صرفا جهت درد و دل :

نشسته بودم توی دفتر آقای مدیر کل. صدام زده بود که با هم بشینیم تسک های بخش دیجیتال مارکتینگ رو چک کنیم. 

قبل از اینکه شروع کنیم پرسید: خُــــــــــــــب، کارها چطور پیش میره؟

نمیدونستم چه جوابی بدم. خیلی چیزا به ذهنم اومد ...

  • خواستم بگم چون تیلور نیست، یه عالمه کار ریخته روی سرم.
  • خواستم بگم به جز تیلور، نفر سوم تیم مدیریت پروژه مون هم در دسترس نیست (چون از ناحیه کمر مصدوم شده و مرخصی گرفته )، باید یک تنه به جای سه نفر کار کنم.
  • خواستم بگم انگار که تمام کارفرمایان پروژه های قدیمی مون، نبودن تیلور رو بو کشیدن و هی زنگ میزنن و تیکت میذارن. یا راهنمایی میخوان یا تغییرات توی وبسایتشون. ماشالله همه هم خوش صحبت، زنگ که میزنن دیگه قطع نمیکنن!
  • خواستم بگم این هفته سه تا پروژه رو باید تحویل بدیم آقای مدیر کل. خانم غرغرو از تیم فرانت اند مریض شده و دیروز نتونست بیاد، و با وجود اینکه دکتر براش 5 روز مرخصی نوشته و به دلیل خطرناک بودن اش برای جامعه، گفته مدیونی اگر بری ویروس ات رو پخش کنی، با این حال حس مسئولیت پذیری اش نذاشته بمونه خونه و اومده کارها رو جمع کنه.(ما همچین تیمی هستیم!) ولی با این حال، بازم از برنامه عقبیم و نمیرسیم هر سه تا رو نحویل بدیم.
  • خواستم بگم اینکه برین بالا سر تیم فنی و هی بگین چی شد و من پروژه جواهرفروشی رو تا آخر همین هفته میخوام و بچه ها رو تهدید و تشویق کنین، کار درستی نیست! مدیر تیم گرافیک و بچه ها عصبی شدن.
  • خواستم بگم چون تیلور نیست، بخش دیجیتال و فروش فکر میکنن میتونن تسک ها رو مستقیم برسونن دست تیم فنی و اون موقع  است که دلم میخواد داد بزنم بابا! درسته که تیلور رفته، اما هنوزم تسک ها باید بیاد واحد مدیریت پروژه. من اینجام! نمرده ام که!
  • خواستم بگم این بخش فروش داره کار پیگیری مشتری های قدیمی اش رو به نحو احسنت توی این شرایط به جا میاره! به مشتریای عهد قجرمون زنگ میزنه و چاق سلامتی میکنه ! ( همونایی که یا پروژه هاشون رو نصفه و نیمه رها کردن - مثل لاکچری پرشین - ) وقتی شنیدم میخواد همچین کاری بکنه، سعی کردم با لحن خیلی نرم ازش بخوام که این زنگ ها رو حداقل بذاره برای هفته دیگه که وقت داشته باشیم روشون کار کنیم.

خواستم خیلی چیزا بگم ...

اما همه ی اون " خواستم بگم ها" رو قورت دادم و به جاش یه لبخند تصنعی زدم و گفتم : پیش میره دیگه!

به خودم نهیب زدم: اون " خواستم بگم ها" با این لحن شکوه آمیز، یکسال پیش میتونستن به زبون بیان. اما الان نه. بعد از اینکه از تیلور این همه چیز یاد گرفتی نه! به آموزه های استاد احترام بذار و به کار ببندشون!

راحت تر نشستم روی صندلی. قیافه خونسرد تری به خودم گرفتم و لبخندم رو واقعی تر کردم.

