گاهی وقتا که به این فکر میکنم چرا تازگی ها زمان مثل برق و باد میگذره، و تازگی ها به این نتیجه رسیدم که شاید تقصیر خودمونه.

اینکه ماها تبدیل شدیم به یک مشت عجولِ همیشه در حال دویدن.

مثلا همین خود من، تا میشینم توی اتوبوس و تاکسی و مترو، میگم ای بابا! کاش زودتر برسم.

حوصله ندارم با خودم تنها باشم. دوست ندارم خودم رو با افکارم تنها بذارم.

و برای اینکه زمان رو چین بدم، توی ذهنم سریع تر به مقصد برسم و گذر زمان رو حس نکنم، گوشی مو در میارم و شروع میکنم به چک کردن شبکه های اجتماعی. یا اینکه anipop که یه بازی چهارصد و خورده ای مرحله ای هستش رو بازی میکنم. 

یا مثلا تمام روز هی منتظر اینم که زودتر ساعت اتمام کاری فرا برسه و کیفم رو بزنم زیر بغلم و شتابان و دوان دوان به سوی خانه یا باشگاه پر بکشم.

توی باشگاه، زمان دویدن دعا میکنم که زودتر تموم بشه و برسیم به قسمت تمرین های اصلی.

کل هفته رو انتظار میکشم که ای بابا! پس کی چهارشنبه میشه که به تعطیلی برسم و برم استراحت کنم.

این مواردی که گفتم، حداقل برای من، چیزهایی هستند که باعث میشه زمان شتاب بگیره. 

یعنی تمام مدت دارم آروز میکنم که کاش زمان زودتر بگذره که به فلان چیز برسم، و بعد هم شاکی میشم که خدایا!! چرا زمان داره اینقدر زود میگذره!!

 

تازگی ها خیلی سراغ تلگرام نمیرم. شاید دوبار در روز که ببینم کسی برام پیام نذاشته باشه. اینستاگرام رو هم بوسیدم و گذاشتم کنار. نه کسی رو لایک میکنم، نه خبرهای روز دنیا رو دنبال میکنم، نه توییت های ملت رو میخونم. هیچیِ هیچی ... رسما دارم توی یه حباب بزرگ ( وری وری بیگ سایز با در نظر گرفتن ابعاد جثه ) زندگی میکنم و به صورت نیمه آنالوگ- وار در این عصر دیجیتال ریاضت میکشم.

و باید اعتراف کنم که بد نیست. حبابم علاوه بر اینکه من رو از جهان دور میکنه، جهان رو هم از من دور میکنه، سرو صداهای اضافی رو میبنده و من رو با خودم و افکارم تنها میذاره و وقتی به خودم اومدم، دیدم که یه عالمه وقت اضافه دارم که میتونم جاهایی که دوست دارم مصرفشون کنم.

 

در همین راستا، دیروز بند و بساطم رو جمع کردم و رفتم بالای پشت بوم خونه نشستم. از ساعت هفت تا نه بعد از ظهر نشستم و تغییر رنگ آسمون رو نگاه کردم که از آبی روشن تبدیل میشه به نارنجی و طلایی سحرآمیزی که یک حس عجیب و جادویی بهم میداد. راستش حس میکردم پشت اون کوه هایی که خورشید داره آروم آروم خودش رو قایم میکنه و نور جادویی اش معلومه، دروازه ای رو به دنیای پری های باز شده و من، که خیلی خیلی دور از این کوه هام، نمیتونم بهش برسم و وارد یه دنیای قشنگ و سراسر صلح و آرامش بشم!!!!

وقتی آسمون کم کم تاریک میشد، یه تک ستاره بین من و کوه هایی که خورشید رو قایم کرده بودند، ایستاده بود. چشمک نمی زد. فقط فاصله من و خورشید رو نصف کرده بود.

هلال ماه هم درست بالای سرم، با لبه های قاچ شده تیز، یه نور نقره ای رنگ پریده ای رو نثار آسمونی می کرد که به تاریکی میرفت.

بعد کم کم چراغ های شهر روشن شدند. چراغ هایی که به صورت نقطه چین وار، کل شهر رو روشن کرده بودند و توی تاریکی و روشنی سوسو میزدند.

تنها چیزی که به فکرم برای توصیف این صحنه می رسید، دیالوگی بود که اون دودکش پاکن کن توی فیلم مری پاپینز به زبون آورده بود :

coo...what a sight...

و خورشید کامل غروب کرد و من و با یه عالمه فکر و رویا توی سرم و تک ستاره و هلال نقره ای قاچ خرده تنها گذاشت. با یه عالمه پشیمونی از اینکه تا به حال من خودم رو از چه چیزهایی محروم کرده بودم ...