بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.

فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه ...

و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،

همه چی منفجر می شه.

نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.

همه شون دود میشه و میره هوا ...

همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه

و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست

و نه بیراهه ای...

و تو میمونی و خاکستر افکارت ...

و به این فکر میکنی که چرا؟

...

کلی "چرا" برای خودت می بافی.

کلی "شاید" کنار هم ردیف می کنی تا "شاید" بتونی توجیهش کنی.

اما ... اما توی این حالی که دنیا به نظرت وارونه میاد، باید همه چیز رو دوباره از نو شروع کرد.

باید یه راه دیگه پیدا کرد.

یه راهی که مطمئن تر از قبلی باشه.

راهی که بیراهه نباشه.

همینا رو میتونم به خودم و حال خرابم بگم بلکه حالم کمی بهتر بشه.

به این فکر میکنم که شاید راهی که می رفتم، راه من نبوده.

شاید یه چیزی اون وسط غلط بوده و ندیدمش و این مجازاتمه.

شاید باید بیشتر تلاش کنم.

آره، همینه. باید بیشتر تلاش کنم.

ولی اینبار قوی تر.

باید یک راه دیگه پیدا کنم.

باید دوباره از نو بسازم...