این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.

و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم... 

 

کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره...(فقط همون بخش ول گشتن ها حس خوبی بهم میده) 

 

این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.

از این  « خودم» بدم میاد. من اون یکی  «خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.

و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم... یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته هام تلاش می‌کنم...