یادم میاد وقتی که برادر مادربزرگم ( مادر پدرم ) فوت شده بود،تا یکسال هیچ کس هیچی بهش نگفته بود.

این نگفتن دلیل داشت.

  • اول اینکه مادربزرگم با داداشش قطع رابطه کرده بود ( به دلایلی که خب دیگه واقعا الان مهم نیستند )
  • دوم اینکه مادربزرگم برادرش رو خیلی دوست داشت ( بالاخره آدم میتونه یک نفر رو دوست داشته و در عین حال از دستش هم عصبانی باشه، نمیتونه؟ )
  • سوم اینکه مادربزرگم 90 رو رد کرده بود! ( آمار موثقی از سن دقیقش وجود نداره، چون که خیلی دیر براش شناسنامه گرفته بودن. ولی ما با محاسبه حدودی وقایع تاریخی زندگی اش، تخمین می زدیم که شیرین، 90 رو داشته باشه )

استدلالمون هم این بود که : اینا که با هم قهربودند و از هم خبر نداشتند. چرا این پیرزن رو ناراحت کنیم و بریم بهش بگیم برادرش دیگه نیست. خب بذار فکر کنه که هنوز زنده است!! چه فرقی میکنه ...

اما خب بعد از یکسال که سر و کله فامیل های خیلی دوری که باهاشون در قطع رابطه به سر می بردیم، دوباره پیدا شد، خیلی راست و حسینی وار ( ارواح شکمشون ! ) رفتند گذاشتند کف دست ننه ی ما که ننه جان! برادرت یکساله که مرده . بهت نگفته بودن ؟؟؟

معلومه که نگفته بودیم. آقا جان، صلاح ندونسته بودیم.

 

مادربزرگم یه جورایی میشه گفت از هم پاشید. به یک هفته نکشید که اونم رفت. توی خواب ... 

خبر مرگ برادرش داغونش کرد ...


 

حالا همین قضیه یه جور دیگه تکرار شده.

رفتن به دایی بزرگه ی مامانم گفتن که برادرت مرده. نمیخواستن بهش بگن. پیرمردی که 90 رو رد کرده و قلبش اونقدر ضعیفه که دکترها جوابش کردند و نمیتونه پاش رو از خوه بذاره بیرون، از برادرش که توی آسایشگاه سالمندان با آلزایمر و مشکل بینایی و آرتروز و چه و چه و چه دست و پنجه نرم میکرد، خبر زیادی نداشت. تصمیم گرفته بودن بهش نگن که احمد رفته.

زنش بند رو آب داده بود. از دهنش در رفته بود. با شنیدنش، دایی بزرگ دو دستی زده بود توی سر خودش و گفته بود : احمد رفت ؟


 

آره دایی جان ... احمد هم رفت ... بعد از سالها درد و زجر کشیدن، اونم بالاخره رفت.

وقتی رفته بودیم بهشت زهرا که بهش سر بزنیم، سر خاک خواهرتون، مادربزرگمون هم رفتیم ( مادر مادرم )

به خدا قسم که هیچ وقت حضور مادربزرگم رو اینطوری کنارم حس نکرده بودم. انگار که ایستاده بود و ما رو تماشا میکرد. انگار که به خاطر برادرش اومده بود. جالب اینکه فقط من نبودم که این حس رو داشتم. بقیه هم همین حس رو داشتند ... 

دایی جان، از بین بزرگای فامیل، حالا فقط شما برای ما موندی ... کمی بیشتر پیشمون بمون