۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

سنگ صبور (2)

بعضی وقتا آدم به یه نقطه ای میرسه که میگه : " خب دیگه، بسه! این مسیری که اومدم تا همینجا کافیه. "

بعد شروع میکنه اطرافش رو نگاه میکنه تا یک مسیر جدید رو کشف کنه.

مسیری که چیزهای بیشتری رو نشون بده.

چیز های بیشتری رو یادش بده ...

و هیجان زندگی کردن رو به آدم برگردونه ...

 

ولی موضوع اینجاست که گاهی میبینی نمیخوای از مسیر قبلی ات جدا بشی.

با اینکه ادامه مسیر برات دردناک و نا خوشاینده،

اما دورنمای یک مسیر جدید، هراس انگیز به نظر میرسه

و دورنمای وهم انگیز و ناشناخته اش باعث سست شدن پاها و قدم هات میشه

و در آخر میبینی که نمیتونی به سمتش گام برداری.

 

به هزارتا موضوع فکر میکنی

و میگی اگر این راه رو ول کنم و برم، چه اتفاقی ممکنه برام بیفته؟ 

به سر فلان چیز چی میاد؟

و در آخر،

ترس از ناشناخته ها و ترس از شکست باعث میشه که به همون راه خاکی نفرت انگیز بچسبی و ادامه بدی...

 

تا الان هزاربار تصمیم گرفتم که راهم رو ول کنم و برم یه راه جدید کشف کنم.

هزار بار برنامه چیدم و همه چیز رو محاسبه کردم.

اما هرچی به روز موعودی که از قبل برای خودم مشخص کرده بودم، نزدیک تر میشم،

دست و دلم بیشتر میلرزه و فکر و خیال های بیشتری وارد افکارم میشن که ترس رو به جونم میندازن.

 

به خاطر همین هم چشم به آسمون دوخته ام و منتظر یک معجزه ام ... 

( شایدم هم یک زنگ تلفن ...)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۵ آبان ۹۷

اندر ظرافت های زبان فارسی

زبان فارسی خیلی زبان جالبیه. ظرافت های جذابی داره که با یه اشتباه کوچیک، میتونه دودمانت رو بر باد بده، به طوریکه بعد از یه مکالمه، هی به خودت فحش بدی و صدبار از خجالت آب بشی و اینا.

اصن من به خاطر همینه که عاشق این زبانم!!

وقتی داریم رسمی حرف میزنیم، سعی میکنیم از الفاظ با احترام استفاده کنیم.

وقتی میخواییم خیلی خیلی احترام بذاریم، سطح مودبانه بودن کلمات رسما آمپر میچسبونه. طوری که اگر به جای دوم شخص جمع از صورت اول شخص مفرد استفاده کنیم، بعدش باید سر به کوه و بیابون بذاریم.

برای مثال به طرف میگین " می فرمودین" و اون هم برگرده بگه " بله، می فرمودم " و وقتی به خودش میاد، دیگه کار از کار گذشته و آبروی ریخته رو نمیشه دیگه جمع کرد. ( یه بار یه بنده خدایی توی برنامه به خانه برمیگردیم این سوتی رو داد، خیلی دلم براش سوخت!)

امروز داشتم با یه بنده خدایی حرف میزدم، خواستم خیلی مودبانه حرف بزنم و به طرف اجر و قرب بدم. گفتم "خانم فلانی من قبلا شما رو زیارت کردم". برگشت گفت : " بله قبلا زیارت کردین! "

و من هی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیر خنده. بله!ما خانوم رو قبلا زیارت کرده بودیم!

طفلکی حتما بعد از قطع کردن تلفن هی به خودش فحش داده و خودخوری کرده. 

( ته تغاری نظرش عکس منه. میگه شایدم عین خیالش نبوده و بی خیالی طی کرده و همه عین تو ملا لغتی نیستن - به هر حال خدا داند و بس)

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷

دنیا به کجا می رود؟

بعضی وقتا آدم هایی رو میبینی که میان و مثل یک نسیم از زندگی ات عبور میکنن. عبورشون خیلی کوتاهه، بودنشون خیلی لذتبخشه و در عین حال میدونی که برای مدتی طولانی قرار نیست ببینشون و به هرحال دیوانه وار شیفته شون میشی.

اما وقتی میرن، تازه می فهمی که اون نسیم لطیفی که داشتی فقط از بودنش لذت می بردی، مسیر نگاهت رو تا ابد عوض کرده و حالا در نبودش، یه طور دیگه به دنیا نگاه میکنی، گاهی وقتا هم ممکنه این نسیم لطیفی که کاملا معصومانه رد میشه، اینقدر قدرتمند باشه که مثل طوفان مسیر نگاه ات که هیچی، کلا جهت زندگی ات رو تغییر بده.

در سال های بسیار دور، زمانی که هنوز تینیجری بیش نبودم که هر روز، شش هفت کیلو کتاب توی کوله ام بار میزدم و صبح به صبح کله سحر، پا میشدم میرفتم مدرسه و چرخه روزانه ام رو شامل " درس یاد گرفتن و درس خوندن و تست زدن و آزمون دادن " شروع میکردم و زمان اضافه ای برای هیچ چیز دیگه ( حتی اشک ریختن به خاطر افسردگی شدیدی که بهش مبتلا شده بودم ) رو نداشتم، از موهبتی به نام " معلم هندسه " برخوردار بودم که سر کلاس برامون از فلسفه و تاریخ جهان و ادبیات حرف میزد!! 