آقای مدیر کل گفت : میدونی، چندنفری هستن از بین اینایی که رزومه فرستادن. که مثل تیلور، آرومن و شخصیت جالبی دارن. البته تیلور خودش اینا رو پیشنهاد کرده ها! ولی خب، دست و دلم نمیره به یکی شون بگم بیاد. آخه من تیلور رو خیلی دوست داشتم. رفیقم بود! وقتی توی یک سازمان، یک پستی خالی میشه که همه از اون فرد راضی بودن، چه به لحاظ کاری و چه به لحاظ اخلاقی، نمی تونی ببینی که یکی دیگه میاد و جاش رو پر میکنه. هی مخوای مقایسه کنی و هی فکر میکنی که این آدم جدیده خیلی کمتر از آدم قبلیه است.

نه سارا! نه! لبخندت رو کنترل کن! جمله " خب آخه من دارم زیر این همه کار له میشم " رو با تندی و عصبانیت به زبون نیار. وگرنه میدونی که چطوری میشه؟ باز فکر میکنه تو داری نق میزنی. آموزه های استاد یادت نره! یجوری، خیلی نرم بهش بگو که باید دلش رو بزنه به دریا و تصمیم بگیره! " بله " سفر سفره عقد نمیخواد بده که! فقط میخواد تیم رو تکمیل کنه...

 

-----------------------------------------------------

 

از دفتر آقای مدیر که بیرون اومدم، یک عالمه ایمیل جواب دادم و سری تلفن های بی پایان رو پاسخگو بودم. یکهو اون وسط بخش فروش زنگ زده میگه پروژه بستنی میگه نمیشه یه هاست با فضای کمتر بگیره؟

اون موقع بود که دیگه کنترلم رو از دست دادم و پشت تلفن داد کشیدم : "نه، نمیشه! گفتیم minimum requierment. (روی مینیم ریکوآیرمنت تاکید کردم.) بهش بگو پایین تر از این نمیشه وگرنه بهش نمیگفتیم مینیمم ریکوآیرمنت!"

البته من از این داشتم حرص میخوردم که با وجود تذکر قبلی، بخش فروش همچنان داشت به همه زنگ میزد و چاق سلامتی اش رو ادامه میداد و به این فکر نمیکرد که این چاق سلامتی ها برای بعضی از پروژه ها یه ریزه و خطرنامه و یک سونامی از تسک های مختلف رو به دنبال داره و ما ( یعنی من ! ) توی این وضعیت نمیتونیم همچین چیزی رو هندل کنیم.

تلفن رو که قطع کردم، به خودم دوباره نهیب زدم: آموزه های استاد، عزیزم، آموزه های استاد! 

چرا عصبانی میشی؟ مگه با عصبانیت چیزی حل میشه؟ خونسرد باش. مثل تیلور باش. اگر تیلور بود چی کار میکرد؟ عصبانی نمیشد، داد نمیزد. خیلی نرم مشکل رو توضیح میداد و براش راه حل ارائه میکرد. توضیحاتت کافی نبوده که متوجه نشدن. شرایط رو خوب توضیح ندادی. آره، همینه! فقط خودت رو کنترل کن!

 

-------------------------------------------------

 

روزِ سومِ نبودن تیلور رو خیلی بهتر هندل کردم. جمله " آموزه های استاد رو از یاد مبر" رو به عنوان "ذکر روز"، صدبار تکرار کردم تا تونستم در نهایت در مقابل درخواست های بیجای ترجمه متن یک نامه خیلی فوری، نوشتن متن برای صفحه مون توی جاب اینجا، درخواست تغییر رنگ بک گراند سکشن اول به - فرما و نیکان-نیکان گفتن های آقای مدیر کل و ایراد گرفتن از یو ایکس طراحی گرافیکی سایت نیکان و بردن گذاشتن همچین چیزی کف دست مشتری دووم بیارم.

نتیجه این شد که از سه تا پروژه،  یک پروژه رو رسوندیم، یک پروژه رو تموم کردیم، اما تحویل ندادیم و یکی دیگه رو هم گذاشتیم برای هفته بعد.

----------------------------------------------

 

روز آخری که نشسته بودم کنار تیلور، بعد از نوشتن وصیت نامه اش ( که اون نکات و جزئیات لازم پروژه ها میگفت و منم تندتند یادداشت میکردم ) گریه ام گرفت. لعنتی بند هم نمی اومد! دست خودم نبود. نمیتوستم به نبودنش فکر کنم و اشکام جاری نشن. هم برای خودم خجالت آور بود و هم برای اون ناراحت کننده و عذاب آور. آدم وقتی میبینه استادش داره م

میدونم که خیلی وقتا از دستم عصبانی میشد. از دست منِ خنگِ تن آسا! میدونم حرصش میدادم، زیاااااد...

