اثاث کسی زمان خیلی خوبی برای بلند کردن چیزاییه که مدت هاست چشمت رو گرفتن!

مثلا خود من یه " تراریوم " از مدیرعاملمون کش رفتم!

قضیه از چه قرار بود؟ از این قرار بود که در جریان اسباب کشی اولیه از طبقه دوم به طبقه اول شرکت، تمام گیاهان و کاکتوس هایی که اقای مدیر در طول این چند سال خریده و در بخش های مختلف شرکت چیده بود، همه به طبقه اول منتقل شدند و باید بگم تعداد این گل و گیاه ها و مخصوصا کاکتوس ها اونقدر زیاده که میشه شرکت رو " خانه کاکتوس " نام نهاد. 

خلاصه اینکه در جریان جابه جایی و به دلیل کمبود جا، این گل و گیاه ها همه جا پراکنده شده بودند و بعضی هاشون از روی میز بچه ها سر در آورده بودن. یکی از این گیاه های بی خانمان، یک تراریوم به شدت خوشگل،جذاب و سبزرنگ بود.

( تراریوم چیست؟ تراریوم به گیاهانی گفته میشه که در داخل یک فضای بسته ی معمولا شیشه ای یا پلاستیکی نگه داری میشن و معمولا از گیاهان خاصی هم برای این کار استفاده میشه که به نوعی از این گیاهان میگن وابی کوزا. این نوع گیاهان آب زیادی لازم ندارن و دو سه چیکه آب، به شرطی که در ظرفشون بسته باشه، برای یکی دو هفته شون کافیه. )

 

تراریوم آقای مدیر یک ظرف شیشه ای گرد و قلنبه با یک چوب پنبه بامزه بود که وسطش یک پر فلزی آویزون بود و پر فلزی بالای گیاهای سبز و ریز دوست داشتنی دلنگ دلنگ میکرد.

همه عاشقش بودن. یعنی همه!! و درصدد بلند کردنش بودن. تراریوم که من " تری " نام نهاده بودمش، در ابتدا روی میز آقای تیلور قرار داشت و به هیچ کس هم نمیداد حتی دستش بگیره. میگفت " بعد این همه مدت به ما یه چیزی رسیده، بذار سر جاش بچه! " و عملیات ربایش رو کنسل میکرد.

 

در جریان اثاث کشی، همه تری رو فراموش کردن. قرار بود که هرکس وسایل خودش رو اعم از کیبورد و ماوس و هد ست و سایر خرده ریزها جمع کنه و بیاره. توی اون شلوغ پلوغی که همه به فکر جمع کردن وسایل بودن، تری روی میز جاموند. و همون لحظه بود که من موقعیت رو مناسب دیدم و تری رو بلند کردم.

رسوندن تری به شرکت جدید با سختی و مشقت های بسیاری همراه بود.

من و یکی از بچه ها موندیم تا جمع و جور نهایی رو انجام بدیم، همه با ماشین رفته بودن و من و دوستم در نهایت مجبور شدیم پشت وانت، کنار اسباب و اثاثیه و دقیقا روی نرده حایل وانت بشینیم و به دفتر جدید کوچ کنیم. من تری رو توی دستم بالای وانتی که با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت ویراژ میداد محکم نگه داشته بودم و از اونجایی هم که عملا روی یک میله نازک نشسته بودم، هر آن امکان پرت شدنم به کف خیابون وجود داشت.

وقتی رسیدم شرکت بلند اعلام کردم از اونجایی که هیچ کس به فکر تری نبود و جا گذاشته شده بود، از این به بعد من سرپرستی اش رو بر عهده میگیرم!

چشمای همه چنان برقی میزد که یک آن حس کردم باید اشهد ام رو بخونم.

قطعا آقای مدیر هم راضی نبود که عزیزش رو یکی دیگه به سرپرستی بگیره. 

امروز که اومدیم شرکت، دیدیم رفته برای همه یه دونه تری کوچولو خریده و گذاشته روی میزهامون : ))))))

تری اعظم هم سرجاش نبود : ))))))))

 

تری کوچک با نام " ایشالا خان "