راستش تنها دلیلی که نذاشت این روزا خیلی افسرده بشم، این سه تا امتحانی بود که پشت سرم هم داشتم.

هفته قبل، وقتی توی استرس جنگ و انتقام زندگی میکردیم، کتاب بازاریابی 500 صفحه ایم رو جلوم باز میکردم و دو خط میخوندم، بعد یه کم به میز زل میزدم، بعدش گوشیمو بر میداشتم و خبرهارو چک میکردم که نکنه توی چند دقیقه ای که حواسم جای دیگه بوده، یه اتفاق دیگه ای افتاده باشه. بعد به خودم نهیب میزدم که حواستو جمع کن! خیر سرت امتحان داری. و اپلیکیشن Forest رو باز میکردم و بهش زمان میدادم که مثلا میخوام یکساعت تمرکز کنم و درس بخونم تا بلکه حداقل اون نذاره که من هی وقت و بی وقت توی خبرهای ناامیدکننده و ترسناک دست و پا بزنم.

بعد از تموم شدن یکساعتم به طرف گوشی حمله میبردم و تلگرام و اینستاگرام و خبرگزاری ها رو چک می کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. و بعد دوباره به میز زل میزدم، و حلقه تکرار می شد. 

کل هفته به زور خودمو رو وادار کردم که بشینم و تمرکز کنم.

 

ولی وقتی این شنبه لعنتی اومد ... دروغ چرا، حس کردم تمام آرزوهامو با خودش برد.

حس میکردم آرزوهای من، با آرزوهای همه اونهایی که توی هواپیما بودن پرپر شده.

و به آرزوهای کسانی فکر میکردم که توی این مملکت، خودشون رو توی کتاب و درس غرق کرده اند تا بتونن به واسطه این راه، به چیزهایی که میخوان برسن، اون هم در جایی که عدالت جز 5 حرف الفبا چیز بیشتری نیست و اما همه ازش دم میزنند و اصرار دارند ستون های جمهوریمان بر پایه همین 5 حرف بنا شده.

حس میکردم آرزوهای همه مردم کشورمون رو میشه توی قبرستون لاشه هواپیمای سقوط کرده، بین تکه پاره های باقی مونده و خون و گوشت له شده و از هم پاشیده پیدا کرد. حس میکردم دیگه نمیشه به حالت سابق برشون گردوند، مثل همون لاشه هواپیما ...

شنبه، خبرها رو میخوندم و اشک میریختم. برای اون جان هایی که سر " یک اشتباه ساده و انسانی" فدا شدن. به اینکه نظام، تنها به حذف کردن فیلم ها طنز تکراری تلویزیون و نام گذاری یک خیابون به اسمشون بسنده کرده.

به اسم تک تکشون نه ها! یه خیابون رو میگیرن، باحتمالا هش میگن "خیابون شهدای سانحه هواپیمای اوکراینی" یا یه چیزی توی همین مایه ها. یه اسم دهن پرکن!

هیچ کس هم اون خیابون رو به اسم شهدایزهواپیمای اکراینی صدا نمیکنه. همه، اسم قبلی رو به کار میبرن. راستش حتی ممکنه تابلوی خیابون رو هم عوض نکنن. فقط اسمش توی نقشه گوگل تغییر پیدا میکنه. مثل کوچه شهدای سانچی. اگر توی گوگل مپ سرچ کنین و بالای میدان جهان کودک و نزدیک خیابون اسفندیار رو چک کنین، میبینین که عاطفی شرقی تبدیل شده به شهدای سانچی. ولی اگه گذارتون به اونطرفا افتاد، میبینین که تابلوی سر کوچه، هنوز هم بلند بلند اعلام میکنه که اسمش عاطفی شرقیه.

یا مثلا همین جردن. بالای خیابون اسمش نلسون ماندلاست. اما پایینش، نزدیکای آرژانتین، تابلوها عوض نشده و نشون میده که بلوار، اسمش آفریقاست. بامزه است، نه؟ خیابون هامون به نسل سوم اسمش هاشون رسیدن. جردن، آفریقا، نلسون ماندلا. و حتی تابلوهاش هم کامل عوض نمیشه. احتمالا شهرداری نمیخواد حتی پول خرج عوض کردن تابلوی اسم های جدید بکنه.

 ولی جالبیش میدونین کجاست؟ اینکه هرکی سوار اتوبوسهای آفریقا میشه، میپرسه : این میره جردن؟

 

شنبه، اشک میریختم و در دلم فریاد میزدم. کتابم رو که میدیدم، به این فکر میکردم که اصلا چرا دارم درس میخونم؟ هدفم چیه؟ که چی بشه؟ به کجا میخوام برسم با این کار؟ اونم من، که آخرش هم قراره اسم یه دانشگاه بی نام و نشون بخوره توی مدرکم و هرجای دنیا هم که برم، احتمالا با این مدرک برام تره هم خرد نمیکنن. 

حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حوصله خودم رو هم نداشتم. ولی از اونجایی که همیشه خدا بابت امتحانات استرس دارم، قسمتی از ذهنم پیش بازاریابی و کارآفرینی و رفتار سازمانی بود. یعنی مثل یه ربات، انگار مغزم برنامه ریزی شده بود برای سه تا هدف بزرگ.

هدف های بزرگم رو بخش بخش می کردم و دونه دونه همه رو انجام میدادم.

میخوندم و از لیست کارهام خطشون میزدم. میخوندم و خط میزدم ... میخوندم و خط میزدم ... اصلا معتاد این خط زدن روی کاغذ شده بودم. کم کم به عشق خط زدن درس ها رو میخوندم...

اگر این هدف های ساده و کوچیک نبودن، نمیدونم با قضیه چطور کنار میومدم. کنار اومدن که نه، بهتره بگم از هم پاشیدن. اگر این سه تا امتحان نبودن، من از هم می پاشیدم. 

گریه رو گذاشتم کنار و با اینکه حس میکردم این کارا به جایی نمیرسه نشستم و صبح تا شب درس خوندم. 

الانم، مثل بقیه آدم ها، جمع و جور نکرده ام خودم رو هنوز.

وقتی امروز از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم، سرم رو چسبونده بودم به شیشه و به نوک درختای لخت و بی برگ خیره شده بودم که از بالای تبلیغات اتوبوس که تا نصف شیشه رو پوشونده بود، معلوم بودن. و زدم زیر گریه. خیلی آروم و بی صدا، اشک میریختم.

وقتی رسیدم خونه، مثل جنازه ها بودم. هم خستگی کم خوابیدن و استرس و درس خوندن بود، هم اینکه چون این دو هفته تمام مدت سرم گرم همین تسک های کوچیک بود، با نبودشون حس میکردم درونم خالی شده.

زمان لازم دارم برای دوباره روبه راه شدن، برای دوباره امیدوار شدن. با لبخند و شادی تلاش کردن.

فکر کنم همه مردم همینطور باشن. و بعد فقط باید منتظر باشیم که دوباره موج بعدی کی روی سرمون فرود میاد.

 

پ.ن: چند روز دیگه هم که سیل سیستان و بلوچستان فروکش کرد، یه خیابون دیگه رو هم به نام اونها میکنیم. مثلا، جانباختگان سیل سیستان و بلوچستان. چیزی که زیاده، خیابونه!! ولی خب، همونطور که بودجه کافی برای عوض کردن نام تابلوی خیابونش وجود نداره، ( همونطور که مسلما برای نجات خود استان هم وجود نداره ) فقط به عوض کردن اسم اون خیابون توی گوگل مپ، یک سرویس کاملا آمریکایی بسنده میکنیم.