+ از من یکسال کوچک تر بود. لیسانس حسابداری داشت و به عنوان ناظر فضای سبز شهرداری کار میکرد. ازش پرسیدم یعنی دقیقا چی کار میکنی؟ گفت نظارت بر کار کارگرها که مثلا جای درست گیاه ها رو بکارن.

 

+ وقتی از کارش حرف میزد، قیافه اش درهم میشد. معلوم بود دل خوشی از کاری که انجام میده نداره. دوست داشت ارشد بخونه که یک کار بهتر پیدا کنه. بهش گفتم جاب ویژن و جاب اینجا رو نگاه کن. میتونی چیزی که میخوای رو از توشون پیدا کنی. یه مدت کاراموزی کنی و کار یاد بگیری. بعدا برای یه شغل بهتر درخواست بدی. باز قیافه اش درهم شد.

 

+ نمیخواست کار دولتی اش رو از دست بده. کاری که براش امنیت می آورد و اون چندرغاز، پول دولتی رو تضمین میکرد. نمیخواست برای یک آینده بهتر ریسک کنه ...

 

+ مثل هرکس دیگه ای، آرزوها داشت برای خودش. شش ماهه که عقد کرده بود. میگفت وقتی بریم سر خونه و زندگیمون، با هم میشینیم درس میخونیم برای ارشد. آخه اونم لیسانس داره.

 

+ به اینجای حرفاش که رسید، لپاش گل انداخت. صورتش از هم باز شد و یه لبخند سرتاسری، کل صورتش رو پوشوند. نمیدونم فکر عروسی کردن بود، یا درس خوندن برای ارشد با شوهرش یا فکر کردن به یک آینده شغلی بهتر با مدرک ارشدش، اما هرچی که بود، باعث شد صورتش پر از امید به نظر برسه...

 

+ صورت خندان و پر امیدش رو بیشتر دوست داشتم ...

 

= بعد به این فکر کردم که چه قدر شبیهشم ... شاید ترس هایمان پوسته های متفاوتی داشته باشن، اما از درون یکی هستند و به دیواره افکارمان چنگ انداخته اند.

= به این فکر کردم که من هم آرزوهای خودم رو دارم ... و با فکر کردن به آرزوهام بقیه چیزها تحمل پذیر میشن.

= به این فکر کردم که چه قدر باهاش فرق دارم و در عین حال چه قدر شبیهشم ...