شما یه آدم تقریبا چهل ساله ی ترکِ نیمه کچلِ جوگندمی با قد متوسط رو تصور کن و یه سبیل پرپشت هم براش در نظر بگیر که صدای زیری نسبت به صدای سایر آقایون داره و همیشه خدا وقتی میخوای بری پیشش تا ازش سوال بپرسی، بوی عرق تند و تیز مردانه ای میده که مجبور میشی نفست رو بگیری و در عین حال طوری وانمود کنی که همه چیز عالیه.

درسته این نسیمی که از زندگی من رد شد، بوی دلچسب و مطبوعی رو همراه نداشت، اما در عوض، باعث شد سرم رو بگردونم و چشم اندازی رو ببینم که اگر نبود، عمرا متوجه این چشم انداز میشدم. نسیم بدبو اولین کسی بود که چشمم رو به دنیا باز کرد.

وقتی سر کلاس از نیچه و کافکا حرف میزد، از ادبیات فولکلر و ادبیات معاصر میگفت، برای اینکه بهمون " امید" بده و وادارمون کنه برای خواسته هامون " تلاش کنیم " داستان پاندورا و کوزه اش رو تعریف میکرد، موقع دربی استقلال و پرسپولیس از تاریخچه تاسیس این دوتا تیم می گفت و با حرارت و شور یک طرفدار دو آتشه، از پرسپولیس محبوبش در مقابل اکثریت بچه های استقلالی کلاس دفاع می کرد، وقتی از رفتار سیاستمدارها برامون حرف میزد و از انقلاب کبیر فرانسه می گفت، با تمام وجود حرف هاش رو می بلعیدم و بعدا توی راه خونه، موقع غذا یا شبا قبل از خواب نشخوارشون میکردم !!!

بعضی از کلماتش تا ابد بین شیارهای مغزم حک شده اند. حتی همین حالا هم وقتی نا امید میشم، نواری که داستان پاندورا رو با صدای اون توی مغزم ضبط کردم، پلی میکنم تا دوباره برای ادامه راهم انرژی بگیرم،" امیدم رو از دست ندم " و " برای رویاهام تلاش کنم ".

یه بار سر کلاس داشت از قابل پیش بینی بودن آنچه که در آینده به عنوان تاریخ ثبت خواهد شد حرف میزد و میگفت کاملا معلومه که فلان سیاستمدار یا فلان کشور به کجا میرسه. میگفت من پیشگو نیستم، اما اونقدر تاریخ خوندم که بدونم "تاریخ همیشه تکرار میشه".

عبارت " تاریخ همیشه تکرار میشه " رو قبلا هم شنیده بودم، اما وقتی این رو از دهان این بزرگوار شنیدم، حس کردم بهش حسودی ام میشه و تصمیم گرفتم در سال های آتی بعد از کنکورم اینقدر کتاب بخونم که آینده برای من هم قابل پیش بینی بشه!! 

از زمان 18 سالگی ام تا الان کتاب زیاد خوندم، هم تاریخی خوندم هم غیر تاریخی. هم فلسفی خوندم و هم از این رمان های چرت در پیتی که نمیشه خوندشون رو ترک کرد. خلاصه خیلی چیزا خوندم. ولی هیچ وقت به این حس نرسیدم که اوه یس! بالاخره من اون اندیشمندی شدم که یه روزی آرزو اش رو توی دلم کاشتم و به احتمال زیاد هیچ وقت هم به اون مرحله نخواهم رسید، چون هرچه قدر بیشتر میرم جلو، بیشتر میفهمم که از این دنیای بزرگ با چندین هزار تمدن چندهزار ساله و از دنیای ماورای اون هیچی نمیدونم و باید خیلی چیزا یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم که هیچ وقت هم تمومی ندارن.

اما یه چیز رو یاد گرفتم. اینکه " تاریخ همیشه تکرار میشه "، چون این آدم ها هستند که تاریخ رو رقم میزنند و آدم ها همیشه تشنه قدرت اند. اگر این تشنگی رو با حماقت مخلوط کنیم، ترکیب به دست اومده که چندان دلچسب هم نیست، همون معجونیه که توی جام مقدس ریخته شده و همه برای نوشیدن از اون سر و دست میشکنند. 

توی اینجور وقتاست که نوار پاندورا رو پلی میکنم و به یاد میارم که هنوز امید هست، و با خودم میگم که امید داشته باش... همه چیز درست میشه ... یه روزی میاد که این درگیری ها، این له له زدن ها برای حفظ مقام و منزلت و از دست ندادن کرسی حکومت تموم میشه... این جنگ های احمقانه ی سنگدلانه، این ویرانی هایی که توی کشورمون و ده ها کشور دیگه دیده میشه تموم میشه و این ابر حماقتی که داره روی جهان رو میپوشونه، کنار میره ...

اما ترسم از اینه که اون روز شاید تنها زمانی بیاد که این ما باشیم که تموم شده ایم ...

 

 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب