امروز صبح سری به کتابخانه زدم. بین کتاب ها برای خودم گشت میزدم که عنوان یک کتاب کهنه و قدیمی چشمم را گرفت : طالع بینی چینی. کتاب را باز کردم و خیلی زود بین توضیحات حیوانات زودیاک غرق شدم.

توضیحات کتاب را برای سال تولدم که میخواندم، خشکم زد. انگار که کسی رفتارهای مرا زیر نظر گرفته و تمامی افکارم را ضبط کرده و در فصل مربوط به " خروس " آنها را منعکس کرده باشد.

خروسی که توصیف کرده بود، دقیقا خود من بودم.

 

" او عاشق رویاها و افکار دور و دراز است. عاشق ساختن قصرهای مجلل در میان ابرهاست. او رویاها و تصوارتش را معمولا در آرامش خانه میسازد و عملیات ماجراجویانه او با کفش راحتی صورت میگیرد."

 

این را که خواندم، تصمیمم را گرفتم.

خروس ها پرواز نمی کنند...

اما تصمیم گرفتم که بپرم.

بال های مومی ایکاروس را بر پشتم ببندم و بر بلندترین نقطه ای که میشناسم بایستم، چشمانم را ببندم و خودم را به دست باد بسپارم.

میدانم که بالها مومی اند. اگر بپرم، شاید هرگز نتوانم با آنها پرواز کنم و تنها سقوطی دردناک در انتظارم باشد.

شاید اگر زیادی به خورشید نزدیک شوم، دیگر هرگز نتوانم بلند شوم.

ولی اگر بتوانم پرواز کنم ....

پرواز ....

چه کلمه زیبایی ...

آن وقت رویای خروس محقق خواهد شد.

خروسی که در آرزوی پرواز است، دیگر فقط خیالبافی نمیکند...

بلکه نوازش باد بر روی گونه هایش را با تمام وجود حس خواهد کرد.

از ایستادن بر روی بلندی میترسم. از پرییدن میترسم. 

جدا کردن ریشه هایم از خاک و رها شدن دردناک است. ریشه ها خیلی محکم به نظر میرسند. در عمق وجودم رسوخ کرده اند. کندن شان درد مضاعفی را همراه خواهد داشت. اما رها شدن لذتبخش است. اینطور میگویند...

 

یک روز مانده به روز پرش ...

امروز بالهای مومی را گرفتم و بر پشتم بستم. میترسم. نمیخواهم به سرنوشت ایکاروس دچار شوم. به خودم نهیب میزنم که در داستان دو نفر میپرند، و یکی از آنها پر میکشد و میرود.

دستانم میلرزد. از آینده نامعلوم پیش رو واهمه دارم. 

فردا را استراحت میکنم.

شنبه، روز پریدن است ...