1. امروز فهمیدم که GTA فقط به Grand Theft auto نمیگن. مخفف Greater Torronto Area هم میشه. از این به بعد اگر مثلا یه نفر بیاد بگه من توی GTA زندگی میکنم، برنمیگردم چپ چپ نگاهش کنم.

2. امروز فهمیدم که تمام پودرهایی که توی نودل ها استفاده میشه، فقط نشاسته و اسانسه. یعنی اگر بسته طعم گوشت یا مرغش رو برداشتین، هیچ پودر گوشت یا مرغی توش استفاده نشده. به عبارت دیگه، موقع نودل خوردن، شما درواقع نشاسته رو روی نشاسته میریزین و میخورین.

3. امروز فهمیدم که توی این دوسال خیلی عوض شدم و دیگه خبری از اون سارایی که همیشه دوست داشت چیزهای جدید رو شروع بکنه نیست. قبلا با شجاعت تمام دست به کارهای تازه میزدم. اما الان میترسم. نمیدونم از چی. شاید از تغییر. این ترس دست و پام رو میبنده و نمیذاره کاری رو انجام بدم که دوست دارم یا فکر میکنم باید انجام بشه. توضیحش سخته. وقتی برای اولین بار توی این مدت قرار مصاحبه گذاشتم، نرفتم. یعنی نتونستم خودم رو راضی کنم که برم و کل اون روز حالت تحوع داشتم و همه اش به این فکر میکردم که چرا نباید کار رو قبول کنم! بار دوم دوتا قرار مصاحبه توی یک روز گذاشتم. هر دو رو رفتم. اولی خوب نبود. نه من خودم رو خوب پرزنت کردم و نه کار خوبی بود. یعنی بعد از توضیحات کارفرما متوجه شدم کاری نیست که به درد من بخوره.  اما دومی خوب پیش رفت و بهم اوکی هم دادن. حقوقش هم خوب بود. اما به هزار و یک دلیل فکر کردم که چرا نباید قبولش کنم، درحالی که قبل از قبول شدن هی خداخدا میکردم اوکی بشه. در آخر کفه منفی ترازوی ذهنم اونقدر سنگین شد که با سرعت پایین رفت و هرچه که توی کفه مثبت بود رو با شتاب هرچه تمامتر به هوا پرتاب کرد. به خاطر همینم به طرف گفتم نمیام. امیدوارم بتونم با این حالتم مبارزه کنم و این مرز ذهنی رو از بین ببرم. میدونم مبارزه سختی رو در پیش دارم!

4. امروز فهمیدم ته داستان فلوت زن هاملین چه قدر وحشتناکه. درصورتی که توی ذهنم آخر داستان اینقدر وحشتناک نبود و تمام بچه ها صحیح و سالم برمیگشتن پیش پدر و مادرهاشون، نه اینکه توی رودخونه غرق بشن یا توی یک غار زندانی بشن و بمیرن... این رو هم فهمیدم که داستان برگرفته از یک واقعه تاریخی در سده 1200 میلادیه که 130 تا از بچه های شهر هاملین درآلمان یه اتفاقی براشون میفته. دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی. یا قربانی مراسم پگان ها شدن، یا فروخته شدن، یا در اثر یه عامل طبیعی مردن، یا ... هرجای تاریخ رو که نگاه میکنی، خون میپاشه توی صورتت! البته یه فرضیه دیگه هم وجود داره که این 130 نفر درواقع "جوانانی" بودن که برای یک زندگی بهتر مهاجرت میکنن به جایی در شمال لهستان و نام فامیلی اونها بسیار شبیه به فامیلی مردم شهر هاملین هستش. که خب واقعا امیدوارم همین اتفاق افتاده باشه.

5. امروز فهمیدم درخت جلوی در ورودی خونه مون چه قدر زیباست. این درخت چندساله که همونجاست. ولی من تازه امروز به زیباییش پی بردم. درحالی که تمام برگ هاش زرد شده و مثل سکه های زرینی از شاخه های باریک آویزون شده اند، جلوی خونه همراه باد از این طرف به اون طرف میرفتند و هرازگاهی یکیشون هم دل به باد می سپرد و همراهش میرفت. در عصر دیجیتال، کوری فقط به معنای ندیدن به معنای واقعی کلمه نیست. بلکه به ندیدن در عین دیدن هم اطلاق میشه. ما اونقدر سرمون گرم خیلی چیزهای مهمتره که خیلی وقتا چیزهایی رو که باید ببینیم، نمیبینیم.