صبح :

میگم : میدونی وضعیت الانمون مثل چیه؟ مثل معده میمونه!! دیدی وقتی میخوایی بالا بیاری، هی درد میکشی و از این رو به اون رو میشی؟ نمیدونی که بالاخره میاد یا نه!! انگار که توی برزخی ... فقط میخوایی که تموم شه و دیگه درد نکشی. ما هم الان توی همون وضعیتیم.

خندید. گفت : ببین، آدم بالاخره به یه جایی میرسه که میبینه دیگه هیچی براش اهمیت نداره. به جایی میرسی که بی حس میشی.

یه مدت حرص و چوش میزنی، سعی میکنی به روش خودت یه کاری بکنی. ولی بالاخره با خودت میگی که چی؟ تهش چی میشه؟ تهش فقط خاکه...

و اونجاست که به این نتیجه میرسی باید بری گاوداری بزنی!


 

بعد از ظهر :

بارون میومد. از اون بارونای شدیدی که اگر زیرش بایستی، به ثانیه نکشیده خیس خالی میشی.

یه چتر گرفته بودم دستم و تند تند راه میرفتم تا به مقصد برسم.

با خودم فک میکردم چه بارون به موقعی. میباره که اشک هامونو بشوره و ببره.

میباره که کسی اشک هامونو نبینه، که توی خودش حلشون کنه و باعث حفظ غرورمون بشه.

دیدم که جلوتر از من، چندتا کیسه میوه دستش گرفته و داره زیر بارون راه میره. بارش سنگین بود و جلوتر که رفتم، دیدم از حتی فر موهاش آب میچیکه. هی تند تند پلک میزد تا نذازه قطره های بارون برن توی چشماش.

چترم رو بالای سرش گرفتم و گفتم : مسیرتون کجاست؟ میتونیم تا یه جایی با هم بریم.

 ***************

بارون شدید میبارید. از اون بارونایی که توی کف همه خیابونا دریاچه های بزرگ و پهناور درست میکنه و وقتی قطره ها با شدت به زمین فرود می اومدن، تا زانو بالا می پریدن و بعد توی دریاچه آروم می گرفتن.

گفت : باز خدا رو شکر که یه بارونی اومد. با این تحریم ها و لغو برجام حسابی داغون بودیم، خدا گفت بذار یه حالی بهشون بدم و برامون بارون فرستاد.

درحالی که آب از تک تک اجزای صورت روان بود، لبخند میزد. حالش خیلی خوب بود. بارون یه حال اساسی بهش داده بود.

بارون یهویی شدید شد. دوتایی با هم از خوشحالی قهقهه می زدیم.

می خندیدیم و برای چند لحظه، همه چیز رو جز بارون فراموش کرده بودیم.