همه چیز از آن گربه سیاه رنگ شروع شد که ناگهان وسط خیابان پرید و آشوب به پا کرد. سلسه حوادثی که پس از آن رخ داد، شاهدان و درگیران ماجرا را حیران و انگشت به دهان با داستانی عجیب و پرماجرا روانه خانه هایشان کرد. راستش همه چیز به سرعت اتفاق داد. در کمتر از 2 دقیقه. اما خب توضیح دادنش با تمام جزئیاتی که یکی از پس دیگری آمدند و رفتند، کمی بیش از دو دقیقه وقت لازم دارد.

همه چیز از آنجایی شروع شد که آن گربه لاغر و کاملا سیاه رنگ تصمیم گرفت عرض خیابان را طی کند. بنابراین بدون توجه به هیچ چیز و هیچکس، با سرعت تمام شروع به دویدن کرد.

در همان لحظه، آقای "جیم" تازه از ماشینش پیاده شده بود و میخواست به تعمیرگاه برود.

در همان لحظه، یک ماشین آتش نشانی با سرعت و عجله تمام در حال عبور بود تا خود را به محل حادثه ای دیگر برساند.

در همان لحظه، یک موتور سوار با سرعت بی نهایت در حال رد شدن بود.

و این همان لحظه ای بود که گربه سیاه، رد شدن از خیابان را انتخاب کرد.

اول از همه، موتور به گربه سیاه رنگ اصابت کرد و گربه لای چرخ موتور گیر کرد. موتورسوار شوکه شد و موتور چپ کرد. چون سرعتش بالا بود، به شدت روی زمین کشیده شد و بعد موتور با تمام وزنش روی موتور‌سوار افتاد. در همان لحظه، ماشین آتش نشانی با فاصله میلیمتری از کنار محل حادثه عبور کرد. و چون موتورسوار قادر نبود حرکتی بکند، نزدیک بود سر موتورسوار زیر چرخ های ماشین آتش نشان له شود. درواقع، خیلی خیلی نزدیک بود که این اتفاق بیفتد. اما شانس همراه موتورسوار بود و عزرائیل هنوز نامه خروجش را امضا نکرده بود. ماشین آتش نشانی که رد شد، موتورسوار، بهت زده از اینکه هنوز زنده است و نفس میکشد، با تمام وجود می لرزید.

تمام شاهدان ماجرا هم بهت زده بودند. آقای جیم زودتر از بقیه به خودش آمد و به طرف موتورسوار رفت تا به او کمک کند. همه فکر میکردند گربه سیاه رنگ با آن وضعی که لای چرخ گیر کرده و بعد از آن سقوط نیمه مرگبار باید حتما کشته شده باشد. اما به محض اینکه آقای جیم موتور را بلند کرد و چرخ آزاد شد، گربه سیاه از لای آن بیرون پرید و خودش را (بالاخره) به آن طرف خیابان رساند.

آقای جیم موتور را بلند کرد. موتور هنوز توی دنده بود. بنابراین، موتور بی سوار، درحالی که آقای جیم آن را به زحمت از پشت نگه داشته بود، با سرعت زیاد و غیرقابل کنترل به طرف جلو حرکت کرد. رفت و رفت تا محکم به سپر یک 206 که صاحبش هم جز شاهدان کنار خیابان بود، برخورد کرد.

با برخورد موتور به سپر، آقای صاحب 206 دست هایش را بالا برد و با هردو دست به سرش کوبید و فریاد زد: واااااااااااااای! ماشینم!

دهان موتور سوار هم بازمانده بود. اما از آنجایی که تصادف و تجربه نزدیک به مرگش رمقی برایش باقی نگذاشته بود، تنها کاری که ازش بر می آمد، نگاه کردن بود. در غیر این صورت، احتمالا او هم داد میزد: وااااااااااااای، موتورم! ولی همانطور که گفتم، فریادی نزد و با چشمانی گشاد شده از حیرت و دهانی باز ماجرا را دنبال کرد.

آقای جیم با مشکلات مالی زیادی روبه رو بود. اجاره خانه، هزینه های خورد و خوراکی که روز به روز بالا میرفتند، هزینه تعمیر ماشین خودش. و شغلی که درآمدش دیگر نیاز خانواده را رفع نمی کرد. در همان حالی که پشت سر موتور کشیده میشد و به طرف 206 میرفت، تمام اینها در ذهنش چرخ میخوردند و به این فکر میکرد که تنها میخواسته کمک کند و نباید این بلا سرش بیاید. انصاف نبود که به خاطر قصد کمکش، هزینه تعمیر 206 را بدهد.

موتور به 206 برخورد کرد و صدای صاحب ماشین به هوا رفت. سپر ماشین 30 سانتی متر به داخل رفت. 30 سانتی که آقای جیم حس میکرد درست به قلبش وارد شده است.

و بعد، در مقابل چشم های حیرت زده تمام شاهدان حاضر در آنجا، سپر فرورفته همانطوری که به داخل رفته بود، خود به خود به بیرون برگشت! ماشین سالم سالم بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. نفسی که آقای جیم همراه با بیرون آمدن سپر بیرون داد، آزادترین و رهاترین نفسی بود که آن روز در کل کره زمین بیرون داده شد.

بعد ماجرا، همه شروع کردند جیب هایشان را زیر و رو کردند و صدقه کنار گذاشتند و خدا را بابت تمام آنچه که گذشت و رفت و به طور معجزه آسایی هیچ دنباله ای به جا نگذاشت، از ته دل شکر کردند.

عملا هیچ اتفاقی نیفتاد و خیلی چیزها اتفاق ها افتاد. اما شاید تنها خسارتی که واقعا وارد شد این بود که یک جان از آن 9 جان گربه سیاه رنگ لاغر که در آن لحظه خاص هوس کرده بود عرض خیابان را طی کند کم شد.