اما خب، بعضیا کلا برای این آفریده میشن که ستون باشن. تیلور هم ستون بود، نه فقط برای من، برای همه تیممون. وقتی بود، خیالمون راحت بود که همه چیز حتما درست پیش میره و هیچ اتفاق بدی نمی تونه بیفته... سوپرمن وار رفتار میکرد کلا!

تیلور برای من هم ستون بود، هم راهنما...

به خاطر همینه که وقتی با مشتری ها جلسه دارم، به عنوان یک موجود خرافاتی (علاوه بر اینکه صبحش جورایای شانسم رو میپوشم) توی جلسه خودکار تیلور رو هم همراه خودم میبرم که موقع وصیت نوشتن داده بود به من و اسمش با برچسب روش چسبونده شده. خودکار رو مثل طلسم با خودم میبرم که بهم قوت قلب و شجاعت کافی بده تا بتونم جلسه رو خوب پیش ببرم و نتیجه دلخواه رو بگیرم. خودکار رو میذارم توی کشو که به عنوان خودکار دم دستی استفاده نشه و جوهرش زود تموم نشه!

--------------------------------------------

 

یه روزی یک دختری بود که اخلاق نداشت. طرز درست رفتار کردن و درست حرف زدن رو هم بلد نبود و به عنوان یک درون گرای اصیل، کمی تا قسمتی آدم گریزی داشت. تصمیم گرفت که این عیب هاش رو اصلاح بکنه. به خاطر همینم کاری رو انتخاب کرد که همه اش سر و کارش با مردم بود. شد مدیر پروژه. اما خب مشکل اینجا بود که اطلاعات زیادی توی  این حوزه هم نداشت. 

ملکوتیان که از اون بالا همه چیز رو زیر نظر دارن و تمام کارهای آدم ها از زیر دره بینشون رد میشه، حوصله شون از دست این دختر سر رفت. گفتن یه مدتی براش یه مرشد بفرستیم یه چیزایی رو یادش بده، بلکه اینقدر اعصاب خرد کن نباشه. و برای این کار تیلور رو انتخاب کردن که به تازگی در شرکت قبلی شون رو گل گرفته بودن و دنبال یک کار تازه میگشت. دخترک تیلور رو میدید و هی از خودش و رفتارهاش خجالت میکشید. بنابراین شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به سمباده زدن خودش تا اخلاقیاتش نرم تر بشن و تیزی هاش کمتر به چشم بیان، زبونش مهربون تر و نگاهش بدون غرور و عصبانیت باشن. ازش کلی چیزا راجع به حوزه کاری شون یاد گرفت.

اما خب، از اون جایی که ملکوتیان یک سرنوشت خیلی جذاب تری رو برای تیلور در نظر گرفته بودن، فقط گذاشتن تیلور یکسال از عمرش رو صرف راهنما و ستون بودن بکنه. بعدش باید میرفت به دنبال ماجراهای بهتر و جذاب تر. 

دخترک هم مثل زمانی که مدرسه میرفت، بعد از کلی درس خوندن و تمرین کردن، حالا داره امتحان نهایی اش رو پشت سر میذاره. اگر موفق بیرون بیاد، به خودش اجازه میده که بره یه مرحله بالاتر و به دنبال رویاهای بزرگتر و ماجراهای جذاب تر.

اما هیچ وقت یادش نمیره که اگر الان میتونه پشت تلفن، به ده تا مشتری پشت سر هم جواب ده بدون اینکه خیلی تندی به خرج بده، طوری لبخند بزنه که معلوم نشه از دورن داره منفجر میشه، به راه حل فکر کنه به جای غرغر کردن، بازتر فکر کنه و جستجو انجام بده، یا زهر حرف هاش رو ( تا حدی بگیره ) تا کسی ناراحت نشه، همه اش به خاطر تیلوره...

(مرسی و ممنون از اینکه استادم بودید.)