بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود... 

منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 

خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.

بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.

خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.

دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی میز پهن کرده بود و برای همه مون به نوبت فال می‌گرفت. 

خاله بزرگه چای و شیرینی آورده بود سر میز و همه اش بین آشپزخونه و سالن در رفت و آمد بود که چیزی کم و کسر نباشه.

قل حاضر دوم حسابی شیرین زبونی می‌کرد و همه رو از خنده روده بر کرده بود.

مامان لبخند روی لبش بود و یه دل سیر با همه مخصوصا دختر سوئدی حرف زد. 

دخترک سرتق سیاه‌پوش که داره دوره مزخرف نوجوونی اش رو میگذرونه و از نشونه هاش، لباس سرتاسر سیاه و لاک مشکیه، درست روبه روم نشسته بود. 

ته تغاری هم کنار من نشسته بود و گاهی سرش رو میذا‌شت روی شونه ام. عاشق خنده هاش بودم و موهای بافته اش که مثل السا توی فروزن درستشون کرده بود

و اینجا بود که حس کردم که چه قدر دلم برای همه شون تنگ شده. خانواده دوست داشتنی من که شاید فقط بتونیم سالی یه بار اینطوری همه درکنار هم جمع بشیم، چای بخوریم، بخندیم و حسابی پشت سر همه غیبت کنیم!

این صحنه رو تا ابد به ذهنم سپردم. صحنه ای که در آرامش همگی کنار هم جمع شده بودیم و برای خودمان خوش بودیم... 

کاش میشد بیشتر کنار هم باشیم... 

پ. ن: جای یکی از قل ها حسابی خالی بود.