی...

 

تا الان هزاربار تصمیم گرفتم که راهم رو ول کنم و برم یه راه جدید کشف کنم.

هزار بار برنامه چیدم و همه چیز رو محاسبه کردم.

اما هرچی به روز موعودی که از قبل برای خودم مشخص کرده بودم، نزدیک تر میشم،

دست و دلم بیشتر میلرزه و فکر و خیال های بیشتری وارد افکارم میشن که ترس رو به جونم میندازن.

 

به خاطر همین هم چشم به آسمون دوخته ام و منتظر یک معجزه ام ... 

( شایدم هم یک زنگ تلفن ...)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۵ آبان ۹۷

آقای باشو و نقطه عطف

+ هر وقت که میرم کتابفروشی و کتاب ملکه سرخ رو میبینم، احساس افتخار توی گلوم قلنبه میشه. یه نگاه به اسم مترجمش که " آقای محمد صالح نورانی " باشه میندازم، یه دستی به جلد کتاب میکشم و با خودم میگم :

" ممد دارک نایت، تو مایه ی افتخار مایی! "

دارک نایت رو از یک فروم قدیمی که یک مشت عاشق سینه چاک کتاب توش جمع شده بودن میشناختم. چه قدر به من توی درس میکروپروسسورم کمک کرد. هم رشته ایم بود و یه سال ازم بزرگتر بود. 

اصلا فکرش رو که میکنم، اونجا خیلی ها به من کمک کردن! یه مرتضی بود، معروف به مرتضی 979. همین مرتضی بود که به من کمک کرد که شخصیتم رو بازآفرینی بکنم و یه سری رفتار های به درد نخورم رو دور بندازم! هنوزم که هنوزه کلی دعای خیر براش میکنم و خودم رو سرزنش میکنم که به خاطر یه سری خل بازی و حرف های احمقانه، همچین دوستی رو از دست دادم...

اصن کلی دلم هوای بچه های فروم قدیمی رو کرده... هیچی هم نمی تونه دلم رو آروم کنه ... چون اون فروم با اون آدما دیگه نیست ... حالا فقط یه خاطره است. یه خاطره تلخ و شیرین ...

 

++ مترجمای دور و برم دارن زیاد میشن. یکی از دوستام داره برای انتشارات قدیانی داره کتاب ترجمه میکنه. خیلی حس خوبی داره که بری توی کتاب فروشی و ببینی که عه! اسم دوستت روی فلان کتابه. اصن این حس افتخار که قلنبه میشه ها، خیلی حس خوبیه.

 

+++من نیز دوست میدارم کتاب ترجمه کنم. بسی بسیار! 

تنها چیز درست و حسابی که توی عمرم ترجمه کردم، یه راهنمای قطور برای پنل فروشگاه اینترنتی nopCommerce  هستش که قرار بود توی سایت خود ناپ کامرس گذاشته بشه، اما بنا به دلایلی، فقط روی سایت شرکتمون گذاشته شد و مخاطبش هم فقط مشتری ها و برنامه نویسا هستن :| 

کمی تا قسمتی اسفباره. اما خب، یکی از آروزهام اینه که یه روز کتابای کارل ساگان و تمامی هایکو های " باشو " رو به فارسی ترجمه کنم. ( فکر کنم استادم آقای باشو، یه چیزی در حدود 1000 و خورده ای تا هایکو داره که فقط 200 تاش ترجمه شدن. باشو، پدر شعر هایکو محسوب میشه. )

 

++++ به لیوانم که نگاه کردم، دیدم یک حشره تویش افتاده و جسدش روی سطح مایع سبز رنگ لیوانم شناوره. 

یک نگاه به چپ و راستم انداختم بلکه یه چیزی پیدا کنم تا باهاش جسد رو بیرون بکشم. تنها گزینه موجود، حبه قند بود. یه دونه برداشتم و فرو کردم توی لیوانم و جسد رو باهاش بیبرون کشیدم و با پرت کردن قند توی باغچه پشت سرم از شرش خلاص شدم.

بعد هم با لذت دم کرده پونه کوهی ام رو که از پونه های چیده شده ی کنار یه رود در " کوهستانی پر از سگ ولگرد و قاطر های چموش و انواع پهن رها شده در طبیعت" درست شده بود، سر کشیدم. 

اون لحظه بود که فهمیدم به بکی از نقاط عطف زندگی ام رسیده ام و دیگه اون آدم سوسول تمیز و نظیف وجود نداره.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب