+ اگه با دکتر میم آشنایی دارین که هیچی. ولی اگه بار اولیه که اسمش رو میشنوین، لطفا یه سر کوچولو به این پستش بزنین و اگه دوست داشتین، توی چالش جالب و به شدت آموزنده ای که گذاشته شرکت کنین.

(کم پیش میاد کسی اینطوری مفت و مجانی، با کیفیت و بدون چشم‌داشت به بقیه چیز یاد بده. خلاصه که دو دستی وبلاگش رو سفت بچسبین تا از کف‌تون نره:))) )

 

++ کتاب‌ها قدرتهای عجیب و غریبی دارن. یکی از قدرتهای شگفت انگیزشون هم اینه که گاهی اوقات زمان خونده شدنشون رو خودشون تعیین میکنن!

مثلا شما میری کتاب فروشی و کتابی که چشمت رو گرفته میخری. بعد از چند روز میبینی که دست و دلت به خوندنش نمیره و بعد، کتاب مجبور میشه مدتها توی قفسه منتظر بشینه تا حس و حال خوندنش بیاد. (درواقع شما فکر میکنی که کتاب مجبوره منتظر بشینه، درحالی که این عزلت، کاملا خودخواسته است) سه سال طول میکشه که بری سراغش. اما وقتی که بازش میکنی، میبینی اون کتاب دقیقا چیزی بوده که توی اون شرایط روحی بهش احتیاج داشتی یا یه راهنمای کامله برای وضعیتی که توش گیر کردی و اگر سه سال پیش کتاب رو خونده بودی، اصلا به کارت نمیومد.

به زبان دیگه، یعنی هنوز وقت خوندن اون کتاب نرسیده بود. کتاب نمیذاره بری سمتش و وقتی که زمانش برسه، خودش صدات میکنه و تو بدون هیچ مقاومتی (که تا قبل از اون هربار که به خوندنش فکر میکردی، تمام وجودت رو فرا میگرفت) میری کتاب رو از قفسه برمیداری و شروع میکنی.

سه روز پیش به یکی از همین کتابها در مورد عزم و اراده برخوردم:))

 

+++ پیرمرد طبقه پایینی‌مون کرونا گرفته بود و حالش به قدری بد بود که توی بیمارستان بستری اش کرده بودن. دخترش تمام روزهایی که بستری بود رو توی بیمارستان و کنار پدرش گذرونده بود. میگفت:

وحشتناک بود. لحظه به لحظه کد قرمز اعلام میشد و دکترها و پرستارها از این اتاق به اون اتاق میدویدند. داد میزدند، فریاد میزدند و خسته بودند. میدون جنگی بود برای خودش. با هر کد قرمزی که اعلام میشد، یک آدم از دنیا میرفت. شانس نجات کدهای قرمز خیلی کم بود.

یکبار خانمی اومد برای پذیرش. حالش بد بود. خیلی بد. نمیتونست درست راه بره. گفت کرونا داره. من هم درست روبه روی میز پذیرش نشسته بودم و همه چیز رو میدیدم و میشنیدم. پرستار بهش گفت که نمیتونه پذیرشش کنه. خانم اصرار کرد و گفت حالش خیلی بده. پرستار گفت جا نداریم و نمیتونیم شما رو قبول کنیم. خانم باز هم اصرار کرد. بعد، خیلی ناگهانی، افتاد روی زمین. مرده بود.

پرستارها به چه کنم چه کنم افتاده بودند. به دکتر میگفتند برای علت مرگ ننویس کرونا داشته. چون پذیرشش نکرده بودیم. دکتر میگفت پس چی بنویسم؟ پرستارها میگفتند اگر بنویسی از کرونا مرده برای بیمارستان و بخش بد میشه...

راستش نمیدونم آخرش علت مرگ رو چی نوشتن. چون من دیگه نتونستم ادامه مکالمات دختر همسایه با مامان رو که استراق سمع میکردم بشنوم. اما ماجرا تا همین جاش هم به قدر کافی سورئال و ناراحت‌کننده است. حتی اگه اون خانم رو پذیرش هم میکردن، بازم فرقی در سرنوشتش با وضعیت وخیمی که داشت ایجاد نمیکرد. و مشکل، نوع برخورد کادر بیمارستان با بیمار هم نیست. چون شرایط و کمبودها اینطور ایجاب میکنه.

اما نمیدونم بقال سرکوچه که در روز با صد نفر ارتباط مستقیم داره و همچنان با بلاهت و افتخار تمام ماسک نمیزنه، اگه همچین صحنه‌ای رو ببینه چی کار میکنه.

یا مردان و زنان به شدت خانواده‌دوست و اغلب بدون ماسکی که روز تعطیل دست بچه‌هاشونن رو میگیرن و میان توی چمن های پارک، بساط جوجه و چایی‌شون رو پهن میکنن و با افتخار به بچه هاشون نگاه میکنن که دارن اینطرف و اونطرف میدون. همچین آدمایی با دیدن خانمی که یهویی اینطور جلوی پیشخوان پذیرش بیمارستان میفته روی زمین و میمیره یا در شرایطی که لحظه به لحظه کد قرمز رنگِ مرگ اعلام میشه و در روز، شاهد مرگ صدها نفر در یک بیمارستان کوچک باشن، چه کار میکنن.

اصلا ممکنه یک درصد به این فکر کنن که این منم که توی این مرگ و میر نقش داشتم و بخشی اش ممکنه تقصیر من باشه؟ بعد از دیدن اینها، بازم میتونن با یه لبخند ابلهانه روی لب هاشون، بساط جوجه و چاییشون رو توی پارک پهن کنن؟

 

++++  قیمت امتحان آیلتس و تافل بیشتر شبیه یه جوک بزرگ میمونه تا قیمت!

 

+++++ دیروز داشتم قسمت سوم داستان آتیلا امبروش رو از پادکست چنل‌بی گوش میکردم و تازه از قیمت های جدید و قشنگ آزمون آیلتس با خبر شده بودم. خب آدم اینجور وقتا فکرش به جاهای درستی کشیده نمیشه! مخصوصا وقتی هم که میدونه نیروی پلیس خودمون همچین تیز و بز نیست.

یعنی نیروی پلیسی که نتونه بعد از سه سال دزدی رو بگیره که رفته گاوصندوق یه سازمان دولتی رو زده، کارتهای بانکی درون صندوق رو هم برداشته (که فیش رمز بانکشون کنارشون بوده) و موقع برداشتن پول از عابربانک، دوربین تصویرش رو هم گرفته، واقعا این نیروی پلیس به چه دردی میخوره؟ این همه دوربینی که توی این شهر کوفتی نصب شدن، فقط روی شال خانم ها زوم کردن. اما نمیشه رد دزدی رو که رفته از عابربانک پول گرفته با دوربین‌ها پیدا کرد.

دیگه اگه دیدین سه ماه دیگه اومدم از مرسدس‌بنزی نوشتم که تازه خریدم، بدونین جریان چی بوده:))

و البته اون کتاب راجع به عزم و اراده هم (که در بالا در موردش گفتم) احتمالا چندان بی تاثیر نبوده:))