کاش امسالم پر از لبخند، پر از حرکت، پر از جنب و جوش و پر از نوشتن های دیوانه واری باشد که بهشان افتخار کنم.

امروز که کانتر سال های عمرم، هشت را کنار دو نشاند و شدم 28 ساله، به گذشته فکر کردم. 10 سال گذشته را چگونه سر کردم؟

راستش این من 28 ساله را از من 18 ساله بیشتر دوست دارم. خیلی رک بگویم، حماقت کمتری دارد. بیشتر فکر می‌کند و اشتباهاتش کمتر است. نه اینکه اشتباه نکند، نه! اما یاد گرفته اشتباه بخشی از روند است و نمی‌شود کاملا از آن اجتناب کرد. 

من 28 ساله کودک درونش را پرورش داده، درحالی که من 18 ساله خودش هنوز کودک بود. دنیای درونی ام حالا قشنگ تر از 10 سال پیش است. شاید غمگین تر. شاید پخته تر. شاید تنهاتر. اما شادی اش عمیق تر است. رنگ هایش پررنگ تر است و آسمانش آبی تر. 

من امروز هدف دارد. برایش تلاش کرده و درسته که هنوز به بار ننشسته، اما امیدش در دلش جوانه زده. من 18 ساله هیچ جهتی نداشت. مثل یک خمیر بازی دست نخورده که آماده است شکل هرچیزی را به خودش بگیرد. برای ساختن و شکل دادن این خمیر راه درازی را آمده ام و راه درازی هم در پیش دارم.

من 18 سالگی خودخواه و مغرور بود. اما نمی‌دانست. من 28 سالگی هم خودخواه و مغرور است! اما حداقل می‌داند در چه وضعی قرار دارد و سعی می‌کند کمرنگش کرده و ازخود گذشتگی بیشتری نشان دهد. 

من 18 ساله هنوز با آدم هایی که قرار است بهترین دوستان زندگی اش شوند آشنا نشده بود. من امروز 9 سال است آدم هایی را می‌شناسد که شده اند دلخوشی های روزهای تاریکش و حرف زدن با تک تک شان لبخند به لب هایش می آورد. 

برای من دیروز آدم های دور و برش نسبت به خودش در حاشیه بودند. من امروز، این جمله را می‌نویسد که آدم های دور و برش، الماس های زندگی و گرانبهاترین داشته هایش در کل دنیا هستند.